P13

42 4 0
                                    

جین
2007 / 8 / 16


به چشاش نگاه کردم قطعا الان خیلی خوشحاله چون اینگار چشاش برق خاصی دارن.

جسیکا_ بازم باختی حواست کجاست؟ دیگه حوصلم سر رفت تو اصلا بازی نمیکنی.
من_ میخوای بریم یکم کار خلاف بکنیم؟

چشاش تو تاریکی کلوب برق زد و با یه شطنت خاصی گفت آره.
دستشو گرفتم و کشیدم  دنبال خودم.
یواشکی رفتم تو یه مغازه و سوجو برداشتم و رفتم بیرون فروشنده احمق داشت فوتبال نگا میکرد و اصلا حواسش به مغاز نبود.

جسیکا_ نچ نچ تو اصلا پسر خوبی نیستی نباید باهات قرار میزاشتم

با این که خیلی ناراحت شدم اما سعی کردم نشون ندم
با زبون لبمو تر کردم و دستمو گذاشتم زیر چونش.

من_ بیخود نیست فرشته ها عاشق شیطان میشن ... میدونی چرا؟ ... چون فرشته درون شیطان بیداره و فقط با یه فرشته هم صحبت میشه.

یه لبخند زد. شاید باید همه چیزو بدم تا همیشه این لبخند رو داشته باشه.
حدود ساعت ده شب شد و گوشیش زنگ خورد.
دستشو از تو دستم کشید بیرون.
بهم نگا کرد و گفت:

جسیکا_ بابامه!
من_ خوب جواب بده دیگه.

جواب داد.
_ سلام ... بابا چشم بابا چشم ... خدافظ
گوشی رو قطع کرد

سوجو رو داد دستم.

جسیکا_ اینو نخوریا! بزار هر وقت نوزده سالمون شد باهم جشنش بگیریم.

یه لبخند زدم.
ازم فاصله گرفت و دور شد. اون بعد از شوگا بهترین دوستمه.
بعضی وقتا دلم میخواد تمام روزو پیشش باشم. با فکر کردن به جسیکا اصلا نتونستم مسیر طولانیی که طی کردمو متوجه بشم.
کلید انداختم تو در و رفتم تو جیمین و تهیونگ کنار هم نشسته بودن و پولاشونو حساب میکردن. قلکشونم کنارشون بود.

تهیونگ_ سلام هیونگ
جیمین_ عه هیونگ امدی!
من_ جینا کو پس؟؟
تهیونگ_ راستیا من اصلا جینا رو ندیدم.

نگران شدم یعنی ممکنه چیزیش شده باشه؟

جیمین_ از وقتی امده رفته تو اتاق در نیومده!

یه نفس با خیال راحت دادم بیرون.

من_ شام خوردین؟
جیمین_ منتظر تو بودیم هیونگ.

در حالی که به سمت در اتاق میرفتم سرمو تکون دادم بدون در زدن رفتم داخل.
رو زمین دراز کشیده بود و یه دفتر جلوش بود خودکار به دست خوابش برده کنارش نشستم چشمم خورد به نوشته های تو دفترش.


(  امروز
2007 / 8 / 16
‌‌

تولد دوازده سالگی !  خیلی خوشحال کننده بود شوگا اوپا برام خوراکی خرید چون فکر میکرد من خجالت میکشم از جین اوپا پول بگیرم.
اون خلاف جین به همه حرفام گوش داد و باهام خوشحال شد. مثل بابا تشویقم کرد که بیشتر بدوم.
شوگا مثل اوپاها باهام برخورد میکنه. اون خیلی مهربون تر از اون چیزیه که تهیونگ و جیمین برام تعریف کردن.
دلم میخواد خوراکیامو با بچه ها تقسیم کنم ولی حتی دلم نمیخواد بدونن که امروز تولدمه احساس میکنم نادیده گرفته شدم. الان اگر خونه بودم بابا برام ....)

دستش رو بقیه نوشته ها گذاشته بود  حتی لباساشم عوض نکرده!
از اتاق رفتم بیرون پیش بچه ها نشستم.

جین_ شماها از جینا خوشتون نمیاد؟
جیمین_ چطور؟
تهیونگ_ من فکر میکنم جینا اگر نمیومد اينجا من خیلی ناراحت میموندم چون جینا مثل هوپی هیونگ مواظبمونه حتی بهم یاد داد چجوری لباس‌شویی رو روشن میکنن که دیگه با دستام لباس نشورم.
من_ امروز تولدش بود ولی چون کسی نمیدونست خیلی ناراحت بود فردا میخوام براش جشن تولد بگیرم شما کمکم میکنید؟

این اولین بار بود از اینا کمک میخواستم چون معمولا بهشون اجازه نمیدم پولاشونو خرج کنن.باید پس انداز کردنو یاد بگیرن.

جیمین_ من اینقدر پول دارم میتونم کمک کنم!

یه چندتا اسکناس گذاشت روبه‌روم
تهیونگ_ ولی من پول بیشتر جمع کردم میتونم بیشتر خرج کنم

پولای خیلی بیشتری نسبت به جیمین بهم داد پولاشونو برداشتم و گذاشتم تو جیب کتم.
در حالی که تهیونگ میرفت داخل اتاق که پتو ها رو بیرون بیاره گفت

تهیونگ_ هیونگ چرا جینا رو بیشتر از ما دوست داری؟
من_ من هیچکدومتونو دوست ندارم.
جیمین_ ولی تو همش به اون اهمیت میدی!
من_ من به هیچکدومتون اهمیت نمیدم ولی شما به جینا حسودی میکنید.

دلم نمیخواد احساستمو به کسی ثابت کنم ولی اینکه بچه ها فکر کنن من دوسشون ندارم؛ خیلی برام دردناک و تعجب بر انگیزه چون من همیشه حواسم بهشون بوده. اینا بچه‌ان هر وقت بزرگ شدن میتونن بفهمن.

Intimacy, a reflection of my family Where stories live. Discover now