P41

24 2 0
                                    

نامجون 
2017/ 5 / 7

با شنیدن صدای زنگ گوشی انگشتمو گذاشتم لای کتاب و از جام بلند شدم با اون یکی دستم گوشی رو از جیبم در اوردم و در حالی که قدم میزدم  به صفحه موبایل خیره شدم.
باورم نمیشه دوباره بهم زنگ زده!
صدای ضعیفش از پشت گوشی به گوشم رسید و برای بار چندم حالم ازش بهم خورد؟ نمیدونم حسابش ازم در رفته !

_ الوو نامجونا ... خودتی؟ میتونی امروز بیای دیدنم؟

خوشم نمیاد صداشو بشنوم یا جوابشو بدم معلوم نیست کی شمارمو بهش داده اما از اینکه برم دیدنش و رنج کشیدنو نگاه کنم لذت میبرم!

از بین قفسه های کتاب بیرون امدم و رفتم سمت پیشخوان طبق معمول باید به ایسول رو بندازم
عصبی کتابو کوبیدم رو پیشخوان سرم پایین بود و سعی میکرد آروم صحبت کنم چون اونی که عصبیم کرده ایسول نیست

من_ ایسورا من میرم بیرون هرکی سراغمو گرفت بهم زنگ نزن به آقای جیه هم بگو سر خود رفت بیرون

ایسول نگران شد و دستشو گذاشت رو شونم

ایسول_ چیزی شده نامجونا؟

از اینکه مردم میخوان مشکلتو بدونن ولی حتی وجودشون باعث نمیشه به آسونتر بودن اون مشکل فکر کنی متنفرم.
ولی ایسول برام با ارزشه و دلم نمیخواد دلشو بشکنم
با صدای مصلت تری پرسیدم.

من_ شنیدی چی بهت گفتم؟
ایسول_ بله هیونگ

گوشیمو سر دادم تو جیب شلوارم از کتابخونه در امدم من کتابخونه رو برای شغل انتخاب کردم چون دلم میخواست آرامشی که نداشتم رو بین نوشته‌ها پیدا کنم یه تاکسی گرفتم و آدرس رو بهش دادم .

تمام مدت چشمامو بستم و سعی کردم به طرز رو مخی آروم باشم
با دیدن همون کوچه ها و آدمای معتاد توی کوچه‌ها دوباره خاطرات بچگیم مرور شدن دندون قروچه‌ایی کردم و طبق عادت فک پایینیمو جلو فرستادم.
تف... بیست و دو سالمه ولی هنوز چیزی رو فراموش نکردم ... نه نامی تو نباید بغض کنی!
‌‌
ماشین ترمز کرد از ماشین پیاده شدم و کرایه رو پرداخت کردم با رفتن تاکسی ... دوباره خودمو بچه شیش ساله‌ایی دیدم که باز برای فرار از خونه تو کوچه‌ها با پای برهنه میدویید و تا دیر وقت با همسایه ها بازی میکرد.
اونقدر غرق این حس بودم که یادم نمیاد چطوری به در خونه رسیدم.
یه تنه به در زدم و در باز شد.
بدنش ... اینقدر کشیده بود که لاغر شده بود و به جز استخون نمیشد چیزی دید.
کیف پولمو از تو جیبم در اوردم و بدون اینکه ببینم چند دلاره دادم دستش.

من_ بیا اینو بگیر دیگه هم بهم زنگ نزن ... حالم از صدات بهم میخوره

صورتی که جز استخون و پوست چروکیده چیزی نداشت رو تمام رخ بهم نگاه کرد.

_ نامجونا من ...

دیگه نمیتونستم آروم باشم با صدای بلندی فریاد زدم

من_ گوشاتم کار نمیکنه؟ میگم حالم از صدات بهم میخوره.

اسکناسایی که تو دستش بود رو سمتم گرفت و با گریه رو زمین زانو زد. هقش هقش بدجور رو مخم رفت
کنارش رو زمین زانو زدم و با عصبانیت ادامه دادم.

