کریس به محض ورودش به عمارت تاریک و نسبتا خالیاش، پسری که از فرط خستگی بین بازوهاش رسما بیهوش شده بود رو همراه خودش به اتاق مدنظرش کشوند.
پلههای چوبی رو پشت سر گذاشت و به محض چرخیدن به سمت راست، تونست جلوی در اتاق خوابش قرار بگیره. به سختی یکی از دستهاش رو به دستگیره در رسوند و تخته چوب قهوهای رنگ رو از چهارچوبش فاصله داد.
_ تو خیلی شجاعی که پا توی قلمرو من گذاشتی!
با ورودش به اتاق، قدمهاش رو سمت تخت کشید و پسر بیدفاع رو روی ملحفههای نرم و مشکی رنگش خوابوند. درست کنار جسم خوابآلود هیونجین نشست و دستش رو لای موهای آشفته پسر فرو کرد. تارهای مشکی رنگش رو بین انگشتهاش پیچید و از حس لطافتشون لبخند کمجونی زد.
_ تو زیادی برای اینکه بتونی من رو گول بزنی زیبایی. اونوقت شاید خلاص شدن از شرت برام سخت بشه.
روی پاهاش ایستاد و بهخاطر احساس انزجاری که نسبت به بدنش داشت، راهش رو سمت حموم کج کرد. لباسهاش رو داخل سبد انداخت و بعد از تنظیم کردن دمای آب، با یک قدم زیر دوش قرار گرفت و بدنش رو به لمسهای گرم آب سپرد.
وقتی حوله رو به قصد خروج از حموم دور کمرش میپیچید، با پسر مو مشکی روبه رو شد. هیونجین درحالی که یکی از دستهاش رو پشت گردنش میکشید، با چشمهایی که از دید زدن بدن چان خودداری میکردن وسط اتاق ایستاده بود. خجالتی که دو ساعت پیش فراموشش کرده بود حالا داشت تبدیل به رژگونه خیالیای میشد که به گونههاش رنگ سرخ میبخشه.
_ چیزه... من هم میتونم دوش بگیرم؟
چان فاصله بدنهاشون رو به حداقل رسوند و دستش رو زیر چونه هیونجین گذاشت. صورت پسر رو سمت خودش برگردوند و پلکهاش رو ریز کرد.
_ حالت خوبه؟
هیونجین یک قدم عقب رفت و مشتش رو جلوی صورتش گرفت. همونطور که صورتش رو پایین میانداخت، تک سرفه کوتاهی کرد و اضطراب مسخرهاش رو از روی قلبش کنار زد.
_ من خوبم. اولینبارم نبود.
چان سمت کمد لباسهاش حرکت کرد و دنبال کوچیکترین سایز تیشرتی که ممکن بود اونجا وجود داشته باشه گشت. قطعا باید اجازه میداد پسر دوش کوتاهی بگیره وگرنه عمرا اجازه میداد با اون وضع توی خونهاش بخوابه.
_ میتونی بری دوش بگیری. برات لباس و حوله تمیز آماده میکنم.
هیونجین که انتظار این حرف رو نداشت، تشکر مختصری کرد و از بلیط ورودیای که بنگچان بهش هدیه داده بود برای ورود به حموم استفاده کرد. اون مایع لزجی که هنوز بین پاهاش وجود داشت باعث میشد حالش از خودش بهم بخوره و تنها نیازش، پناه بردن به آغوش آب بود.
***
بدون اینکه کوچیکترین تقهای به در بزنه، با فشار ناگهانی دستگیره خودش رو به اتاق جونگین دعوت کرد.
_ چیزی پیدا کردی؟
جونگین که به ورودهای باشکوه هیونگش عادت کرده بود، فقط چشمهاش رو توی کاسه چرخوند و پرونده مقوایی و آبی رنگی که مابین انگشتهاش بود رو سمت چان گرفت.
_ چیز زیادی نتونستم پیدا کنم چون یارو عضو یکی از سازمانهای وابسته به دولت بوده و هویتش محرمانهست.
چان ابرویی بالا انداخت و پرونده رو از دست جونگین قاپید. تکتک خطوط و جملههای برگه سفید رنگ رو از نظر گذروند و به فکر فرو رفت. چرا کسی که مدرک تخصصی داروسازی داشت باید یکی از ارگانهای مخفی دولت میشد؟
نگاهش رو به مشخصات شخصی هیونجین داد و بعد از شناختن جزئی هویت پسری که داخل اتاقش حضور داشت، با بیخیالی نگاهی به دونسنگش انداخت و پسری که منتظر تشکر بود رو با خروجش از اتاق بینسیب گذاشت.
