- قاب سوم -

323 89 11
                                    

با نمایان شدن عدد ۷ رو صفحه‌ی دیجیتال ساعت، بلافاصله صدای زنگ توی اتاق پیچید و باعث شد دستی که روی چشم‌هاش گذاشته بود رو برداره و سمت ساعت ببره و خاموشش کنه.

همزمان با بلند شدن و حس سرمای پارکت‌های چوبی کف پاهاش، عکسی رو که همچنان از دیشب دستش بود، کنارش روی تخت رها کرد و کف دستش رو روی ملافه‌ی خنک گذاشت و ستون بدنش کرد و با دست دیگش گوشه‌ی چشم‌هاش رو فشرد.

بدون پیچیدن عطر خنک معشوقه‌ی پرستیدنیش توی ریه‌هاش، خواب راحتی نداشت و سخت نفس می‌کشید.

بی‌توجه به عکس‌هایی که روی زمین و تخت پخش بود سمت در رفت. میتونست شب دوباره نگاهی بهشون بکنه و به بهانه‌ی جمع کردنشون توی خاطراتشون غرق بشه.
از اتاقی که قبلا متعلق به بکهیون بود و حالا به گنجینه‌ی خاطراتشون تبدیل شده بود بیرون اومد و سمت اتاق مشترکشون رفت و بعد از دوشی روبروی آینه‌ی ایستاد و ساعتش رو بست و پیرهنش رو مرتب کرد و با پوشیدن کتش از اتاق بیرون رفت.
در آخر با برداشتن کیف و سوییچش خواست از خونه خارج بشه که با افتادن نگاهش به پاکتی که از دیشب کنار گلدون جا مونده بود اخم‌هاش رو توی هم کشید.

امروز باید با سهون حرف میزد. دیشب صحبت‌های جالبی نداشتن و همین ذهنش رو درگیر میکرد. هیچ وقت اینطور عجولانه و بی فکر کاری انجام نداده بود و می‌دونست سهون هم این رو میدونه، ولی ترس دوست چند ساله‌اش برای افتادن اتفاقی که جبران ناپذیر باشه باعث میشد اینطور خشن برخورد کنه.
باید باهاش حرف میزد و می‌گفت که قرار نیست اتفاقی بیوفته، قرار نیست چیزی که توی ذهنشه به حقیقت تبدیل بشه و هنوز انقدر از زندگی سرد و سختش ناامید نشده که چشم‌هاش رو روی عزیزان باقی مونده‌‌ براش ببنده.

نفسی گرفت و سوئیچ ماشینش رو توی دستش فشار داد و با قدم‌های بلندش از در بیرون رفت و سمت مرسدس بنزش قدم برداشت و پشت فرمون نشست.
امیدوار بود کیونگسو زود بیاد، قرارهای امروزش رو به خوبی کنسل کنه و سهون باهاش لج نکنه. امیدوار بود روز نسبتا خوبی باشه و در آخر بتونه حتی سری هم به پدرش بزنه.

با رسیدن به شرکت داخل پارکینگ پیچید و ماشینش رو توی جای همیشگیش پارک کرد و پیاد شد. چند وقتی بود دیگه حوصله‌ی راننده‌اش رو و به علاوه تمایلی هم برای برخورد با کارمنداش نداشت.
از اینکه بی حوصله باشه و رفتار مناسبی نداشته باشه متنفر بود و حق خودش نمیدونست که حس و حال مزخرفش رو سر کسی تلافی کنه.

با ایستادن روبروی در آسانسوری که توقفی توی طبقات دیگه نداشت دستش رو داخل جیب شلوارش کرد و دکمه اون رو زد.
با باز شدن درهای فلزی، داخل شد و منتظر رسیدن به طبقه‌ای که اتاقش درش قرار داشت، شد.
دست راستش رو بالا آورد و نگاهی به ساعتش انداخت و با نزدیک بودن تقریبی عقربه‌های ساعت به عدد ۹ نفسش رو بیرون داد.
با رسیدن و باز شدن در‌های آسانسور با قدم‌های آروم و موقرش بیرون اومد و صدای کفش‌هاش توی فضای ساکت پیچید.
منشیش با اطلاع از حضورش بلند و سمتش اومد و بعد از سلام ساده‌ای که بینشون رد و بدل شد، شروع به توضیح برنامه‌ی امروزش کرد.

Because of you [COMPLETED]Where stories live. Discover now