- قاب اول -

1K 160 31
                                    

" سلام کوچولو!
تعجب کردی نه؟ [تکخند]
اینکه الان و این موقع اومدم و دارم باهات صحبت میکنم، دقیقا با خودِ خودِ خودت، متعجبت کرده؛ درسته؟
ببخشید همدم کوچولوی من...
ببخشید که هیچ وقت فرصت این رو پیدا نکرده بودم تا باهات حرف بزنم. ببخشید که انقدر درگیر بودم که یادم رفته بود کسی که در واقع تمام این مدت حرف‌هام رو گوش میکرده، تو بودی و متاسفم برای اینکه انقدر دیر متوجه تو شدم.
میدونی،
امروز، اینجا و دقیقا توی همین لحظه هیچی ندارم که نه به تو، نه به اون بگم، بجز اینکه واقعا از ته قلبم متاسفم؛ برای کم و کاستی‌هایی که داشتم و البته یه چیز دیگه دوست کوچولویِ چهارساله‌‌ی من که برای اونه!

برگرد،
لطفا...
برگرد بکهیون، الان بیشتر از هر وقت دیگه‌ای بهت نیاز دارم. "

با نوشتن آخرین کلمه روی کاغذ، خودنویس یادگاری‌ای رو که آخرین هدیه معشوقه‌‌اش بود، روی میز گذاشت و عقب رفت و به پشتی صندلی چوبی تکیه داد و در حالی که چشم‌های خسته‌اش رو روی هم می‌گذاشت به صدای بارون گوش داد.

بعد از مدتی که توی سکوت گذشت، از روی صندلی بلند شد و با باز کردن جعبه‌ی چوبیه تقریبا کوچیک روی میز، پیپ دست ساز و پرش رو برداشت و به سمت پنجره‌ی بزرگی که نمای زیبایی از دره‌ی پاییزی و بارونی روبروش به نمایش می‌گذاشت، رفت.
فندک نقره‌ای رنگی رو از داخل جیب شلوار پارچه‌ای سورمه‌ای رنگش بیرون آورد و روی تنباکوی آماده‌ی داخل پیپ گرفت و با چند پک عمیق برای روشن شدن، اون رو کنار برد و بعد از مکثی، دوباره شعله‌ی آبی فنک رو روی تنباکو چرخوند و با اطمینان از روشن شدن پیپ اون رو خاموش کرد و دوباره داخل جیبش برگردوند.
مجدداً سمت میز برگشت و با برداشتن کوبه‌، فشار کوچیکی که از وزن شئ فلزی ناشی میشد، به تنباکوی روشن شده وارد کرد و اون رو داخل جعبه برگردوند و به سمت پنجره برگشت.
پیپش رو گوشه‌ی لبش گذاشت و همزمان با پوک آهسته‌ای که بهش زد، دست‌هاش رو داخل جیبش برد. بعد دود خاکستری رنگ و محوی که حاصل از اون رو از بین لب‌های نیمه بازش بیرون داد و به فضای خیس روبروش خیره شد.

همزمان با پک دیگه‌ای از پیپ، یکی از دست‌هاش رو از جیب شلوارش بیرون آورد و اون رو از بین لب‌هاش برداشت و توی دستش گرفت و با قدم‌های آروم و شمرده‌‌ای، به سمت درب شیشه‌ای که در قسمت شرقی خونه بود رفت.
درب شیشه‌ای رو باز کرد و همزمان با قدمی که به داخل فضای بزرگ و سرسبزی که بخاطر حجم زیاد گل‌ها و گیاهانش بود، برداشت، پک مجددی به پیپش زد.
بدون هیچ عجله‌ای از بین گیاهان مختلفه زینتی و داروییش رد شد و به سمت گلدون بزرگ افرای ژاپنیِ کنار پنجره رفت.

هوای بارونی بیرون باعث شد به سمت پنجره‌ای که پشت‌ گلدون و در فضای بزرگ گلخونش وجود داشت، قدم برداره و پرده کرکره‌ای رو که برای ایجاد سایه و جلوگیری از تابش مستقیم نور به برگ‌های درخچه‌اش بود، کنار بزنه. بعد پنجره قدی و نسبتا بزرگ رو باز کرد و اجازه داد قطره‌های بارون با سخاوت درختچه‌ی بالغش رو خیس و شاداب کنه.
پیپش رو دوباره گوشه‌ی لبش برگردوند و درحالی که دستش رو داخل جیب شلوارش میبرد، با دست دیگه‌اش برگ‌های نارنجی رنگ افرای میانسالش رو لمس کرد. بزودی فصل زمستون میرسید و برگ‌های اون، دقیقا مثل خودش از آغوش گرم و امن شاخه‌های درختچه‌ جدا میشدن و به آغوش خاک میرفتن و مرحله‌ی جدیدی از زندگی که مرگشون بود رو تجربه میکردن و این تنها بخشی بود که هنوز خودش تجربه نکرده بود.

Because of you [COMPLETED]Where stories live. Discover now