من_ چه حسی بهت دست میده وقتی با حقارت تمام پولی که تو این یه روز رو برای کل ماهت ازم میگیری؟

با‌ گریه اسممو صدا زد ولی من اونقدر عصبانی بودم که دلم نمیخواست برای یه لحظه به حرفاش گوش بدم.
یه نگاه به تن رنجورش که جلوم زانو زده و سرشو رو زمین گذاشته بود نگاه کردم و داد زدم.

من_ یادت هست اون روزایی که مادرمو مجبور میکردی به هر نحوی شده برای کثافتایی که تو خونت میاری پول جمع کنه؟ ... کثافت ... اون به خاطر تو تن فروشی هم کرد که توی عوضی به من پنج ساله آسیب نرسونی ... چطور دلت امد؟ جلو چشمام چاقو رو پنج بار تو شکمش فرو کردی و در اوردی‌

بغض ... صدامو میلرزوند نمیتونستم آروم باشم در برابر این آدم آروم بودن حیف بود‌.
به موهای کثیفش که نا مرتب بود نگا کردم.

من_ حالا من بزرگ شدم پول دارم ... تحقیرت میکنم همونطور که مادرمو تحقیر کردی ... با زجر بمیر ... همونطور که با زجر کشتیش ... با بدبختی و درد زندگی کن همونطور که اون با درد زندگی کرد  با بدبختی همونطور که من زندگی کردم!

ایستادم و بهش نگاه کردم که رو زمین تعظیم کرده دستاشو اورد سمت پام که پامو عقب کشیدم.

_ چرا وقتی حالت ازم بهم میخوره باز میای؟
من_ چون درد کشیدنت خوشحالم میکنه ... به هر حال دلم میخواد اونی که شمارمو بهت داده رو پیدا کنم ...

بدون خدافظی رفتم بیرون هر وقت میرم دیدنش عصبی میشم و سعی میکنم یه جای آروم برم و تو سکوت بشینم.

دوست ندارم کسی نامجون عصبی رو ببینه اوصلا میتونم درمورد خشم خیلی خودار باشم ولی با این ... فرق میکنه
روی نیمکت پارک نشستم و سعی کردم به چیزای آرامش بخش مثل کتابم فکر کنم چشامو بستم و دوباره داستانشو برای خودم مرور کردم. زندگی کردن تو یه کتاب راحت ترین کاریه که میتونم بکنم.

2017 / 5 / 20


دستمو به لباسم کشیدم و از کتابخونه در امدم دوست دارم برم با تهیونگ نهار بخورم احتمالا اونم همین الاناست که تایم لانچش باشه، این روزا خیلی احساس تنهایی میکنه و احتمالا با جونگ‌کوک دعواش شده!

صدای گوشیم منو از افکارم بیرون کشید ... نه مینا الان حوصله ندارم بیام بیرون اصلا فکر کنم به خاطر اینه که با هر دختری دوست شدم رابطمون به یه ماه نمیکشه چون بعضی وقتا حوصله خودمم ندارم.
گوشیو از جیبم در اوردم و با دیدن شماره ... سعی کردم خونسرد باشم و عصبی نشم امروز روز یه که با خودم قول دادم عصبی نشم.
تماس رو پاسخ دادم

_ ببخشید آقای کیم نامجون شما هستید؟

این ... صدای اون نیست ... نکنه مشکلی به وجود اورده؟

من_ بله خودم هستم‌
_ پدرتون سه روز پیش فوت کردن ... لطفا تشریف بیارید وسایلشون رو تحویل بگیرید!

فوت ... کرده؟ خشکم زد، نتونستم حرکت کنم
چرا؟ چرا الان؟ چرا باید مردنش اینقدر دردناک باشه؟

احساس کردم دیگه نمیتونم نفس بکشم چه مرگم شده؟؟
دستمو بردم سمت گلومو ... نفس بکش نامجون نفس بکش لعنتی چت شده؟

_ آقای کیم

تند تند هوا رو وارد ریه‌هام میکردم اما همچنان احساس خفگی میکردم.
روی زمین زانو زدم اصلا برام مهم نبود که هر کسی از کنارم رد میشه یه نگاه بهم میندازه و ادامه میده.
چرا ؟ مگه ازش بدم نمیومد؟ من ازش متنفرم مطمئنم  ولی  ...