جونگین بعد از خروج چان از اتاق کار شخصیش، دستش رو روی صورتش کشید و روی صندلیش نشست. هیونگش آدمی نبود که بخواد درباره بقیه کنجکاوی کنه و حالا چی باعث شده بود انقدر خواستار دونستن گذشته اون پسر بشه؟
_ امیدوارم فهمیده باشی یک چیزی این وسط مشکوکه و خودت رو به دردسر نندازی هیونگ!
***
لای پلکهاش فاصله انداخت و بعد از بررسی اطرافش، سعی کرد سر جاش بشینه. دست خواب رفتهاش رو لای موهای بهم ریختهاش فرو کرد تا مرتبشون کنه. با پیچیدن درد شدیدی در ناحیه مقعدش، چنگ محکمی به اون تارهای مشکی رنگی که به صورت کشیدهاش جلوه میدادن انداخت.
_ فاک کمرم داره دوشقه میشه.
بدنش با یادآوری شبی که گذرونده بود، لرز خفیفی برداشت و صورتش شروع به داغ شدن کرد. دیشب بعد از دوش گرفتنش، چان یک دست لباس تمیز بهش داد و به یکی از اتاقهای مهمان راهنماییش کرد. هیونجین هم با خوشحالی روی تشک فنری دراز کشید و بعد از بغل کردن بالش غریبهای که از مارشمالو نرمتر بود، به خواب فرو رفت.
با شنیدن صدای باز شدن در، توجهاش سمت پسر چشم کشیدهای جلب شد که با اخم به چهارچوب در تکیه داده بود. برخلاف ظاهر سردش، صدایی که برای حرف زدن آشکارش کرد کاملا گرم و لطیف بود.
_ هوانگ هیونجین؟
جونگین بدون انداختن حتی یک نگاه به هیونجین، با چهرهای خنثی اسم پسر رو بهش یادآوری کرد. خیلی دلش میخواست بدونه دلیل حضور پسر داخل این عمارت چیه و دیشب چه اتفاقی بینشون افتاده. البته با دیدن سر و وضع آشفته دیشبشون، حدس زدن کار سختی برای جونگین نبود.
هیونجین با حرکت سرش حرف مرد رو تایید کرد و با نگاه سرکشی سر تا پای جونگین رو برانداز کرد. پسر شلوار جین مشکی و جذبی به پاهای کشیدهاش پوشونده بود و پیرهن مردونه سفیدی به تن داشت که آستینهاش رو تا آرنج بالا زده بود.
انتظارش رو داشت که چان دربارهاش کنجکاو بشه و دنبال پیشینهاش بگرده. از فردی که بیاعتمادی ازش مثل تگرگ میباره همچین کاری بعید نبود و هیونجین میدونست قبل از وارد شدن به قلمرو اون گرگ درنده باید دروغهای واضحی برای گفتن سرهم کنه.
جونگین دستهاش رو روی سینهاش بهم قلاب کرد. چند قدمی به هیونجین نزدیک شد و نگاه شکاکی به پسر تازه وارد انداخت.
_ میدونی چی جالبه؟ اینکه تاریخ مرگت دوسال پیش ثبت شده. دوست دارم بدونم چرا با این وجود اینجایی و نفس میکشی.
هیونجین که منتظر همچین سوالی بود، شروع به چیدن کلمات ساختگی روی کاغذ بیانش کرد. میدونست دروغگوی افتضاحیه اما باید برای نجات زندگیش این ریسک رو میپذیرفت.
_ چون کارم خطرناک بود و حتی بدون اجازه نمیتونستم پلکهام رو تکون بدم، با یک مرگ ساختگی تونستم زندگیم رو از اون جهنم بیرون بکشم؛ اما از اون موقع دارم جاهای مختلفی قایم میشم و هویتم رو مخفی میکنم تا نتونن پیدام کنن.
جونگین فاصله بینشون رو کوتاهتر کرد و روی صندلی گوشه اتاق نشست. هنوز متقاعد نشده بود و نیاز به توضیحات روشنتری داشت.
_ توی مهمونی چیکار میکردی و مهمتر از همه... چرا سراغ چان هیونگ رفتی؟
هیونجین با شجاعتی که نمیدونست از کجا نشأت گرفته، توی چشمهای کشیده و کنجکاو پسر مقابلش خیره شد. کاملا مشخص بود داره با یک نفر کوچیکتر از خودش حرف میزنه پس مکالمه داشتن باهاش نباید سخت میبود.
