سلاااام❤️
حالتون خوبه؟! امیدوارم امتحانانتتون رو با موفقیت پشت سر گذاشته باشین و پشت سر بذارین❤️
برای کنکوریهایی که الان هم میخونن آرزوی موفقیت میکنم فایتینگ🥺❤️
────━━━━━━────
پیالهی خالی جوهر رو زیر مچ دست بکهیون گرفته بود و قطرههای خونی که رد سرخی روی سفیدی پوستش میذاشتن رو دنبال میکرد. فقط بیست قطره میخواست اما عطر خونی که از رگ دستش نشت پیدا کرده بود، به حدی گنگ و گیجش میکرد که شمارش از دستهاش خارج شد. چشمهاش به جز قرمزی مایع مقابلش هیچ چیزی رو نمیدید و نبض این تصویر سرش رو گنگ میکرد. پلکهاش رو محکم روی هم فشار داد تا خط قرمزی که حتی پشت پلکهای بسته هم از جلوی چشمهاش کنار نمیرفت رو محو کنه اما با نفس کشیدنش باید چیکار میکرد؟!
میدونست که ممکنه به محض به هوش اومدن بکهیون به خاطر کارش توبیخ بشه اما چارهای نداشت. برای نوشتن طلسم به ترکیب خونشون نیاز داشت و توی شرایطی که خون گرفتن از گردنش خطرناک بود، مجبور بود نیشهاش رو توی رگ اصلی دستش فرو کنه. شاید فکر نمیکرد دیدن خونش و مبارزه با گرسنگی سیریناپذیرش انقدر سخت باشه یا احتمالا غریزهای که با میل جفت شدن به نیمهی کاملکنندهش توی رگهای خودش جریان داشت رو دست کم گرفته بود که حالا نه راه پیش داشت و نه راه پس!
سرش رو محکم به دو طرف تکون داد تا تمام صداهای ترغیبکنندهی توی سرش رو ساکت کنه. بلافاصله با باز کردن چشمهاش ظرف رو عقب کشید و قبل از اینکه دوباره وسوسهها احاطهش کنن، زبونش رو به آرومی روی رد نیشهاش کشید. برآمدگی خطی استخون نازک مچ دست بکهیون رو زیر زبونش احساس کرد و پلکهاش به آرومی روی هم افتاد. نبض کوتاهی که خون رو از جای زخم به بیرون هل میداد، فشار ملایمی به زبونش وارد میکرد اما قدرت فکر کردن رو ازش میگرفت.
پلکهاش رو خیلی آروم باز کرد و چشمهای سبزشدهش رو به ومالف خوابیده داد. موهایی که مثل پر نرم به نظر میرسیدن تمام پیشونیش رو زیر خودشون مخفی کرده بودن و چانیول اطمینان داشت حتی اگر بالشت زیر سرش هم سفت باشه، اون تارهای ابریشمی جای سرش رو نرم میکنن. پلکهای بستهش زیر نور کامل روز از خیسی سرابگونهش میدرخشیدن و باعث لرزش نگاه ومویچ میشدن. قوس لبهایی که چفت هم شده بودن، نگاه خونآشام رو گیر انداخت و حرکت زبونش رو متوقف کرد. لبهایی که مزهش زیر دندونش مونده بود، حتی از دور نرمتر و شیرینتر به نظر میرسیدن!
سرش رو کمی عقب کشید و با لیسیدن لب پایینش، طعم خون باقیمونده رو هم به چشاییش تقدیم کرد. چرا وقتی میخوابید انقدر آروم و دستنیافتنی به نظر میرسید و وقتی بیدار میشد، واقعا دستنیافتنی میشد؟! شاید گرمایی که چانیول با دیدن بکهیون توی قلبش احساس میکرد، حاصل خاطرات عشقش به مادرش بود که حتی توی بدترین حالات و نفرتی که از سمتش میگرفت، هنوز هم نمیتونست نرمی رفتارش رو باهاش کنار بذاره. بعد از مرگ مادرش به این فکر میکرد که زمانی میرسه دوباره الفی وارد زندگیش بشه و اون رو به دنیای جادوی شیرین خودش بکشونه و حالا... به خاطر نگه داشتن تلخی الفی که طبق قانون طبیعت برای خودش بود و طبق قانونِ احساس هیچ سهمی ازش نداشت، به جادوی سیاه کشیده میشد.
YOU ARE READING
𝐑𝐨𝐲𝐚𝐥 𝐃𝐢𝐚𝐦𝐨𝐧𝐝
Fantasy•عنوان | الماس سلطنتی •کاپلهای اصلی | کایهون، چانبک •کاپلهای فرعی | کریسهو، [؟؟!!] •ژانر | فانتزی [اُمگاورس، ومپایر]، رُمنس، انگست، اسمات، امپرگ •تایم آپ | •نویسنده | haratahug/هارا •خلاصه: بین فشار جنگ و تاریکی کینه، کودکی متولد شد! جنگی که با...