تماس قطع شد!
دستمو گذاشتم رو سینه سمت چپم ... چرا اینقدر درد میکرد؟ مگه این همه سال نبودنش منو اذیت کرد که مرگش اینقدر داره اذیتم میکنه؟
نمیدونم چقدر تو اون حالت بودم و در حال سعی و تلاش و تقلا برای نفس کشیدن بودم ... برای زنده بودن ... چرا درک مرگش اینقدر برام سخته؟ علاوه بر درد قلبم و خفقانی که تو فضای باز هم یقمو گرفته بود گوشه چشمام از شدت گریه و صورتم خیس اشک شده بود.

یه جفت کفش کتونی سفید جلو روم ایستاد جلوم زانو زد و دستشو گذلشت رو شونه راستم.

_ ببخشید ... آقا حالتون خوبه؟ مشکلی پیش امده؟ میتونم کمکتون کنم؟

چه صدای آرامش بخشی ...
چرا باید بین این همه آدم بی خیال و سرگرم فقط باید این دختر متوجه حال بد من تو این شلوغی باشه؟ اون یه فرشته است؟ یا یه فرستاده؟
یه آدم نمیتونه نسبت به کسی که نمیشناستش اینقدر دلسوز و مهربون برخورد کنه!
.
درحالی که هنوز سرم پایین بود با صدایی که سعی میکردم صاف نگهش دارم خیلی کوتاه جوابشو دادم

من_ حالم خوب نیست!
_ لطفا اجازه بدید کمکتون کنم ... شما به کمک احتیاج دارید میتونم ببرمتون خونه خودم لطفا با من همکاری کنید!

نمیتونستم مخالفت کنم چون اونقدر حالم بد بود که توانایی هیچ مخالفتی رو نداشتم.

اون یکی دستمو که به زمین تکیه داده بودم رو گرفت و دور گردنش انداخت ... حالا میتونستم چهره‌اشو ببینم زیبا تر از این دختر من تا حالا ندیدم. با چروک شدن صورتش متوجه شدم کل وزنمو انداختم رو دوشش.

بعد چند دقیقه که وارد یه کوچه شده بودیم با صدای آرومی گفت

_ من از دور شما رو دیدم که داشتید با تلفن صحبت میکردید ... میتونم بپرسم چرا حالتون بد شد؟

دوباره خفگی امد سراغم. دستمو بردم سمت گلومو یه فشار خفیف دادم انگار که یه بغض بزرگ راه تنفسمو بسته بود یه بغضی که ... معلوم نبود برای چی به وجود امده!

تا الان زیبایی و جذابیت این دختر باعث شده بود چند لحظه‌ایی از دنیای تاریکی که برام درست شده فاصله بگیرم

_ چیزی نیست ... ممکنه به خاطر حال روحیتون احساس کنید که دارید خفه میشید یه نفس عمیق بکشید و سعی کنید همه چیز که وسط دایره ذهنتونه رو کنار بزارید.

بعد با صدای آرومتری ادامه داد

_ میدونم چیزی که پشت تلفن شنیدید باید براتون خیلی غم انگیز بوده باشه ... وگرنه هیچ دلیلی نداره یه پسر با اون اعتماد به نفسی که راه میرفت ... یهو روی زمین زانو بزنه و بلیز سمت قلبش رو مچاله کنه

اون ... واقعا خوشگل بود!

