- قاب هشتم -

228 73 7
                                    

[مروری بر چهار سال گذشته / لوکزانبرگ ؛ آلمان ]

" چیزی وجود نداره که بخوای راجبش توضیح بدی بک. تو سه‌سال پیش از چان جدا شدی و حالا داری خوشبخت اینجا زندگی میکنی. چرا میخوای راجب تصمیمت به من جواب بدی! اتفاقا برات خوشحالم. اینکه برعکس چانیول تو خوشبختی کافیه. "

' منظورت چیه؟ '

بکهیون همزمان با کشیدن دست سهون برای نگه داشتنش گفت و بهش خیره شد.

" از اینکه گفتم خوشحالم؟ جدی بودم... از روزی ‌که به عنوان دوست پسر و معشوقه‌ی تنها برادر و دوستم باهات آشنا شدم تو هم یکی از افراد خانواده‌ام به حساب اومدی. واقعا به عنوان یه دوست برات خوشحالم بکهیون. خوب زندگی کن، شاد باش و از لحظاتت لذت ببر و هیچ وقت به پشت سرت نگاه نکن‌. "

' سهون! خودت میدونی راجب چانیول دارم ازت سوال میپرسم. '

" من هم واضح با حرف نزدنم راجبش بهت گفتم که زندگی‌هاتون از همدیگه جدا شده و نیاز نیست خودت رو درگیرش کنی. "

سهون با صدا شدنش، سرش رو به نشونه‌ی فهمیدن تکون داد و دوباره سمت بکهیون برگشت.

" ببخشید برای یه جلسه اینجام و باید الان برم. مواظب خودت باش و همیشه شاد زندگی کن. اگر فرصت داشتی خوشحال میشم بعدا باز هم هم رو ببینیم. "

بعد، از بکهیونی که هنوز مبهوت بود، جدا شد و جلو رفت ولی چند قدم بیشتر برنداشته بود که مجدد برگشت.

" واقعا دلم برات تنگ شده بود بکهیون و واقعا مراقب خودت باش لجباز. "

و بعد مکثی دوباره برگشت و سمت افرادش رفت و با قدم‌های بلند و محکمش سمت ماشین حرکت کرد. همین حالا هم امکان داشت دیر به محل مورد نظرش برسه و این اصلا خوب نبود ولی دیدن بکهیون براش مهم‌تر بود. ای کاش میتونست تا بمونه و بیشتر باهاش صحبت کنه.
حالا که به این موضوع فکر میکرد راجب چی صبحت میکردن؟ بکهیون حالا یه پارتنر جدید و زندگی خوبی داشت. چرا باید اون رو از خوشبختی که داشت جدا میکرد؟ ولی واقعا خوشبخت بود؟ باید میبود. به خاطر ترک کردن چانیول و سختی‌هایی که کشیده بودن هم که میشد باید خوشبخت میبود. این جدایی فقط نیاز به یه فرد غمگین داشت، که گویا چانیول مثل همیشه سخت‌ترین بخش این داستان رو داشت.
نه گفتن سختی‌های چانیول برای بکهیون دلیلی داشت و نه خوشبختی بکهیون برای چانیول. شاید فقط باید همینطور که تمام این سه سال از هم بی اطلاع بودن به این بی‌خبری ادامه میدادن.

با دستش ضربه‌ای به پاش زد و سعی کرد افکارش رو حول جلسه‌اش بچرخونه و روش متمرکز بشه.
فعلا هیچی نمیدونست جز اینکه به همین راحتی بکهیون رو رها نمیکنه. اون پسرک مو فندقی، درسته به اندازه‌ی سال‌هایی که با چانیول بوده، نبوده و نمیشناختش ولی به همون اندازه توی قلبش جا باز کرده بود و براش مهم شده بود و مسلما نمیتونست عزیز کرده‌ی برادرش رو به همین راحتی رها کنه.

Because of you [COMPLETED]Where stories live. Discover now