༺Painter and Angel ༻

257 46 12
                                    

༄𝐍𝐚𝐦𝐞 ݁.࣭ ˙ Painter and Angel

༄𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞 ݁.࣭ ˙ Sope

༄𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞 ݁.࣭ ˙ Fluff.  Romance. 

༄𝐖𝐫𝐢𝐭𝐭𝐞𝐧 𝐛𝐲 ݁.࣭ ˙ cghfuo

______________________________________





بدون اینکه ساعت مزاحمی شروع به زنگ زدن بکنه، پلک هاش لرزید و طبق روال هر روز صبح، با تابیدن پرتو های نور به چشم های قهوه ای اش بیدار شد...

عادت به لبخند زدن نداشت....
مخصوصا وقتی ساعت شیش صبح روز تعطیل باشه....
اما همه چیز به تازگی متفاوت شده بود....
با یک نگاه.....
شاید هم تعارف یک شکلات داغ توی هوای سرد پاییز از طرف یک پسر زرد پوش بهش.....

دقیقا معلوم نبود چی باعث اون همه تغییر در یونگی شد اما.....
هر چی که بود انقدر دوستش داشت و قدردانش بود که نخواد وضعیت زندگیش رو به قبل برگردونه....

به آرومی لحاف گرمی که از خودش و اون پسر خوابالود کنارش در برابر سرما محافظت میکرد رو کنار زد و با گذاشتن بوسه ی لطیفی روی گونه های نرمِ پسر ازش جدا شد....

خب اون یونگی بود...
هیچ دلیلی باعث نمیشد که صبح ها حداقل دو ساعت بعد از بیدار شدنش توی تخت نمونه و یه دل سیر پسرک زرد پوشش رو نگاه نکنه....
مگه اینکه اون دلیل، به خودِ هوسوک مربوط بشه...

بعد از انجام روتین صبحانه اش که در سکوت کامل برای بیدار نشدن پادشاه کوچیک خونه صورت گرفته بود، با هیجان و لبخند سمت لوازم ارزشمند گوشه ی اتاق رفت و آروم لمسشون کرد...
پیشبند آجری رنگی که از نظر هوسوک اون رو بیشتر شبیه نجار میکرد تا یه نقاش رو پوشید و پالت غرق شده از رنگش رو به دست گرفت...

هیچ وقت اوایل کارش رو فراموش نمیکرد...
نمیتونست چیزی جز مناظر طبیعی رو نقاشی کنه و بر این باور بود که هیچی زیباتر از برگ های پاییزی بارون خورده، وجود نداره تا بخواد اون ها رو بکشه....

و دقیقا یک روز که در حال کشیدن یکی از همون برگ های نارنجی رنگ پاییزی، اون هم زیر سایبان کافه بود، پسرکی که کاپشن زرد رنگی رو به تن داشت از مغازه ی اسباب بازی فروشی خیابان رو به روش بیرون دوید و با لیوان شکلات داغی که معلوم بود از همون کافه خریده، بهش ملحق شد....

عجیب بود که فروشنده ی اسباب بازی های رنگارنگ به پسر ناشناس و البته سردی که روی نیمکت یک کافه، اون هم تنها نشسته بود توجه نشون بده..... اما اون این کار رو کرد...

برخلاف بقیه ی مردم بی تفاوت، اون پسر مو قهوه ای با لبخند بزرگ و گرمش، کنارش نشست و با تعارف کردن لیوان شکلات داغ،  بهش گفت «نقاشی هات خیلی زندگی بخشن»...

از اون روز یونگی متوجه شده بود که غیر از طبیعت، مناظر زیبا و چشم نواز زیادی وجود دارن که میتونن حس زندگی رو القا کنن....

Dostali jste se na konec publikovaných kapitol.

⏰ Poslední aktualizace: Dec 05, 2022 ⏰

Přidej si tento příběh do své knihovny, abys byl/a informován/a o nových kapitolách!

𝐒𝐨𝐩𝐞 𝐔𝐧𝐢𝐯𝐞𝐫𝐬𝐞ᴼⁿᵉˢʰᵒᵗˢKde žijí příběhy. Začni objevovat