کارتشو روی دستگاه کارتخوان گذاشت و در خونه باز شد ... منو هدایت کرد سمت مبلا و منو گذاشت که راحت بشینم

_ راحت باشید دراز بکشید ... تا وقتی که حالتون بهتر بشه همینجا استراحت کنید

از تو آشپزخونه با یه لیوان امد سمتمو لیوان رو داد دستم با یه لبخند کیوت گفت

_ وقتی دارید فکر میکنید همراهش آب بخورید میتونه افکارتون رو نظم بده و بهتون اجازه میده راحتتر تصمیم بگیرید

اینگار که فقط برای کمک کردن و بهتر کردن حال آدما به دنیا امده!
از جاش بلند شد و رفت سمت آشپزخونه.

_ منم مزاحتمون نمیشم

حالا که باد خنک کولر گازی به صورتم میخورد راحت‌تر میتونستم نفس بکشم.

من_ من ... نمیتونم با تلفن صحبت کنم ... میشه زنگ بزنی به جیهوپ؟ البته اگر زحمتت نمیشه

باز با لبخند بانمکش جلوم ظاهر شد و گوشی رو از دستای بیجونم گرفت

من_ بهش بگو نامجون حالش خوب نيست ‌‌... بیا دنبالش
_ چشم

بعدم دوباره رفت چشامو بستم‌
من ... بابامو دوست داشتم؟ نه! پس چرا نبودنش و مرگش باید اینقدر سخت باشه؟
نمیدونم از کجا و چطوری و چقدر طول کشید که متوجه شدم به جای اینکه به نبود و مرگ پدرم فکر کنم دارم به این دختر فکر میکنم.

حالا که احساس میکردم حالم بهتره نشستم و همونطور به لیوان تو دستم نگاه کردم
امد کنارم نشست بدون هیچ حرفی به تلوزیون بی صدا نگاه میکرد

من_ میتونم اسمتو بدونم؟
_ اسمم ... برای چی؟

سرمو انداختم پایین ... من هیچ وقت هیچکاریو بدون دلیل نمیکنم پس چرا اسمشو میخوام؟

من_ تو ... فرشته نجاتم شدی ...

بدون اینکه اجازه بده بقیه حرفمو بزنم بانمک خندید و حرفمو تکرار کرد

_ فرشته؟ ... نه من فقط امروز تصمیم گرفتم به کسی که به کمک نیاز داره کمک کنم

پس ... کار سرنوشته؟ چرا باید یه همچین دختری رو سر راهم بزاره؟ اونم تو یه زمانی که حس نابودی وجودمو گرفته بود؟

به نیم رخش نگا کردم ... یعنی چند سال ازم کوچیک تره؟ میتونم باهاش دوست بشم؟

من_ امروز پدرمو از دست دادم ... نمیدونم چی باعث شد که اینقدر احساس تنهایی بکنم ولی ... تو تو همین روز تصمیم گرفتی به کسی کمک کنی که نیاز به کمک داره ... من فکر میکنم که هر وقت احساس تنهایی کردم یاد آوری کنم که یه نفر تو اون همه شلوغی کمکم کرد.

دستشو سمتم دراز کرد.

_ سانگ سونگهیون ... بیست و سه سالمه

بیست و سه؟ ‌ولی من فکر میکردم نوزده سالش باشه !

من_ شوخی میکنی؟ بیست و سه؟

خندید

سونگهیون_ نه شوخیم کجا بود؟ سنم به چهرم نمیخوره همه فکر میکنن فقط سنمو بالاتر میبرم

یه لبخند زدم و دستمو گذاشتم تو دستای خوشفرمش

من_ کیم نامجون ... بیست و دو سالمه

با شیطنت لبخند زد و با صدای بلند ادامه داد

سونگهیون_ آهااااا ... تو باید منو نونا صدا کنی.

***********

اون روز با اینکه یه نفرو از دست دادم و برای مدت زیادی احساس تنهایی و افسردگی میکردم اما با یه نفر آشنا شدم! بهم دروغ گفت که اسمش سونگهیونه ... من خوب میدونم ... رو پیشونیش نوشته بود: " فرشته نجات نامجون"

Intimacy, a reflection of my family Where stories live. Discover now