𝕻𝖆𝖗𝖙 ➍⓿

1K 311 171
                                    

سلاام❤️
خوبین؟! امیدوارم حالتون خوب باشه🥺
اگر می‌تونین تلاش کنین که حال بد، ته قلب و ذهنتون رسوب نکنه❤️
خیلی مواظب خودتون باشین عزیزترین‌ها🥰

بابت هفته‌ی پیش هم متاسفم❤️

────━━━━━━────

طوری مبهوت شده بود که کلمات توی ذهنش یخ بستن و لب‌هاش حتی توانایی عبور هوا رو هم نداشتن. شنیدن اسم سهون از زبون چانیول غیرمنتظره‌ترین اتفاق زندگیش بود، اون هم تا حدی که حتی بدونه دلیل موندنشه! ناخودآگاهش دنبال خاطرات و نشونه‌ای می‌گشت که اون رو به این باور برسونه خودش حقیقت رو لو داده ولی هیچی نبود. شاید هم بود و توی تاریک‌ترین بخش‌های ذهنش مخفی باقی مونده و قصد ظاهر شدن نداشت. چند بار بی‌هدف لب‌هاش رو باز و بسته کرد اما صدایی از حنجره‌ش خارج نشد. اگر هم می‌شد احتمالا فقط اصوات بی‌معنی بود.

نگاه چانیول موشکافانه تمام عکس‌العمل‌های بکهیون رو دنبال می‌کرد و گوش‌هاش صدای بیقرار و پریشون قلب جفتش رو می‌شنید. با ناامیدی دنبال نشونه‌ یا حتی یک کلمه‌ی کوتاه در حد "نه" بود تا بهش ثابت بشه افکارش اشتباهه ولی همه چیز فقط برای اثبات بیشتر افکارش قدم برمی‌داشت. منکر نمی‌شد که دوست داشتن سهون غیرقابل کنترله و احتمالا برای بکهیونی که سال‌ها کنارش بوده، مثل نفس کشیدن عادی و حیاتی شده اما واقعا جایی، حتی ته قلبش هم برای جفتش کنار نذاشته؟! دیگه نمی‌تونست در برابر حقیقتی که می‌دونه سکوت کنه ولی هنوز نمی‌خواست همه‌ی دانسته‌هاش رو هم بگه. پایین افتادن شونه‌هاش، فشار مضاعفی روی قلبش شدن و سعی کرد برای مخفی نگه داشتن بخش زیادی از حرف‌های ذهنش، از اتفاقات فراموش‌شده‌ی شبی کمک بگیره که ماه‌ کامل حقایق زیادی رو برملا کرده بود. دلخوری و گرفتگی قلب و روحش، صداش رو بم‌تر از حالت طبیعیش می‌کرد انقدر که سنگینیش روی شونه‌های جفتش هم بشینه:

×چند روز پیش ازش گفتی... توی همین اتاق...

با سرش به تخت پشت سر بکهیون اشاره کرد و با بالا آوردن دست‌های جفتش ادامه داد:

×روی همون تخت... گفتی دلیل این حالت سهونه! دلیل این زخم‌ها... دلیل بیقراری و نگرانیت وموولفیه که جفت پادشاه این قلمروئه.

دست‌های بکهیون رو پایین آورد و در مقابل نگاه گیج و سردرگمش، خالی‌ترین نگاهش رو بهش داد. سرش به آرومی به دو طرف تکون خورد و با بالا انداختن ابروهاش زمزمه کرد:

×نمی‌دونم بینتون چی بوده و نمی‌خوام هم که بدونم.

واقعا هم نمی‌خواست. از سهون مطمئن شده بود که هیچ تماس جنسی‌ای بینشون نبوده اما هنوز می‌ترسید که امگای خاص توی قصر، به جای لمس قلب بکهیون تمامش رو دزدیده باشه. سرش رو پایین انداخت که گرفتگی قلبش از چشم‌هاش خونده نشه و به دست‌های در حال ترمیمی که گوشتش به رنگ صورتی دراومده بود خیره شد. شاید می‌خواست که لحنش سرد و بی‌احساس باشه اما ناامیدی، پشت هر کلمه‌ی آرومش با بلندترین صدا فریاد می‌زد:

𝐑𝐨𝐲𝐚𝐥 𝐃𝐢𝐚𝐦𝐨𝐧𝐝Where stories live. Discover now