P6

67 21 3
                                    


میدونی افسونگر ، چیز های با ارزش رو نمی‌شه با چشم دید.
باید اون هارو از دریچه قلبت نگاه کنی. من قبلا هم این جمله رو شنیده بودم ولی تا قبل از دیدن تو چیزی ازش نمی‌فهمیدم...
وقتی تو رو دیدم فهمیدم که چشم هام برای نگاه کردنت خیلی کمن، برای همین از یه جایی به بعد با قلب و روحم بهت نگاه می‌کردم.
انتظاری هم نداشتم که تو متوجهش بشی، من خودم تا یه مدت طولانی خبر نداشتم که تو باهام چیکار کردی...

_ کیم تهیونگ _ بیستمین روز ژانویه





_ هتل لوییس _ روز سوم

به نرده های تراس تکیه داده بود و باد سرد صبح بالا تنه برهنه اش رو نوازش می‌کرد. ولی اون بی توجه بهش به سیگار بین انگشت های کشیده اش پک می‌زد.
دیشب هم طبق معمول نتونسته بود پلک هاش رو روی هم بذاره و حالا سر درد کلافه اش کرده بود.

با صدای زنگ، سیگارش رو روی نرده جلوش خاموش کرد و گوشی رو از جیب شلوارش خارج کرد و جواب داد.

_ سلام آقا، صبحتون بخیر
+ حرفت رو بزن سوهو
_ وقتشه برگردین قربان

مرد سری از روی رضایت تکون داد و بدون جواب دادن به فرد پشت تلفن تماس رو قطع کرد. گوشیش رو توی جیبش گذاشت و از تراس خارج شد.
نگاه بی تفاوتی به جسم برهنه روی تخت که شب گذشته رو باهاش گذرونده بود انداخت و بعد از انداختن دسته ای اسکناس کنارش، پیرهن سفیدش رو از روی مبل برداشت و بعد از پوشیدنش، اور کت مشکیش رو روی دستش انداخت و از اتاق خارج شد.

...........

_ عمارت خانوادگی کیم

به محض پیاده شدنش از ماشین، سوهو با قدم های سریعی سمتش اومد و اتفاقی که افتاده بود رو توضیح داد.
مرد هم نقاب اشفتگی و عصبانیت رو روی صورتش محکم کرد و قدم هاش رو سمت حیاط پشتی، جایی که آشپزخونه اشون وجود داشت، برداشت.
وقتی به اونجا رسید برادرش رو دید که با اخم های درهم و صدایی که از حد معمول بلند تر بود با کارلو و یکی از آشپز هاشون حرف می‌زنه. نگاهش رو دور اون محوطه چرخوند و تونست سه تا جنازه رو که کنار هم روی چمن های مصنوعی حیاط گذاشته شده بودن رو ببینه، چشم هاش رو با بی تفاوتی از اون جسد های غرق خون برداشت و بی توجه به برادرش و بقیه که حالا متوجه اومدنش به عمارت شده بودن و منتظر واکنشش به اتفاقی که افتاده بود بودن، نگاهش قفل پسری شد که تکیه به دیوار روی زمین نشسته بود با چشم های وحشی و عصبانیش به مرد بزرگ تر نگاه میکرد.
نیشخندی به اون تیله های مشکی که به سمتش تیر پرتاب میکردن زد و نگاهش رو سر تا پای اون پسر چرخوند؛ کنار سرش به کبودی میزد و ساق پاش خون ریزی داشت.
اون بچه تیر خورده بود و بدون این که ناله کنه با صورت رنگ پریده و چشم های عصبانی نگاهش میکرد؟
نگاهش رو از جونگکوک برداشت و رو به سوهو دستور داد:
+ زنگ بزن اقای چوی بیاد .

ParadoxWhere stories live. Discover now