_ من به واسطه یکی از آشناهام به مهمونی دعوت شدم. چون کریستوفرچان رو کم و بیش میشناختم و میدونستم یک آدم تنهاست که نیاز به پارتنر داره، به سمتش کشیده شدم.
جونگین انگشت شستش رو روی لب پایینیش کشید و نگاه متفکرانهای به هیونجین انداخت. حالا سوال جدیدی داخل ذهنش حضور داشت که باعث بهوجود اومدن بحث جدیدی بینشون میشد.
_ پس تو از اختلالی که هیونگ دچارشه خبر داری؟ با آگاهی از اینکه اون مرد یک سادومازوخیسمه بهش نزدیک شدی؟
هیونجین واهمهای از تکلم نداشت اما چرا خیره شدن داخل چشمهای شفاف و برنده پسر مقابلش انقدر دشوار بود؟
_ آره میدونستم و بهخاطر همین جذبش شدم.
جونگین کمی به سمت هیونجین خم شد و یکی از آرنجهاش رو به زانوش تکیه داد. با لحن مشکوکی که به کنجکاوی آغشته بود، موضوع بعدی رو مطرح کرد.
_ تو از درد کشیدن لذت میبری؟
هیونجین بهخاطر سوالی که با لحنی شکاکی ازش پرسیده شده بود، به خنده افتاد. جواب این سوال رو میتونست با نهایت صداقت بیان کنه.
_ میخوای بدونی مازوخیسم دارم یا نه؟ بله من این اختلال رو دارم و فکر کردم شاید هیونگت بتونه روح و جسمم رو ارضا کنه. دلیل اینجا بودنم همینه و حتی نمیدونم قراره موندگار باشم یا نه. بهتره نگرانی بیخودت رو فراموش کنی رفیق.
جونگین ابرویی بالا انداخت و سرجاش ایستاد. باید هشدارهای لازم رو به شخصی که پا توی قلمرو یک گرگ زخمی گذاشته بود میداد تا بعدا پشیمونی گریبانش رو نگیره.
_ فقط بدون زیر نظرت دارم و چیزی که به خاطرش به خودم زحمت دادم تا باهات همکلام بشم اینه که؛ دست کم گرفتن بعضی آدمها میتونه به قیمت از دست دادن جونت بشه. پس بهتره حواست جمع باشه.
دلهره مثل اسید داشت اندامهای داخلی هیونجین رو یکی پس از دیگری میسوزوند و میبلعید. انگار باید حواسش رو بیشتر از چیزی که تصور داشت به جمع میکرد تا نقشهاش با شکست مواجه نشه.
جونگین مسیر خروج از اتاق رو در پیش گرفته بود اما لحظهای برگشت و آخرین هشداری که در ذهن داشت رو با جدیت و لحنی محکم بیان کرد.
_ در ضمن بهتره من رو احمق فرض نکنی هوانگ هیونجین! وگرنه قسم میخورم با شیطان درون کریستوفرچان آشنات کنم. اون موقعه که بهت نشون میده چطور میتونه تیکه تیکهات کنه. یادت باشه این یک هشدار از طرف منه که میتونه زندگیت رو طولانیتر کنه!
کاری جز نگاه کردن از دست هیونجین برنمیاومد. توی ذهنش داشت هوش پسر چشم روباهی رو تحسین میکرد و از طرفی ورود رقیب جدیدش به میدان نبرد رو خوشآمد میگفت.
***
از پلههای سرامیکی وسط عمارت پایین رفت و راهی آشپزخونه شد. از دیروز صبح چیزی جز وودکا چیزی وارد معدهاش نشده بود پس لازم داشت مقداری غذا به بدنش برسونه.
جونگین با کمال وقار داشت پنکیکهایی که آماده کرده بود رو توی ظرفهای مدنظرش خالی میکرد اما متوجه هیونگش نشد.
_ هنوز نرفتی شرکت؟
جونگین با شنیدن صدای چان، سمت مرد برگشت و لبخند ریزی زد. خوشحال بود چان بعد از مدتها با ذهنی خالی از کابوس، تا این ساعت خوابیده.
_ صبح بخیر هیونگ! چون میدونستم اگه چیزی برای خوردن پیدا نکنی بیخیال سیر کردن خودت میشی، برات صبحانه حاضر کردم. دیشب تونستی راحت بخوابی؟ کابوسهات اذیتت نکردن؟
چان پشت میز نشست و با دو انگشت اشاره و شستش، پیشونیاش رو ماساژ داد. سرش کمی بهخاطر الکلی که دیشب خورده بود درد میکرد و حوصله حرف زدن نداشت؛ اما نمیخواست جواب محبت جونگین رو با سکوت پس بده. با صدای بم و گرفتهای شروع به حرف زدن کرد و لحن بیحوصلهاش رو به رخ پسر کشید.
