Part 25

488 88 202
                                    


«یری»

اتاق خوابش نیمه تاریک بود و با وجود سرما، پتوی نازکی روی پاهاش انداخته بود و کنار پنجره ی کاملا باز نشسته بود، پاهاشو توی شکمش جمع کرده بود و سرش روی زانوهاش بود و به موسیقی توی گوشش گوش میکرد.
منظره ی بیرون خیلی وقت بود که براش تکراری شده بود، اون ماشینای آخرین مدل، افراد سیاه پوش با صورتای ترسناکشون و درختایی که یری تو پاییز ازشون متنفر میشد. چون خشک میشدن، درست مثل اون روز وحشتناک که مهر زندانی بودن به پیشونیش زده شده بود. به جای اینکه بذاره خاطرات گذشته آزارش بدن چشماش رو بسته بود و به آینده فکر میکرد. با اینکه نمیدونست در آینده چی در انتظارشه اما بهش امید داشت، مجبور بود امیدوار باشه چون این تبدیل به تنها راه برای قوی موندنش شده بود.

به لوهان فکر میکرد، ممکن بود در کنار اون عشق رو تجربه کنه؟
هیچ جوابی برای این سوال نداشت اما تصورش میکرد.
صبحی رو که تو آغوش مرد موردعلاقش با آرامش از خواب بیدار میشد، یه صبحونه ی دونفره آماده میکرد و سر یه میز کوچیک مینشستن. احتمالا برای انتخاب لباسی که بهش بیاد از اون کمک میگرفت و برای رفتن به کالج آماده میشد. دوستای زیادی پیدا میکرد و هرسال تولدش رو کنار همه ی اون آدمای مهم زندگیش جشن میگرفت، روزهای روشن و شب های آرومی رو میساخت و خوشبخت میبود؛ بدون وجود کسی که با بیرحمی شکنجش کنه، بدون وجود کسی که شخصیتش رو زیر پاش خورد کنه و بدون اینکه شاهد خون و خونریزی باشه.

یری رویای یه زندگی معمولی رو داشت و امیدوار بود اینکه برای اولین بار شجاعت به خرج داد و اجازه نداد ترس از سهون و کشته شدن به دستش اونو از چیزی که میخواد دور کنه درواقع اولین قدم توی مسیر رویاهاش باشه.
با خودش تکرار میکرد : «شجاع و صبور باش کیم یری»
بارها و بارها این جمله رو با خودش تکرار میکرد و به یاد داشت که پدرش همیشه موهاش رو نوازش میکرد و این جمله ی ساده رو به زبون میاورد. یه جمله ی ساده که به یری قدرت میداد. هرچیزی که به پدر و مادرش مربوط میشد اونو آروم میکرد، یاداوری حرفای پدرش یا حتی لالایی کودکانه ای که مادرش توی گوشش میخوند.

هنوز اون صداهای دوست داشتنی رو فراموش نکرده بود و هربار که به اون صداها توی سرش فکر میکرد ناخوداگاه لبخند روی لبش مینشست، لبخندی که بعد از چندلحظه ی کوتاه از اشک های درخشانش استقبال میکرد.
چشماش رو باز کرد و انگشتای باریک و سفیدش رو روی گونه هاش کشید و اشکاش رو پاک کرد. بهتر بود استراحت کنه حتی نمیدونست فردا چی در انتظارشه.
پتوی روی پاش رو کنار زد و پاهاشو پایین انداخت و بلند شد، بی حوصله سمت تختش میرفت که متوجه صدای شکمش شد، درد بدی توی معدش حس کرد و قطعا بخاطر گرسنگیش بود. بخاطر اتفاقات دیشب هنوز از سهون دلخور بود و برای شام پایین نرفته بود تا حداقل دیدن اون دونفر حال خوب امروزش رو خراب نکنه اما حالا واقعا گرسنه بود و بیشتر از این نمیتونست مقاومت کنه.
نیم نگاهی به ساعت انداخت، دوازده شب بود و قطعا همه خدمتکاراهم خواب بودن و چه بهتر که نیازی نبود دلیل شام نخوردنش رو به کسی توضیح بده.

𝐑𝐨𝐬𝐞'𝐬 𝐇𝐚𝐥𝐥 ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ✓Where stories live. Discover now