جمله سی و نهم

20 6 0
                                    

نشسته بودم ستاره ای را می دیدم که چیزی را می کشید،
چند سال منتظر ماندم سرانجام دور تند شد،
و فهمیدم ستاره سیاره ای را می کشید،
سیاره به حدی بزرگ بود که من وحشت کردم،
ناگهان دیدم در فضا معلقم،
بالا را نگاهی انداختم،دیدم زیر سایه درختی ام،
پایین را نگاه کردم دیدم از ساختمانی در حال پرت شدنم،
چپ را نگاه کردم دیدم،
ماشینی در حال زدن است،
کمی دویدم که از راستا ماشین خارج شوم،
دیدم که نفر اول هستم و در حال رد شدن از خط پایانم،
با تقلا خط را رد کردم و دیدم که کوسه ای در دریا در حال نزدیک شدن به من است،
ناگهان هواپیما را اجکت کردم و با چتر به بیرون پریدم،
چتر را روی معشوق گرفتم که خیس نشود،
او خنده کرد و فرزندم متولد شد،
دقیق نگاه کردم دیدم که دزد کیف پیرزن را زده است،
دنبالش رفتم و تک تیرانداز با یک تیر وسط مغزم را زد،
انگشت انداختم داخل کوزه عسل دیدم شیرین است،
در زیر درخت سرو میوه قهوه چیدم،
من حساسیت داشتم و نباید کره بادام می‌خوردم،
در بیمارستان بستری شدم و لباس هایی پوشیدم که دستهایش از پشت بسته میشد،
آمدم دستم را باز کنم با شدت بسیار به او سیلی زدم،
او خنده کرد و مرا خورد،
داخل روده هایش بودم که چاقو ای وارد شکمم شد و پارچه پاره شد،
لباسی برای سیاره دوختم و سیاره خوشش نیامد و سپس برخورد کرد به من و من از خواب بیدار شدم و به ستاره ای که گویی چیزی را میکشید نگاه کردم،
این عجیب ترین خوابی بود که کسی در کهکشان برایم تعریف میکند!

www.wattpad.com/celoarth

جُمَلاتWhere stories live. Discover now