_ دیشب تونستم راحت بخوابم. فکر کنم داروهایی که دادی دارن اثر میکنن.
جونگین که به چهره خنثی هیونگش خیره بود، سعی کرد جو بینشون رو کمی عوض کنه. بدنش رو از قصد طوری لرزوند که انگار سردش شده و منتظر واکنش مرد شد.
_ باد سرد از کجا میاد؟
چان نامطمئن با ابروهای بالا رفته نگاهی به جونگین انداخت.
_ باد سرد؟
جونگین چینی به پیشونیاش انداخت و صورتش رو کمی به مرد نزدیکتر کرد. دلش میخواست کمی سربه سر هیونگ بیاعصابش بذاره.
_ آره! باد سردی که از سمت کوه یخی به اسم کریستوفرچان میاد.
چان خنده کوتاه و مختصری کرد و دونسنگش رو به وجد آورد. بلاخره جو خشک آشپزخونه به لطف جونگین از بین رفت و تنها فکری که توی ذهن چان پرسه میزد، اون صبحانه به ظاهر خوشمزه بود.
_ این شد!
جونگین خرسند از اینکه هیونگش رو مجبور به لبخند زدن کرده، با لبخند کشیدهای مقابل مرد پشت میز نشست و بشقابهای پنکیک رو جلوشون گذاشت.
چان به لطف مهارتهای آشپزی جونگین تونسته بود تا الان زنده بمونه چون معده حساسی داشت و ترجیح میداد گرسنه بمونه تا چیزی رو بخوره که باب میلش نیست. از این بابت به دونسنگ شیطونش بدهکار بود و دلش میخواست همه محبتهاش رو روزی جبران کنه.
توی زندگی چان فقط یک روشنایی وجود داشت و بیشک فقط جونگین میتونست این لقب رو به خودش اختصاص بده. اون پسر از لحظه ورودش به زندگی کریس، خیلی چیزها رو دستخوش تغییر کرده بود.
جونگین بعد از تموم شدن غذاش، دور لبهای باریکش رو با دستمال پاک کرد و از پشت میز بلند شد. ظرفش رو داخل سینک گذاشت و قبل از خارج شدن از آشپزخونه، دستش رو به سرشونه پهن هیونگش تکیه داد.
_ من دیگه میرم کلینیک و ممکنه شب دیر برگردم.
_ مراقب خودت باش.
جونگین شونهی مرد رو کمی فشرد و لبخندی در ازای خداحافظی تقدیمش کرد.
_ هستم هیونگ نگران نباش.
***
صدای شلیک گلوله توی گوشهاش پیچید و تنها کاری که تونست انجام بده، سد کردن راه شنواییاش از شدت ترس بود.
کارتر با دیدن دختری که مثل بچه گربه توی خودش جمع شده و گوشهاش رو پوشونده، تفنگش رو کنار گذاشت و به هیونا نزدیک شد. بهنظر میرسید راه درازی رو برای آموزش به این دختر در پیش داره.
_ مگه نمیخوای تیراندازی یاد بگیری؟
هیونا سرش رو بالا آورد و به چشمهای تاریک مرد خیره شد. از صدای بلند میترسید و این خصلت رو از برادرش به ارث برده بود.
_ تفنگها ترسناکن! من هرگز نمیتونم کسی رو بکشم.
کارتر چشمهاش رو بست و لبهاش رو بهم فشرد. حوصله بچهبازی نداشت و صبر کردن توی ذاتش نبود. امیدوار بود این بحثها توی مکالماتشون کمرنگتر بشه تا اعصابش رو بهخاطر همچین موضوعی از دست نده.
_ مگه گفتم کسی رو بکشی؟ داری اینکار رو یاد میگیری تا بتونی از خودت محافظت کنی.
هیونا دستهاش رو از روی گوشهاش برداشت و زانوهاش رو راست کرد تا درست بایسته. ترس کودکانهاش رو کنار گذاشت و اسلحهای که کارتر بهش داده بود رو سمت شیشههای سبز رنگ که زمانی داخلشون الکل وجود داشت، نشونه گرفت.
پاهاش رو اندازه عرض شونههاش باز کرد تا تعادلش بهم نخوره و با هردو دستش کلت مشکی رنگ رو مقابلش گرفت.
