༺𝐖𝐡𝐞𝐧 𝐖𝐞 𝐖𝐞𝐫𝐞 𝐘𝐨𝐮𝐧𝐠 𝐩𝐭.1༻

415 57 113
                                    

༄𝐍𝐚𝐦𝐞 ݁.࣭ ˙ When We Were Young

༄𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞 ݁.࣭ ˙ Sope

༄𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞 ݁.࣭ ˙ angst, romance, psychology

༄𝐖𝐫𝐢𝐭𝐭𝐞𝐧 𝐛𝐲 ݁.࣭ ˙ Orca

____________________

پیرمرد ویلچر رو از گوشه اتاق حرکت داد تا جلوی تخت قرار بده؛ حمل کردن‌ش سخت نبود، اما برای آدم هفتاد و دو ساله ای مثل یونگی که پوکی استخوان داشت، واقعا سخت بود!

آه عمیقی کشید و تا جایی که میتونست به وسیله، نیرو وارد کرد.

زیرلبش گفت: "فقط یه کم دیگه... امیدوارم سر و صدا نکرده باشم"

بالاخره موفق شد ویلچر رو روبروی تخت، جایی که همسرِ نحیفش‌ خوابیده بود، قراره بده.

نور ‌سوسویی از گوشه و کنار پنجره به اتاق تابیده می‌شد؛ حتی با وجود سرمای زمستون، باز هم اتاق شیروونی گرم بود، شاید به خاطر حضور هوسوک بود... چون هوسوک ازش خواسته بود یه بخاری برقی تو اتاق داشته باشن؛ یا نه! این هوسوک بود که باز هم گرما‌ی وجودش رو به اون اتاق می‌بخشید.

کنارش نشست.

با دست‌هایی که حالا دیگه مثل سال‌ها پیش، بزرگ و امن نبودن، پوست چروکیده‌ی مرد رو نوازش کرد.

موهای سفیدی رو که خیلی وقت بود به پیشونی‌ش نمی‌رسیدن، مرتب کرد و این بار با دقت به هوسوک چشم دوخت.

چشم‌هاش بسته بودن، انگار که قصد کرده‌بود تا ابد بخوابه، ولی نه..‌. یونگی این رو نمی‌خواست! حتی با وجود اینکه تمام خواسته‌های هوسوک رو کم و بیش برآورده کرده بود، نمی‌تونست این یکی رو قبول کنه.

چون این یونگی بود که باید زودتر می‌رفت... آره، یونگی باید زودتر می‌رفت؛ قلب بیمارِ مرد، نمی‌تونست نبود هوسوک رو تحمل کنه.

آه کشید و سرش رو تکون داد.

دست های کوچیکِ هوسوک، روی سینه‌ش بودن؛ رگ‌هاشون برجسته تر شده بودن طوری که نزدیک بود از پوستش بیرون بزنن!

ولی بازم همون ظرافت رو داشتن، یه ظرافت شکننده و زیبا... چون دست‌های مرد کوچیک‌تر شده بودن؛ کافی بود اونا رو مشت کنه و یونگی با یه دستش‌، هردوشون رو بگیره.

یونگی انگشت شست‌ش رو روی حلقه باریک و طلایی رنگِ همسرش کشید و لبخند زد.

حتی با وجود بزرگترین دیوارِ نامرئیِ بین شون، هوسوک باز هم به عهدِ چهل و چند ساله‌شون وفادار مونده بود!

𝐒𝐨𝐩𝐞 𝐔𝐧𝐢𝐯𝐞𝐫𝐬𝐞ᴼⁿᵉˢʰᵒᵗˢWhere stories live. Discover now