𝕻𝖆𝖗𝖙 ➋➒

1K 324 605
                                    

پوستر از فاطمه عزیزم❤️🥺 خیلی قشنگه خیلی دوسش دارم😍

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

پوستر از فاطمه عزیزم❤️🥺
خیلی قشنگه خیلی دوسش دارم😍

♡♡♡♡♡

سلااام❤️
خوبین؟!
بابت تاخیر متاسفم. گوشیم به یک باگ اساسی خورد که مجبور شدم همه برنامه‌ها رو حذف کنم و دوباره نصب کنم. انقدر که حتی نتونستم پوسترمو درست کنم. غمگینم :)

────━━━━━━────

ترکیبی از گردوی سبز، نمک و آب رو توی هاون کوچک دستیش کوبید و از اون برای زخم‌های سطحی‌تر بدن بیمارش استفاده کرد. برای زخم‌های عمیق‌تر که به خاطر تمیز نبودن محیط و تغذیه‌ی نامناسب با عفونت همراه شده بودن، از ترکیب عصاره‌ی گلابی وحشی و موم عسل کمک گرفت. بلاخره بعد از ساعت‌ها رسیدگی، به عمیق‌ترین زخمی رسید که زردآبه پس می‌داد و اطرافش به شدن متورم شده بود.

با حوصله و فشار‌های کم و زیاد، سعی کرد با کمترین اعمال درد عفونت رو خارج کنه ولی با فشار آخر، بالا پریدن بدن بیمار و منقبض شدن ماهیچه‌هاش رو زیر دستش احساس کرد. پماد دست‌سازش رو روی زخم گذاشت و التهاب اطرافش رو با ترکیبی از نعناع و بابونه‌ی له شده پوشوند تا کمی آروم بگیره. با نگاه آخر به چهره‌ی آروم شده‌ی بیمارش، دست‌هاش رو با پارچه‌ی نم‌داری پاک کرد.

چشم‌های مرد همچنان بسته بود و رسیدگی به تغذیه‌ش توی این زمان کم هم نتونست اون رو کاملا از دنیای خیالاتش خارج کنه. تا اونجایی که اطلاع داشت، توی این حالت فرد دچار هذیون گفتاری میشه و عجیب بود که حتی یک کلمه هم حرف نزده. ولی از اون عجیب‌تر، سکوت چند ساعته‌ی کریس و ایستادنش توی درمانگاه بود. از نظر منطقی، می‌تونست سربازی رو برای نگهبانی بذاره و خودش بره اما اون تمام مدت بدون هیچ جابجایی و با سکوت کامل فقط کارهاش رو زیر نظر داشت. اوایل از این حالت معذب بود اما کم‌کم به حدی درگیر بهتر کردن حال بیمارش شد که حضورش رو فراموش کرد. در حالی که از صندلیش بلند می‌شد تا به اتاق پادشاه بره، زمزمه کرد:

×بهتره مدتی اینجا ازش مراقبت بشه. بدنش توی شرایط خوبی نیست و دوباره برگشتن به اون فضای کثیف، می‌تونه بدترش کنه!

کریس تمام مدت با تمام درگیری‌های درونیش در حال کشمکش و مبارزه بود. نمی‌تونست با واکنش‌های ناخودآگاهش برای یک خون‌آشام تبدیل شده‌ای که حتی جفتش هم نیست، کنار بیاد. کارهای زیادی برای انجام دادن داشت اما چیزی پاهاش رو به زمین میخ می‌کرد و اجازه‌ی رفتن نمی‌داد؛ یک حسی مثل نگرانی. می‌ترسید؛ از تنها گذاشتن سوهو با چانیولی که جفتش رو به مرگ کشونده بود، می‌ترسید! و این ترس براش تعریف نشده و گیج کننده بود. اون ‌هیچ جایگاهی جز زندانی نداشت و برخلاف خودش که تمام این روزها اون رو شکنجه کرد، چان همه‌ی زخم‌هاش رو تیمار می‌کرد. چرا باید برای از دست دادن یک غریبه، از درون به هم می‌ریخت؟! نامطمئن جواب داد:

𝐑𝐨𝐲𝐚𝐥 𝐃𝐢𝐚𝐦𝐨𝐧𝐝Where stories live. Discover now