part3

49 9 0
                                    

تهیونگ در دفترش نشسته بود و به آلبوم ماشین های لوکس گران قیمت نگاه می کرد.هر ورقی که رد می شد به ظاهر داشت نگاه محتویات آلبوم می کرد اما حواسش پی گذشته اش بود ، گذشته ای نه چندان ساده . هرکس با مهر پدر و مادرش بزرگ می شد و با کمک اونها کاری را شروع می کرد اما تهیونگ تنها با مهر مادرش دنیاش را ساخته بود و خبری از پدرش در دنیای خودش نبود، کسب و کارش را با سختی و تلاش های شبانه روزی خودش را بالا کشیده بود و الان صاحب نمایشگاهی بود که گرون قیمت ترین ماشین های دنیا درش وجود داشت . ولی چه فایده همیشه در حسرت گذشته اش بود. به وقتایی فکر می کرد که با ذوق به خانه می آمد و امتحان هایی که همه را با نمره بالا قبول می شد و وقتی به مادرش نشان می داد ، مادرش تشویقش می کرد ولی یه نفر دیگه را هم احتیاج داشت که تشویقش کنه. هنگامی که با همکلاسی هاش دعواش می شد او را به خاطر نداشتن پدر مسخره می کرد و همیشه همین موضوع باعث می شد قدرتی در دستانش نباشه تا کسی را بزنه. تهیونگ بچه ای آرومی بود ولی این ظاهرش بود در باطن او از همه شکسته تر بود. اما وجود مادرش و نامجون باعث شده بود که به ادامه زندگی فکر کنه.

نامجون، کیم نامجون کسی بود که خانواده اش او را از آمریکا فرستاده بودند کره، خانواده اش آمریکا بودند و اون را تنها به کره فرستاده بودند تا دوره دبیرستانش را تمام کنه و برای رفتن به دانشگاه به آمریکا برگرده. اون اوایل آرزو می کرد که هرچه سریع تر این دبیرستان لعنتی تمام شه و برگرده به دلیل اینکه زیاد به زبان کره ای مسلط نبود اما سرنوشت اون را به کره و آدم هاش وصل کرده بود. چند وقتی که گذشت با پسری آشنا شد که در عالم خودش تنها بود. اون پسر کیم تهیونگ بود که پدر و مادرش از هم طلاق گرفته بودند.تهیونگ پسر بی دفاعی بود که قرار بود نامجون ازش دفاع کنه. تهیونگ و نامجون از یه روزی به بعد همیشه کنار هم بودند با هم درس می خوندد ، تهیونگ بهش کره ای یاد داد و نامجون هم انگلیسی را به تهیونگ آموخت. اون دوتا مثل برادر خای هم شده بودند و نمی تونستند دوری یکدیگر را تحمل کنند. تهیونگ وقتی با نامجون دوست شده بود نمی دونست که نامجون پسر عمه شه. ولی این مسئله باعث شد که رابطه دوستیشون قوی تر بشه چون سالها از رفتن عمه تهیونگ می گذشت . تهیونگ پسر عمه اش را نمی شناخت و کمی پیدا کردن خانواده تهیونگ طول کشید. ولی زمین گرد بود و نامجون و تهیونگ خیلی زودتر یکدیگر را پیدا کردند.

«فلش بک»

زندگی آرام و خوبی داشتند که سالهای دبیرستان به سرعت برق گذشت .
نامجون بعد از یه روز پرمشغله به خانه اش برگشته بود . قرار بود فردا با پسر عمه اش برن بیرون و برای تموم شدن دبیرستانشون جشن بگیرند . با چشم های خسته و خمارش وارد خونه اش شد ، کفش هاش را جفت کرد و به سمت مبل رفت تا می خواست خودش را روی مبل پرت کنه حواسش پرت پاکت سفیدی شد که اون را صبح با عجله گذاشته بود روی گل میز سفید و قهوه ای کنار مبل و به مدرسه رفته بود. روی مبل با بی حوصلگی نشست و نامه را بازکرد.
از طرف خانواده اش بود!!
شروع به خواندن نامه کرد

Just youWhere stories live. Discover now