Part 35: My little King!

1.8K 363 295
                                    

پارت سی و پنج: پادشاه کوچک من!

جونگکوک باور نمی‌کرد شخصی که مقابلشه جیمین باشه‌.

بی توجه به بغضی که ماه ها، هر روز مهمونش بود، قدمی به جلو برداشت و با تردید زمزمه کرد: جیمین؟

مرد بزرگتر با شنیدن صدای جفتش چرخید و بلند شد. لبخندی زد که پسر کوچکتر با دلتنگی بهش خیره شد.

با قدم های بلند سمت مرد رفت بی توجه به خیس شدن لباسش داخل حوضچه قدم گذاشت و وقتی مقابل جیمین که دست‌هاش رو برای در آغوش کشیدنش باز کرده بود رسید دستش رو بالا برد و سیلی محکمی توی صورت مرد نشوند.

به محض اینکه سرش کمی چرخید چنگی به موهاش زد و بعد از ضربه ای که زیر زانوش زد که پادشاه رو مجبور به زانو زدن کرد خبیثانه نیشخند زد و سرش رو توی آب فرو برد.

دیدن دست و پا زدن آلفا حالش رو بهتر می‌کرد.

سر مرد رو از آب بیرون کشید و در حالی که سعی می‌کرد تحت تاثیر چهره‌ی جذابش قرار نگیره فریاد زد: کی بهت گفت برگردی؟

_آروم باش بذار حرف بزنیم.

جیمین گفت و در حالی که لب‌هاش رو می‌گزید که به خنده نیوفته دست امگا رو گرفت تا از موهاش جداشون کنه.

_حرفی نداریم امروز میکشمت.

پسر گفت و دوباره سر جفتش رو زیر آب فرو برد.

هوسوک که بیرون منتظر بود تا حداقل جسد یکی از اون دو نفر رو از حمام خارج کنه مدتی بعد از ساکت شدن اون دو نفر اخم‌هاش رو توی هم کشید و برای خدمتکارها دست تکون داد تا اونجا رو ترک کنن.

وارد حمام شد و با دیدن صحنه‌ی مقابلش ابروهاش رو بالا انداخت.

جونگکوک مثل مار خودش رو دور مرد بزرگتر پیچیده و محکم نگهش داشته بود ولی این چیزی نبود که هوسوک رو به وجد آورد.

پسر کوچکتر موهای خیس مرد رو در دست گرفته و اونها رو مثل طناب دور گردنش پیچیده بود.

جیمین در حالی که برای نفس کشیدن دست و پا میزد به هوسوک اشاره کرد که نجاتش بده ولی آلفای بزرگتر خبیثانه خندید: باور کن ماه هاست مشتاق دیدن این صحنه‌ام عالیجناب نمیتونم کمکی بهتون کنم.

مرد همونطور که در حال خفه شدن بود تهدید کرد: گردنت...و...میز..نم.

_اگر زنده اومدی بیرون هر کاری خواستی باهام بکن.

آلفا گفت و خطاب به جونگکوک ادامه داد: اگر چیزی لازم داشتی صدام کن. هنوز یه مقدار سیانور دارم...

بعد از اینکه پسر سری به نشونه‌ی تایید تکون داد لبخندی زد و از حموم خارج شد.

بعد از رفتنش جیمین مچ دستهای جونگکوک رو گرفت پسر کوچکتر رو کمی جلو کشید و بعد از فرار کردن از دستش در حالی که مقابلش ایستاده بود با لبخند بهش خیره شد: انقدر عصبانی ای؟

𝐒𝐢𝐥𝐯𝐞𝐫 𝐒𝐡𝐚𝐝𝐞 | 𝐉𝐢𝐤𝐨𝐨𝐤Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