P7

82 21 3
                                    


اون فرشته منه. فرقی هم نداره از جهنم اومده باشه یا بهشت...

_ کیم تهیونگ




پلک هاش رو با خستگی از هم فاصله داد و چشم هاش صفحه سفیدی که متعلق به اتاق خودش توی عمارت کیم بود رو شکار کرد.
انقدر خسته بود که میخواست تا اخر عمرش بین همون محلفه های سفید تخت گم بشه...
نگاهش رو به دستش که سرمی بهش وصل بود داد و با دیدن تموم شدن سرمش چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و سوزن رو طوری که به دستش اسیب نزنه خارج کرد و گوشه ای انداخت.
بعد از اون نگاهش باند سفید رنگی که کمی بالا تر از ساق پاش درست جایی که تیر خورده بود بسته شده بود رو شکار کرد. خب حداقل همون طوری به حال خودش رهاش نکرده بودن تا بمیره...
بی توجه به پای اسیب دیده اش به سختی از روی تخت بلند شد و بعد از عوض کردن شلوارکش با شلوار ورزشی مشکی ، گوشیش رو از روی میز کوچیک کنار تخت برداشت تا اتفاق دیروز رو به ارتور خبر بده هرچند که مطمعن بود اونها خودشون از افتضاح اشپزخونه کیم خبر دارن.
شماره ارتور رو گرفت و بعد از چند بوق و شنیدن صدای مرد میخواست حرف بزنه که همون موقع در اتاق باز شد و قامت کیم جلوی چشم هاش قرار گرفت و پسر مکالمه شروع نشده اش رو با جمله (( بعدا حرف میزنیم. )) به پایان رسوند و با تیله های مشکی گستاخش به مرد بزرگ تر خیره شد.

کیم با نیشخند همیشگی اش قدم هاش رو سمت پسر برداشت و در نهایت کنار توما روی تخت وسط اتاق نشست و با شنیدن صدای پسر نگاهش رو به اون چهره خسته ای که با وجود رنگ پریدگی هنوز زیبا بود داد.

+ اومدی حالم رو بپرسی؟

_ دلت میخواد حالت رو بپرسم؟

جونگکوک خنده کوتاهی کرد و به سمت مرد کنارش برگشت و نگاهش رو به چشم های کشیده ای که بیشتر اوقات پشت تار موهای تیره اون مرد گم میشدن داد.

+ چطور؟ هرچیزی که دل بقیه بخواد رو براشون انجام میدی؟

مرد مقابلش لب هاش رو با زبونش تر کرد و جواب داد

_ اینطور به نظر میام؟

جونگکوک اه کلافه ای کشید و همون طور که پاهای کشیده اش از تخت اویزون بودن خودش رو روی تخت انداخت و گفت :

+ دقت کردی داری سوال رو با سوال جواب میدی اقای کیم؟ این خیلی خسته کننده است...

تهیونگ تک خنده کوتاهی کرد و یک دستش رو کنار سر پسر گزاشت و کمی روی اون افسونگر گستاخ خم شد و جواب داد :

_ شاید چون دلیلی برای جواب دادن به سوال هات ندارم.

پسر کوچیک تر سعی کرد شوکه شدنش رو به خاطر فاصله نزدیک اون مرد با خودش پنهان کنه و با پرویی توی صورت مرد زل زد و پرسید :

+ پس چرا اومدی؟ باید برای این یه دلیلی داشته باشی کیم

مرد از روی پسر کنار رفت و باعث شد جونگکوک سریع بلند بشه و به جای قبلش برگرده تا دوباره اون فاصله نزدیک رو حس نکنه‌‌...

_ اشپرخونه من داغون شده و فعلا فعالیتش متوقف میشه. رئیست ازم خواست تورو تا زمانی که اشپزخونه به حالت قبلش برگرده بفرستم پیش خودش.

جونگکوک برای فرار از این عمارت که ازش نفرت داشت خوشحال بود اما دلیل ساموئل برای برگشتش رو درک نمیکرد ، مگه تمام قراری که باهم بسته بودن به اینجا و خانواده کیم ختم نمیشد؟ بهتر نبود همین جا بمونه تا اطلاعات بیشتری برای زمین زدن کیم به دست بیاره؟
شنیدن صدای دوباره تهیونگ رشته افکارش رو پاره کرد و باعث شد نگاهش رو دوباره به مردی که حالا مقابلش ایستاده بود و دست هاش رو توی جیب شلوارش پنهان کرده بود بده.

_ اما من نمیخوام تورو بفرستم بری.

اخمی از روی تعجب کرد و گفت :

+ فکر نکنم‌ شما بتونین برای من تصمیم بگیرین اقای کیم.

مرد پوزخندی زد و قدمی جلو اومد و همون طور که خم میشد و صورتش رو به صورت پسر کوچیک تر نزدیک کرد و لب زد :

_ هر کسی ، تاکید میکنم هرکسی که پاش رو توی عمارت من بزاره از اون به بعد فقط منم که میتونم حتی برای اب خوردنش هم تصمیم بگیرم. فهمیدی؟

مرد پوزخندی به پسر تخسی که فکش رو قفل کرده بود و با چشم های عصبانی بهش خیره شده بود زد و با انگشت های کشیده اش فکش رو بین دست هاش گرفت و این بار حرفش رو با صدای بلند تری تکرار کرد.

_ فهمیدی؟

جونگکوک عصبانی سرش رو تکون داد تا چونه اش از حصار دست های اون عوضی خارج بشه ولی با دیدن فشار بیشتر اون انگشت ها ناله ای از درد کرد و جواب داد.

+ اره فهمیدم حالا دستت رو بردار.

مرد بزرگ تر از فشار دستش کم کرد و بعد از نوازش کوتاهی سرش رو به معنای تایید تکون داد و بعد از گفتن خوبه از اتاق خارج شد.

                           ................

_ عمارت ساموئل رومانو

گلدون روی میز رو روی زمین پرت کرد و به تیکه های خرد شده اش خیره شد.
خنده جنون وارش توی اتاق پخش شد و بعد از اون صدای فریاد عصبانی اش بود که به گوش بادیگارد ها و مشاورش میرسید.

_ اون حرومزاده فکر کرده میتونه رو حرف من حرف بزنه ها؟

+ قربا...

_ فقط یک بار دیگه بگو وقتی رفتی دنبال جئون جونگکوک، بهت چی گفت؟

مشاور با ترس و اضطراب از واکنش های رئیسش که دلیل این همه شدتش رو نمیدونست جواب داد

+ جناب کیم گفتن...گفتن طبق معامله ای که کردین اون پسر تا زمانی که اموزشش تموم نشده نمیتونه برگرده و اختیارش هم دست شما ، دست شما نیست.

_ که اختیارش دست من نیست اره؟

مرد پوزخند صدا داری زد و همون طور که روی صندلی جا میگرفت ادامه داد

_ اون بچه نمیدونه که من اختیار نفس های خودش رو هم توی دست هام دارم چه برسه به یکی از ادم های خودم که برای گرفتن جونش پیشش فرستادم...

مشاور دست های عرق کرده اش رو به کتش کشید و پرسید :

+ حالا دستور چیه قربان؟

_ میریم به عمارت کیم ،میخوام برم دیدن خواهر زاده عزیزم...


_____________

ووت و کامنت گزاشتن واقعا وقت گیر نیست‌.
👉🏻👈🏻💘

ParadoxDove le storie prendono vita. Scoprilo ora