تمام دفعاتی كه جملهی [ ازت متنفرم .] رو توی صورتت فرياد زدم ، عاشقت بودم .
فقط نميخواستم قبولش كنم...
برای همين هربار بلند تر از قبل ميگفتم ازت متنفرم
میخواستم صداي بلندم به قلبم برسه و دست از تپيدن برای تو برداره..._ جئون جونگكوک
_ عمارت كيم _ دو روز بعد
سيگاری كه فيلترش به آخر رسيده بود رو زير كفشش له كرد و ادامه داد:
_ پس همه چی رو دقيق به كارلو گفتی ديگه؟
مرد كوچيکتر سری برای برادرش تكون داد و گفت:
+ چند بار ميپرسی نامجون؟ اگه به حرفم اعتماد نداری برو اون پايين و از خودِ لعنتيش بپرس تا مطمئن شی كه همه چی رو به اون حرومزاده حالی كردم.
مرد بزرگتر با كفشش ضربهای به پای بردارش زد و بهش نزديکتر شد:
_ داد نزن، همينطوری به آدمای دورت اعتمادی نيست. نميدونيم كدومشون غير از اون پسره جاسوسشن، ميخوای گند بزنی به همه چی؟
تهيونگ گيج سری تكون داد و ابروهاش رو توهم كشيد:
+ خيلي خب، فهميدم. بيا بريم تو، وسط آفتاب منو كشيدی تو حياط كه چی؟
و قدم هاش رو به سمت داخل عمارت برداشت.
نامجون كلافه و عصبی دنبال بردارش راه افتاد و بعد از وارد شدن به اتاقش و مطمئن شدن از بسته شدن در پشت سرشون نزديک برادرش كه روی مبل بزرگ وسط اتاق دراز كشيده بود و چشمهاش رو بسته بود رفت و بالای سرش ايستاد.
_ دوباره قرصهات رو شروع كردی؟
پسر كوچيکتر بدون اينكه چشمهاش رو باز كنه دستش رو سايه چشم های بستش كرد و جواب داد:
+ فقط سرم درد ميكنه. خودت كه ميدوني، ميگرن.
_ حالتهات برام واضحه تهيونگ، فقط وقتی حالت بد ميشه و اون قرص هارو ميخوری، انقدر كم حوصله و عصبی ميشی. نميدونم چرا اصرار داری مشكلت رو ازم مخـ....
پسر كوچيکتر عصبی از روی مبل بلند شد و روبهروی برادرش ايستاد و با صدای بلندی داد زد:
+ تو كارهای من دخالت نكن كيم نامجون، من هيچوقت ازت نخواستم يه برادر نمونه باشی يا نه بزار صحيحش كنم، من ميخواستم تو برام برادر خوبی باشی، مثل بقيه برادرها نگرانم باشی يا هر كوفت ديگهای... ولی قبلا كيم نامجون، قبلا... وقتی که من رو بعد از مرگ مامان، با پدری كه از هميشه داغون تر و عصبی تر بود تنها گزاشتي و رفتی، وقتی برنگشتی تا وظايفت رو به عهده بگيری و به خاطر نبود تو من مجبور شدم همه چی رو روی دوشم تحمل كنم. فكر ميكنی اين اختلال لعنتی من به خاطر چيه؟
نامجون شرمنده به برادرش نزديک شد و دستهاش رو برای به آغوش كشيدنش جلو برد كه پسر كوچيکتر به شدت پسش زد و سمت ميزش رفت و از كشو كوچيكيش يه رول برداشت و بين لبهاش روشنش كرد.
_ من اشتباه كردم تهيونگ، هيچ توجيهی برای تنها گذاشتنت ندارم. ولی اشتباه كردم كه اون زمان تورو اينجا تنها گذاشتم، من فقط خيلی خودخواه و البته كلافه و خسته بودم ديگه نميتونستم وضعيت خونه رو تحمل كنم و فرار كردم. متاسفم كه به تو فكر نكردم ته ...
پسر كوچيکتر نيشخندی زد و چشمهاش رو به برادرش كه خيره و متاسف نگاهش ميكرد دوخت.
+ تاسف تو چيزی رو عوض نميكنه كيم. تاسف تو زندگی داغون منو تغير نميده، تاسف توعه عوضی لی رو زنده نميكنه كيم نامجون.
پسر بزرگ تر چشمی چرخوند و روی مبلي كه نزديكش بود نشست. پس همه اين ها به خاطر لی بود؟ هميشه وقتي نزديک سالگرد مرگش ميشد برادر كوچيک ترش اينطوری اعصبانی و آشفته ميشد. كِی ميخواست بيخيال اون بشه و سرزنش كردن خودش رو كنار بزاره؟
_ پس همه اينها به خاطر اون معلم نقاشيه آره؟ دوباره نزديک سالگردش شده و تو عقلت رو از دست دادی.
پسر كوچيكتر اعصبانی از لحن بيخيال هيونگش نگاه وحشی و سرخش رو بهش دوخت و با صدايی كه دوباره از خشم بالا رفته بود گفت:
+ خفه شو نام، با اين لحن بيخيال كه انگار يه....
نامجون هم متقابلا صداش رو بلند كرد و روبهروی برادرش ايستاد:
_ نه تو خفه شو تهيونگ، كی ميخوای اين بچه بازیهات رو كنار بزاری؟ بسه، انقدر هرسال خودت رو برای كشتن اون پيرمرد عذاب نده. اون پيرمرد آدم خوبي بود ها؟ پس با كشتنش بهش لطف كردی، اون الان داره تو بهشت خوش ميگذرونه و برای اين حال و روزت احساس تاسف ميكنه.
قبل از اينكه تهيونگ بتونه جواب برادرش رو بده، چند تقه آروم به در خورد و باعث شد جفتشون ساكت بشن.
+ بيا داخل.
مرد پشت در به محض شنيدن اجازه رئيسش برای داخل شدن در رو باز كرد و با نگرانی به اون دو خيره شد.
نامجون با ديدن قيافه آشفته سوهو، بهش توپيد:
_ باز چه كوفتی اتفاق افتاده؟
+ قربان، توی آشپزخونه يه مشكلی هست...اون پسره و كارلو دارن دعوا ميكنن. بچه ها سعی كردن جداشون كنن ولی گفتم به خودتون خبر بدم.
نامجون فحشی زير لب داد و از جاش بلند شد تا به زير زمين بره ولی قبل از اين كه قدمی برداره تهيونگ دستش رو روی شونهاش گذاشت و رو بهش گفت:
+ خودم ميرم، قبلا به اون پسر تذكر داده بودم كه رو مخ كارلو نره، حالا كه نميفهمه بايد طور ديگهای حاليش كنم.
و بعد از اتاق خارج شد و قدمهاش رو به سمت حياط پشتی عمارت برداشت.
از همون بار اول متوجه تخس و سركش بودن اون پسر شده بود اما نمیدونست انقدر نترس و شجاع هست كه توی آشپزخونه و عمارت كيم ويكتور دعوا راه بندازه، اونم با كسی كه ذرهای تعادل اعصاب نداره و قاتل ادم های زيادی بوده.
YOU ARE READING
Paradox
Fanfictionهمون طور كه خيره نگاهش ميكرد گفت : _ كاش من نقـاش بودم تـوما نيشخندي زد و به سمت مرد بزرگ تر چرخيد . و نگاهش رو به دست ها و انگشت هاي كشيدش داد و لب زد : + با دست هايي كه هميشه اسلحه بينشون چرخ خورده ، نميتوني قلم نقاشي بگيري ،كيم ويكتور . بهش نزديك...