- قاب چهارم -

236 74 9
                                    

آخرین جعبه‌ای رو که جمع کرده بود بلند کرد و روی میز گذاشت. بعد از صاف کردن کمرش آخ کوچیکی از درد گفت و بعد از کشیدن دست‌هاش بالای سرش، اون‌ها رو به هم زد و با لبخند درخشان مستطیلیش از پنجره‌ی به فضای زردِ بیرون خیره شد.

تمام وسایلش رو جمع کرده بود. حالا فقط باید با اولین پرواز به کره برمیگشت تا دوباره با مرد قدبلندش ملاقات کنه. نمیدونست چه اتفاقی بینشون میوفته اما مطمئن بود حتی دیدن دوباره چهره‌ی مرد دوست‌داشتنیش هم میتونه خوشحالش کنه. با وجود دیدن دوباره‌اش و نفس کشیدن کنارش حتی به بی محلی و فاصله هم از جانبش راضی بود.

میدونست با فهمیدن همه چیز چانیول خیلی بیشتر از خیلی ازش دلخور و ناامید میشه و قبل از همه‌ی اون‌ها از خودش ناراحت و ناامید میشه که چرا نتونست کاری بکنه تا به اینجا نرسن و بکهیون این تصمیم رو برای جفتشون نگیره. خودش رو سرزنش میکرد و به کاستی‌های نداشته‌ای که داشته فکر میکرد.
میدونست قلب مردش رو شکسته و بهش درد داده، میدونست باید به اندازه‌ی تمام این چهار سال براش توضیح بده و منتش رو بکشه. همه اینها رو میدونست و میخواست برگرده و جبران کنه. میخواست تمام‌ حسرتی که تا حالا با خودش جمع کرده رو از بین ببره و در آخر حسابی چانیولش رو در آغوش بکشه و ببوسه.

با ایستادن اریک کنارش، با لبخندی که همچنان روی لب‌هاش بود به سمتش چرخید و نگاهش رو به چشم‌هاش دوخت.

" تموم شد؟ بالاخره میتونم روی صندلی بشینم و یکم نفس بگیرم؟ "

با این حرف اریک‌ خنده‌ی ریزی کرد و سرش رو تکون داد و به زمین خیره شد.

' آره تموم شد. فقط اون دفترها رو نبر، اونها رو خودم میبرم؛ و البته واقعا ممنونم که کنارم بودی. '

جمله‌ی آخرش رو جدی گفت و سرش رو بالا آورد و دوباره به پسر دورگه‌ی آسیایی - اروپایی خیره شد.

' جدی میگم. این مدت کارهای زیادی برام انجام دادی، امیدی که دیگه نداشتم و همینطور شجاعت از دست رفته‌ام رو برای داشتن دوباره چانیول بهم برگردوندی. واقعا ممنونتم. ای کاش میتونستم جبرانشون کنم. '

" همین لبخند عمیقت جبرانه تمام کارهامه. گاهی وقتا به پارک چانیول حسودیم میشه. توی این مدت هیچ وقت انقدر شاد و سرزنده نبودی و حالا فقط با یه خبر کوچیک ازش اینطور لبخند میزنی و چهرت برق میزنه. نتونستم جاش باشم ولی همین ذوقت همه‌ی چیزیه که میتونی به عنوان جبران بهم بدی. البته میتونم یه بوسه رو هم ازت قبول کنم. "

و در آخر چشمک شیطونی به بکهیون زد و با لبخند نگاهش کرد. بعد از جاش بلند شد و سمت در رفت و با برداشتن سوئیچش از روی میز به سمتش چرخید.

" میدونم یسری از کارهات مونده که باید انجام بدی برای همین بیشتر از این مزاحم جناب بیون نمیشم. فردا صبح میبینمت. بعد از اینکه هواپیمات بلند بشه دیگه از دستم راحت میشی. تا اون موقع مثل بادیگارد کنارتم. به سهون هیونگ قول دادم. مراقب خودت باش و لطفا فقط همین امشب به جای خواب معشوقه‌ات خواب من رو ببین هیونگ! فعلا. "

Because of you [COMPLETED]जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें