سلام. امیدوارم خوب باشین🧡
دوری طولانی شد اما توی اولین فرصتی که به دست آوردم، تمومش کردم تا دلتنگی خودم رو تسکین بدم🧡
امیدوارم دلتون هنوز اینجا باشه...────━━━━━━────
تاریکی، سیاهتر از همیشه توی قاب پنجرهی مقابلش خودنمایی میکرد. ماهی توی آسمون نبود و انگار ابرها قصد نداشتن به روشنایی کوچک یک ستاره هم اجازهی ابراز وجود بدن. چچشمهاش خیره به سایهی درختهای دورتر بود اما برخلاف همیشه، تیرگی خاطرات خونی و دردناکش رو براش به تصویر نمیکشید. شاید چون سرمایی که هنوز روی دستهاش احساس میکرد، خاطرات لزج گرمای خون رو پاک کرده بود. سرمای جسمی که نفسهای آروم و تا حدودی منظمش، تنها صدایی بود که با قدرت توی گوشهاش میپیچید.
درست وقتی لرزش بدنش کم شد و ضربان قلبش رو به آرامش رفت، بلاخره تونست به خودش بیاد و با گذاشتن جسم بیهوشش روی تخت، فرصتی برای گذشتن از اتفاقات پیدا کنه. با اینکه برای اصلیترین سوال ذهنش به جواب رسیده بود اما هنوز هم ابهامات زیادی داشت که انگار گرهی همهشون به دست وموولفی که جفتش بود باز میشد. شاید حتی گره دستهایی که بهم قفل شده بود تا با سنگینی نشسته روی سینهش کنار بیاد. نگاه سردرگم و خستهای که از قاب پنجره به بیرون خیره بود، فقط به آرامش و اطمینانی نیاز داشت که به خواب دعوتش کنه. اما آرامشی وجود نداشت وقتی تنها چیزی که الان میتونست حواسش رو پرت کنه، پیدا کردن دلیل زنجیر بودن پای سهون توی اتاقک تغذیه بود. اطمینان داشت هیچکس جز پزشکی که حضورش رو کنار تخت احساس میکنه وارد اتاق نشده و کسی هم از وجود اون اتاقک باخبر نیست!
اعتمادش به ومویچ به حدی زیاد بود که نمیخواست حتی به این احتمال فکر کنه که کار اون باشه و از طرفی اگر چانیول سهون رو زنجیر نکرده باشه، فقط خود وموولف برای انجامش باقی میمونه. و جفتش چرا باید خودش رو توی اتاقکی که ورودش رو بهش ممنوع کرده بود، زنجیر کنه؟!
با یادآوری لرزش جسم یخزدهش توی آغوشش، قفل دستهایی که پشت کمرش بهم گره خورده بودن رو محکمتر کرد. شاید باید دوباره به همون اتاقک برمیگردوندش تا بتونه خودش رو از صدای نفسهایی که حواسش رو از خاطرات دردناکش پرت میکردن، از ضربان قلبی که توی مغزش نبض میزد، از جریان خونی که مایع توی رگهاش رو متلاطم و بیقرار میکرد و حتی از لبخندش، همون لبخندی که در هر صورت روی لبهاش بود انگار هیچ چیزی برای ترسیدن یا نگرانی وجود نداره دور کنه.
میخواست وموولف رو با تمام دروغهایی که پشت لبخندش مخفی کرده بود توی اتاقک زندانی کنه اما نمیدونست این بهانه بزرگترین دروغیه که خودش به خودش میگه. دروغی برای مخفی کردن میلش به فرار از واقعیتی که درخت زندگی بهش نشون داده بود. فرار از جفتش تا مطمئن باشه اون نفسها هرگز قطع نمیشن، اون ضربان قلب هرگز متوقف نمیشه، اون جریان خون توی رگهاش تا ابد جاری میمونه و اون لبخند...
![](https://img.wattpad.com/cover/297142116-288-k307331.jpg)
YOU ARE READING
𝐑𝐨𝐲𝐚𝐥 𝐃𝐢𝐚𝐦𝐨𝐧𝐝
Fantasy•عنوان | الماس سلطنتی •کاپلهای اصلی | کایهون، چانبک •کاپلهای فرعی | کریسهو، [؟؟!!] •ژانر | فانتزی [اُمگاورس، ومپایر]، رُمنس، انگست، اسمات، امپرگ •تایم آپ | •نویسنده | haratahug/هارا •خلاصه: بین فشار جنگ و تاریکی کینه، کودکی متولد شد! جنگی که با...