P4

57 22 0
                                    


+ از يكي شنيده بودم ، زندگيت پر از آدم هايي ميشه كه تو براي ديگران بودي .
ولي من با هيچكس جوري كه اون باهام بود ، نبودم .



_ عمارت خانواده كيم.
 
با شنيدن صدای بم و خش داری به عقب برگشت، و تونست چهره و قامت آشنای مردی رو كه توی آخرين شب كاريش ديده بود و يک جورهايی فرشته نجاتش شده بود رو ببينه.
 
+ پس بالاخره رئيست به خواستش رسيد.
 
چشم هايی كه از زير مو های فر مشكيش ديده ميشدن به قرمزی ميزد و ظاهر آشفته‌ای داشت. مشخص بود كه چيزی آزارش ميده.
يعنی اين مرد كيم ويكتوره؟
دست از پردازش مرد روبه‌روم برداشتم و سعی كردم بهترين جواب ممكن رو به تيكه‌ای كه به محض وارد شدن بهم انداخته بود، بدم.
 
_ فكر كنم اين يه معامله دو سر سود باشه؟ طوری حرف ميزنيد انگار فقط رئيس من از اين شراكت چيزی نصيبش ميشه.
 
نيشخند صدا داری زد و يک قدم به من نزديک تر شد. 
 
+ اگه رئيست سرش به كار خودش بود و مدام به من ضرر نميزد من مجبور نبودم اين شراكت مسخره رو قبول كنم.
 
صبر كن، پس اين كيم ويكتوره؟ اما من يه شخص ديگه‌ای رو به عنوان كيم ويكتور ديده بودم...!
 
مرد بزرگتر كه سكوت پسر مقابلش رو ديد ادامه داد:
+ و يه چيز مسخره ديگه، تو اون شب توی بار بولونيا، جاسوسيی منو برای ساموئل ميكردی ها؟
عمدا اون شو رو راه انداختی تا قرار من و پارک رو بهم بزنی؟ ساموئل ديگه داره بيش از حد پيش ميره.
 
چشمي چرخوندم و جواب دادم:
_ لطفا اقاي كيم، زياد به همه چيز مشكوک نيستين؟
من توی اون بار كار ميكردم و نيومده بودم اونجا تا قرارتون رو به هم بزنم، رسما هيچ تلاشی هم براش نكردم.
 
قدم ديگه به من نزديک شد و فاصله بينمون رو از بين برد. ميتونستم بوی تند ويد كه با احتمالا ويسكی قاطی شده بود رو حس كنم.
با دستش ضربه‌ای به شونه‌ام زد و دستش رو به يقه پيرهنم رسوند و توی صورتم خم شد و گفت:
+ نيازی هم نداری براش تلاش كنی.
 
و بعد دوباره به حالت اولش برگشت، قدش كمی از من بلند تر بود و مجبور بودم برای زل زدن تو چشم‌هاش كمی سرم رو بالا بگيرم. 
 
+ برای شروع، اسمت چيه؟
 
_ توما
 
ابروهاش به سمت بالا هدايت شد و گفت:
 
+ تا حالا اين اسم رو نشنيدم.
 
تره‌ای از موهام رو كه جلوی چشمم اومده بود رو كنار زدم و جواب دادم:
_ اين اسم به گوش خيلي ها خورده، عجيبه كه تا حالا چيزی راجع بهش نشنيدين.
 
مرد بزرگ تر زبونش رو توی لپش چرخوند و بی توجه به پسر اطرافش رو نگاه كرد، انگار كه دنبال كسی می‌گشت. و باز دوباره نگاهش رو به پسر مقابلش داد كه برعكس بار اولی كه ديده بودش با ظاهری كاملا مشكی، روبه‌روش ايستاده بود. حقيقت اين بود كه بی نهايت نسبت به اين پسر مشكوک بود و ديدار اولشون هم اين شک رو تشديد ميكرد. اما خب، سعی ميكرد چيز زيادی از حسش بروز نده.
 
+ خب، بقيه مكالمه‌امون رو توی آشپزخونه انجام ميديم. ميخوای محل كارتو ببينی ديگه ها؟ دنبالم بيا.
 
جونگكوک دنبال مرد راه افتاد و از داخل عمارت خارج شد. از حياط جلويی عمارت گذشتن و به همراه پسر جوونی كه از بين راه بهشون محلق شد، به سمت حياط پشتی رفتن. آخر حياط پله هايی بود كه به يک زيرزمين ختم ميشدن، كه احتمالا آشپزخونه كيم اونجا بود.
 
با ورودمون همه دست از كارشون كشيدن و به سمت كيم برگشتن و تعظيم كردن. با سر تكون دادن مرد دوباره مشغول كارهاشون شدن.   
حدود ٢٠ نفر توی اون زير زمين كار ميكردن، كه خب تعدادشون برای اون حجم از موادی كه به دست خانواده كيم توليد ميشد كم بود. پس حدس ميزنم كه به احتمال زياد به غير از اين آشپزخونه نسبتا كوچيک داخل عمارت، آشپزخونه ديگه‌ای هم وجود داشته باشه.
به همراه اون پسر كه فهميده بودم اسمش جون مينه، سمت مرد قد بلندی كه با روپوش سفيد وعينكی با فرم مستطيلی، آخر سالن تكيه به ميز منتظر به ما نگاه ميكرد رفتيم.
وقتی نزديک اون مرد شديم كيم با لبخند صميمي با اون دست داد و سلام كرد و وقتي اون مرد به سمت من برگشت مثل هميشه اعتماد به نفسم رو جمع كردم و بهش سلام كردم و بعد شاهد مكالمه كيم ويكتور و اون شخص شدم.
+ اين پسر كسيه كه از طرف ساموئل اومده. قراره فرمول های مارو بهش ياد بدي، پس از اين به بعد اينجا كار ميكنه.
 
مرد سری برای كيم تكون داد و سمت من برگشت و پرسيد:
_ آشپزی ؟
 
سريع جواب دادم:
+ نه 
 
كيم متعجب بهم نگاه كرد و اون مرد بعد از پوزخندی با انگشتش بهم اشاره كرد و گفت:
_ و ساموئل انقدر احمق شده كه كسی رو اينجا فرستاده كه تا حالا يه رول نپيچيده و هيچی بلد نيست؟
 
+ و اگه چيزی بلد بودم تو قرار بود چيكار كنی؟ توقع داشتی آشپز اصلی‌مون رو بفرستيم اينجا و توليد موادمون رو تا زمان پايان آموزشات شما متوقف كنيم؟
 
مرد كه به طور ذاتی اعصاب ضعيفی داشت با زبون درازی پسر از كوره در رفت و به سمتش خيز برداشت و با گرفتن يقه لباسش اون رو به سمت خودش كشيد و با چشم های اعصبانيش بهش خيره شد.
 
پسر كوچيک تر كلافه چشميی جرخوند و به مرد اعصبانی كه فاصله كمی باهاش داشت خيره شد.
 
_ اوه، يه كلاس كنترل خشم برو. من كه چيزی بهت نگفتم افسار پاره كردی.
 

ParadoxWhere stories live. Discover now