اولین شلیک... چشمهاش رو بست و نفس سنگینی کشید. ضربان قلب سرسامآورش رو پشت گوش انداخت و نگاه جدیاش رو به هدفهایی که نور خورشید رو منعکس میکردن دوخت.
دومین شلیک... کف دستهاش به خاطر لگدی که تفنگ بعد از شلیک داشت درد گرفته بود اما هیونا نباید تسلیم میشد. چشمهاش رو بست و برای بار هزارم در روز نفس عمیقی کشید تا آرامش اندکی داخل وجودش راه بده. قبلا هم اینکار رو کرده بود پس فقط باید آموزشهای اولیهای که برادرش مدتها پیش بهش یاد داده بود رو از خاطر میگذروند. با هردو چشم بطریها رو زیر نظر گرفت و ماشه رو کشید.
کارتر از دیدن تلاش دختر واقعا داشت لذت میبرد و خودش هم نمیدونست چرا داره بهش تیراندازی و مبارزه کردن یاد میده. مطمئن نبود دختر شریک مناسبی برای عملی کردن نقشههاش باشه و هنوز به هیونجین هم در این باره چیزی نگفته بود. توی افکارش گشت میزد که با شنیدن صدای شکستن شیشه، به دنیای اطرافش برگشت.
_ زدمش! زدم تو هدف!
هیونا جیغ سرزندهای نثار فضای خالی جنگل کرد و کارتر دستی به روی صورت خستهاش کشید. نیاز داشت به داخل کلبه کوچیکش پناه ببره و روی کاناپه مورد علاقهاش، خوابآلودگیش رو برطرف کنه اما دوتا مانع سر راهش حضور داشت. باید هیونا رو تا خونه مادر فلیکس میرسوند و از طرفی میرفت شرکت تا به رئیس لی سر بزنه.
_ برای امروز کافیه خانم کوچولو! من باید برم سرکارم.
هیونا تفنگ رو به کارتر برگردوند اما قبل از اینکه دستش رو کامل پس بکشه، سوالی که ذهنش شدیدا درگیرش بود رو با لحن ملایمی بیان کرد..
_ دلم میخواد بدونم چرا کمکم میکنی؟ و اینکه چه رابطهای با فلیکس اوپا داری؟
کارتر نیشخندی زد و تفنگ رو از دست دختر کشید. توضیح کاملی درباره علت کارش نمیتونست به دختر بده پس سر و ته ماجرا رو کوتاه کرد.
_ یک چیز رو آویزه گوشت کن. هرچقدر کمتر بدونی بیشتر میتونی زندگی کنی و شاد باشی. حقیقت از هرچیز تلخی که توی دنیا وجود داره زهراگینتره. تنها دلیلی که دونفر رو توی صلح نگه میداره، اینه که هردو به یک سمت خیره بشن.
هیونا با شک حرفهای مرد رو از خاطر گذروند. منظور حرفهای کارتر رو متوجه نمیشد و با چهره گیج شدهاش، این مسئله رو به وضوح نشون میداد.
_ به یک سمت خیره بشن؟
کارتر کلتش رو پشت کمرش جاساز کرد و بعد از مرتب کردن کت مشکی رنگش، سمت دختر برگشت. چینی به ابروهاش داد و نگاهش رو سمت ماشینش کشید.
_ این در صورتی ممکنه که یک هدف مشترک یا بهتره بگم یک دشمن مشترک داشته باشن. شنیدی که میگن دشمن دشمن من، دوست منه؟
هیونا پشت پلکی ریز کرد تا افکار عمیقش رو به تصویر بکشه. چیزهای کمی دستگیرش شده بود و تلاش میکرد قطعههای پازلی که کارتر بهش میداد رو برای پیدا کردن جواب، کنار هم بچینه.
_ اما تو دست راست و مورد اعتمادترین آدم لی هوجونگ هستی. متوجه نمیشم چرا میخوای از دشمنش به نفع خودت استفاده کنی.
کارتر خنده کوتاهی کرد. هیونا از چیزی که انتظارش رو داشت باهوشتر بود. دیگه نیازی نبود منکر این قضیه باشه که رئیسش درواقع طعمهایه که سالهاست داره برای پاره کردن گلوش لحظه شماری میکنه.
_ من دشمنم رو کنار خودم نگه میدارم.
♧♧♧
منتظر ووت و کامنتاتون هستم عزیزای من...♡
YOU ARE READING
Fox(skzver)
FanfictionCouples: Chanjin, Hyunho, Changlix, Minsung Genres: BDSM, Psychology, Crime Author: #Octave