از اونجایی که ته پارتو چک نمیکنید همین اول بگم😂
برای پارت بعد هم لطفا ۸۰ تا ووت بدید بوسپارت 8:
آلوا با دیدن پادشاه و جفتش اخمهاش رو در هم کشید و با عصبانیت به اون دو نفر که سر جاهاشون پشت میز جا میگرفتن خیره شد.
به سختی برنامه ریزی کرده و نقش بازی کرده بود که اون پسر رو به وسیلهی این تنبیه چند روزی گرفتار بستر کنه و وقتی مراسم ازدواج به این بهونه عقب افتاد چارهی جدیدی پیدا کنه ولی حالا که میدید کاملا حالش خوبه خشم تمام وجودش رو گرفته بود.
با این حال لبخندی زد و رو به جونگکوک گفت: خوشحالم که حالتون خوبه عالیجناب.
پسر نگاه سردی بهش انداخت و جواب داد: معلومه که خوب نیستم بانو. ولی به عنوان جفت پادشاه و امگای ارشد کشور نباید ضعفی داشته باشم درسته؟
یونگی که در سکوت نظارهگر این بحث بود لبش رو گزید تا با صدای بلند نخنده و جیمین آهی کشید.
حالا امگاهای بیشتری برای جدال در قصر زندگی میکردن و این پادشاه بیچاره رو کلافه میکرد.
یونسا بی توجه به مادر خشمگینش رو به جیمین گفت: قراره مراسم ازدواج چطور برگزار شه؟ نماینده ها رسیدن؟
جیمین لبخندی به خواهر کوچکترش زد و سر تکون داد: هنوز همه نیومدن ولی احتمال میدیم تا فردا رسیده باشن.
دختر طوری که سعی میکرد منظور خاصی از حرفهاش دریافت نشه گفت: نمایندههای دالونا چی؟ آخرین بار...
یونگی حرفش رو قطع کرد: اون پسرهی وراج که ازش خوشت میاد اومده یونسا. نیاز به این همه مقدمه چینی نیست.
تهیونگ با شنیدن این حرف اخمهاش رو توی هم کشید: نمایندهی دالونا؟ یونسا...تو یه سفیر ساده رو در حد خودت دیدی؟ در ضمن اون یه امگاست.
دختر با خشم جواب داد: و امگا بودنش چه اهمیتی داره؟
_تو یه آلفایی.
_اهمیتی نمیدم...باید با یه مرد آلفا ازدواج کنم چون آلفام؟ این چه منطق احمقانه ایه؟
پسر بزرگتر پلکهاش رو روی هم فشرد: یه زن آلفا نمیتونه با یه مرد امگا باشه. مردهای امگا برای بودن با زنهای امگا یا مردهای آلفا مناسبن.
جونگکوک که بیشتر از اون تحمل ادامه پیدا کردن بحث رو نداشت و درد و سوزش زخمهاش هم بیشتر عصبیش کرده بود با خشم سمت تهیونگ که کنارش نشسته بود برگشت: مناسب؟ امیدوارم اشتباه متوجه شده باشم و شما قصد توهین به امگاها رو نداشته باشید. فکر نمیکردم افکار شاهزادهی سرزمین در این حد پیش پا افتاده باشه.
YOU ARE READING
𝐒𝐢𝐥𝐯𝐞𝐫 𝐒𝐡𝐚𝐝𝐞 | 𝐉𝐢𝐤𝐨𝐨𝐤
Historical Fictionجونگکوک، پسر جوان اشراف زاده ای که بهش گفته شده زوج مقدر شدهی پادشاهه و باید برای ازدواج با اون مرد به پایتخت بره. پسری که از بدو ورودش به قصر متوجه میشه متعلق به اونجا نیست و تصمیم داره بجای اینکه سرنوشتش رو دست کائنات و بقیه بسپره، اون کسی باشه ک...