Part 5: Heart Beats

299 116 135
                                    

این قسمت رو تقدیم میکنم به رها، چون به مهمترین سوالی که توی کانال پرسیدم، جواب درست داد. رهاجونم، امیدوارم که از این قسمت خوش بیاد.

----------------------------

روی صندلیش نشسته بود و نفسهای عمیق میکشید تا بتونه ضربان قلبش رو کنترل کنه. این طبیعی بود؟ اینکه یکی وارد دنیا متاورس بشه و بعد بوسیده بشه و بعد تپش قلب بگیره؟! بکهیون عصبی بود. بینهایت عصبانی بود و دلش میخواست گردن اون پارک چانیول رو که لبهاش رو بوسیده، بشکنه. شاید دنیای مجازی بود، شاید دنیای واقعی نبود، ولی این یه تجاوز بود و بکهیون نمیتونست ساکت بشینه. باید دهن اون پارک چانیول عوضی رو صاف میکرد که دیگه به خودش جرات نده که بتونه چنین کاری کنه. صبر کن، مگه قرار بود باز هم اون پارک عوضی رو ببینه؟

کلافه از روی صندلیش بلند شد و به اپراتور گفت:"همه رد پاها رو پاک کن. هیچی باقی نمونه."

اپراتور گفت:"باشه."

و بکهیون از اتاق بیرون رفت. وقتی امروز زودتر به خونه اومده بود، حتی فکرش رو هم نمیکرد که چنین اتفاقی بیفته. اون به خونه برگشته بود تا وارد متاورلد کینگ کندی بشه و سر و گوشی آب بده. وقتی تمام این روزها روشهای هک کردن اون سیستم رو پیدا کرده بود، فکر نمیکرد این اتفاق بیفته. وقتی هوش مصنوعی متاورلد ازش پرسیده بود کجا دوست داره بره، سرزمین توت فرنگی ها رو انتخاب کرده بود چون فکر میکرد هیچ آدم عاقلی تو این دنیا، دلش نمیخواد وارد سرزمین توت فرنگی ها بشه و وقتی پارک چانیول رو دیده بود، به نتیجه رسید که اون احمقترین باهوش این دنیاست.

اون هم جذاب بود و هم بانمک. استعدادی تو مخ زدن نداشت و کاملا بی تجربه بود ولی براش تلاش میکرد. بکهیون آروم خندید و وقتی به خودش اومد، با چشمهای گرد شده، به واکنش خودش لعنت فرستاد و گفت:"دارم دیوونه میشم. بهتره برم بیرون."

لباسهاش رو عوض نکرد و با پیژامه چهارخونه و هودی کرم رنگش، از خونه بیرون رفت. بهتر بود یکم برای خودش خوراکی میخرید. خوردن، بهترین راه برای رهایی از این استرس بود. حین اینکه سمت سوپرمارکت میرفت، سعی میکرد ذهنش رو مرتب کنه. ذهن بکهیون مثل یه کامپیوتر بود که توش پر بود از فولدرهای مختلف و الان، اون داشت فولدر مرتبط با متاورلد، کینگ کندی و پارک چانیول رو مرتب میکرد.

کار بکهیون تموم نشده بود و باید اطلاعات بیشتری راجب اون پیدا میکرد. حداقل حالا که تا اینجا اومده بود، بد نبود یکم خوشگذرونی کنه! پوزخندی به فکرش زد و سمت ردیف تنقلات رفت. یه پفک بزرگ ماهی برداشت و یه بیسکوئیت با قند طبیعی شهد انگور و بعد سمت ردیف نوشیدنی ها رفت و یه قوطی کولا برداشت و یه آب معدنی.

برای امروزش شاید همینها کافی بود. میخواست وقتی برگشت خونه، یه فیلم بذاره و روی کاناپه لم بده و یا دراز بکشه و فیلمش رو ببینه. سمت صندوق قدم برداشت که با شنیدن صدای یک زن، سر جاش میخ شد:"بکهیون."

MetaVerse (Completed)Where stories live. Discover now