P14

35 4 0
                                    

نگارنده هستی


این اولین بار بود که جیهوپ میتونست ذوق بچه ها رو ببینه. هر کدومشون به نحوی خوشحال بودن !

تهیونگ از اینکه برای بار سوم میخواد کیک خامه‌ایی بخوره.
جیمین از اینکه بعد مدتها جین ساعت هشت امده .
نامجون از اینکه میخواد شادی رو تو چشم بچه ها ببینه.
یا جیهوپ که مدت زیادی رو همه خوشحال رو دور هم ندیده بود.
شوگایی که با پولاش برای جینا کادو گرفته بود و جینی که میخواست هم جینا رو خوشحال کنه هم جسیکا رو به بچه ها معرفی کنه.

جین_ نامجون ! اون آتیشو خاموش کن.

کوک بعد از یه روز پر از کار و سختی بلاخره خودشو میرسونه به بچه ها. اونم برای جینا یه چیز کوچیک خریده بود عروسک رو گذاشت کنار کادوهایی که رو یه صندلی بودن.
در حالی که تهیونگ به کیک خامه‌ایی خیره شده بود و آب دهنشو قورت میداد گفت:

تهیونگ_ هیونگ پس جینا کی میاد؟

جیمین داشت به این فکر میکرد اگر به جای جینا بود بهترین کادویی که انتظارشو داشت چی میتونست باشه؟

‌جینا بچه‌ایی بود که خلاف همشون با محبت والدینش و تو یه خونه بزرگ زندگی میکرد. ولی حالا بهشون ملحق شده. کی میتونه فکرشو بکنه که وقتی مهر و محبت رو داشته باشی ولی یه دفعه ازت گرفته بشه چه حسی داره؟
هیچکدومشون نمیتونستن این حسی که به جینا فشار میاره رو‌ درکش کنن.

نامجون_ منتظر میمونیم تا خودش بیاد؟

جین که حسابی سرش شلوغ بود گوشی رو پایین گرفت و در حالی که پول از جیبش در میوورد آروم گفت:

جین_ زحمتشو بکش

بعد به مکالمه خودش ادامه داد

_ بله بله هفتا نه،  ۹ تا ... ۹ تا پیتزا بله ممنون.

تلفن رو قطع کرد و به جسیکا زنگ زد.

_ سلام ... به بابات گفتی میای دیگه؟

در حالی که سعی میکرد بغض صداشو کنترل کنه جواب داد.

جسیکا_ ببخشید جین مامانم باهام دعوا کرد و به بابام گفت که حق نداره منو برسونه ...

یهو همه احساس خوشحالیی که جین داشت فرو ریخت.

جین_ ولی من تمام مدت رو منتظرت بودم. 
جسیکا_ ببخشید نمیتونم بیام.
جین_ اشکال نداره ناراحت نباش چیزی رو از دست ندادی
گوشی ر‌و قطع کرد.

شوگا و جیهوپ سعی میکردن کادوها رو یه جا بچینن و کیک رو یه جای مناسب بزارن.
کوک با ذوق به همکاری جیهوپ و شوگا نگا میکرد و به این فکر میکرد که چهار ماه دیگه وقتی تولدش باشه همچین حرکتی رو میزنن؟ 

شوگا_ جیهوپ چرا فقط به حرفای خودت فکر میکنی؟ میگم اینو اینجا بزار اصلا نمیشنوی چی میگم فقط کار خودتو میکنی!
جیهوپ_ هیونگ خوب نمیشه اونور بزاریش میوفته زمین یکم فکر کن خو

شوگا دیگه حرفی برای گفتن نداشت دست به سینه ایستاد و فقط جیهوپو نگاه کرد.

جینا تمام اونروز رو به این فکر میکرد که فقط کافی بود یه بار پیاده برمیگشت خونه، نیم ساعت بعدش سر میز شام بود و استیک میخورد و با باباش سر درساش و مباحث علمی بحث میکرد. اما ... پدرش حتی فرصت اونم ازش گرفته بود.

با بی حوصلگی مثل دیروز وسایلشو گذاشت داخل کیفش کتاباشو گرفت دستشو راه افتاد سمت کمدش. در کمد رو باز کرد و کتاباشو گذاشت تو. چشمش خورد به عکس خانوادگی که چسبونده بودش به در کمد؛ با بی اعتنایی در کمد رو قفل کرد و راه افتاد بیرون مدرسه.

از بین جمعیت زیادی دانش آموز که یونیفرم مدرسه رو پوشیده بودن یه پسر لاغر نسبتا قد بلند، با کت چرمی دم در مدرسه دید، با دیدنش ذوق کرد و دویید سمتش.
این روزا نمیتونست نامجونو ببینه چون یا سرکار بود یا سریع تر میرفت خوابگاه که اخراج نشه.
با یه لبخند تونستن خستگی از تن هم در بکنن بلاخره تونست ماشینی که نامجون بهش تکیه داده رو ببینه.

جینا_ اوپا به ماشین مردم تکیه نده زشته.
نامجون_ سوار شو.

در رو براش باز کرد و بهش اشاره کرد که سوار بشه بعد چند دقیقه راننده هم سوار شد و همون راه رو برگشت.
نامجون جینا رو تشویق کرد که بیشتر درس بخونه چون از نظرش اون میتونست از طریق درس خوندن به آینده روشنش برسه.
وقتی از ماشین پیاده شد جینا نمیتونست با صحنه‌ایی که روبه‌رو شده ذوق نکنه نمیدونست چخبره  و تولد کیه ولی ...

‌ بعد یه مدت طولانی بلاخره دور هم شدن شاید اون داشت به این دور هم بودنه وابسته میشد شایدم علاقه مند.
کوک امد سمتش و دستشو گذاشت رو شونه‌اش.

کوک_ چطوری؟

خیلی وقت بود که کوک به دورهمیشون نمیومد و دلش براش تنگ شده بود.
بغلش کرد.

تهیونگ_ احساساتی شده؟
جیمین_ بازم احساساتی شده
نامجون_ کاش یکی بود منم بغل میکرد!

کوک رو از خودش جدا کرد و به نامجون گفت.

جینا_ فکر نمیکردم حسود باشی

جیهوپ دستشو گرفت و نشوندش رو صندلی کوک کیک رو اورد پیششون.
شوگا شمع رو گذاشت تو کیک و جیهوپ فندکشو در اورد و شمع رو روشن کرد.
همه با هم شعر (تولدت مبارک) رو برای جینا خوندن.

Intimacy, a reflection of my family Where stories live. Discover now