᭝ 𝙋𝙖𝙧𝙩: 𝟭𝟮

152 41 10
                                    


هشدار: این فیکشن حاوی صحنه‌های باز، خشونت و همچنین دلخراشه. اگه فکر می‌کنید تحملش رو ندارید از خوندن فاکس صرف نظر کنید. هر سوالی راجع به کاراکترها یا اختلال‌هاشون داشتین می‌تونید داخل پی‌وی یا ناشناس تلگرام از من بپرسید.
آدرس دیلی:   t.me/Livretdenina


________________________________________

- می‌شه بمونی؟
چان بدون این که نگاهی به پسر بندازه، ازش خواست تنهاش نذاره. اگه به خلوت کردن با خودش ادامه می‌داد، افکار سرزنشگر مثل موریانه‌هایی که چوب تازه گیرشون اومده باشه ترتیب اعصاب و روانش رو می‌دادن. به جای حبس کردن خودش توی تاریکی، ترجیح داد هیونجین رو کنارش نگه داره و به قصد درگیر کردن ذهنش با یک موضوع دیگه به حرف‌هاش گوش کنه.
هیونجین کنار مرد جا گرفت و به نیمرخ ستودنی و خط فک تیزش خیره شد. تمام مدتی که مرد رو زیر نظر داشت از تحسین کردن جذابیتش دست نکشید. بینیش با وجود این که کمی بزرگ بود ولی کاملا به صورتش می‌اومد و مردونه‌ترش کرده بود. خط فکش به قدری تیز بود که هیونجین فکر می‌کرد اگه بهش دست بزنه زخمی می‌شه. تک‌تک جزئیات بدن و صورتش برای هیونجین بی‌نقص و پرستیدنی جلوه می‌کرد.
- تا کی می‌خوای به من خیره بشی؟
هیونجین دستش رو روی سرشونه‌ی چان گذاشت و بهش نزدیک‌تر شد. خیره موندنش از کنترلش خارج شده بود و تسلطی روش نداشت. از دلیل اینطوری جذب شدنش به چان خبری نداشت اما دلش نمی‌خواست نگاهش رو ازش بدزده. انگار مسیر نگاهش به چهره‌ی در ظاهر سرد و آروم چان گره خورده  بود و با هیچ تیغه‌ای بریده نمی‌شد.
- منتظرم حرف بزنی.
چان سرش رو کمی بالا آورد و چشم‌هاش رو باز کرد. با این که چشم‌هاش درخواست دیدن پسر کنارش رو داشتن، خودش رو مجبور کرد فقط به مقابلش خیره بمونه. حرف زدن گاهی از نفس کشیدن هم دشوارتر بود و کلافه‌اش می‌کرد اما فکر می‌کرد بتونه کلماتش رو به هیونجین تقدیم کنه.
- من نگفتم قراره حرفی بزنم.
هیونجین لبخند محوی زد و بالاخره نگاهش رو پس گرفت. دستش رو از روی شونه‌ی مرد برداشت تا بتونه سرش رو روی پهناش جا بده. گرمای بدن چان آرامش غلیظ و ملیحی بهش تحمیل می‌کرد و هیونجین عاشق این حس بود. درست مثل شب اولی که با چان آشنا شده بود، حس می‌کرد شمعیه که می‌تونه با شعله‌ی چان به راحتی ذوب بشه. با یادآوری اون شب ناخودآگاه زیر دلش پیچ خورد و برای این که ذهنش رو از این افکار منحرف کنه تصمیم به حرف زدن گرفت.
- پس من باید حرف بزنم اما چی باید بگم؟
چان که از حرکت ناگهانی پسر متعجب شده بود، پرده‌ی افکارش رو از مقابل چشم‌هاش کنار زد و شقیقه‌ی دردناکش رو به سر هیونجین تکیه داد. به طرز معجزه آسایی سردردش رو به کاهش بود و قلبش کوله بار سبک‌تری از جنس غم رو به دوش می‌کشید.
- فرقی نداره چی بگی، فقط باهام حرف بزن و اجازه نده صدای درونم رو بشنوم.
هیونجین چشم‌هاش رو بست و نفس عمیقی کشید. چیز جالبی در بساط نداشت تا درباره‌اش حرفی رو وسط بکشه. یعنی باید دفتر خاطرات ذهنش رو برای مرد باز می‌کرد و ورق می‌زد؟ اما اون خاطرات حتی ارزش مرور کردن نداشتن چه برسه به این که بخواد تعریفشون کنه.
- من قبلا توی یه خونه‌ی کوچیک نزدیک دریا زندگی می‌کردم. خواهر کوچیک‌ترم عاشق گوش دادن به صدای دریا و دویدن روی شن‌های ساحل بود.
وقتی چیزی درون سینه‌اش فشرده شد، فهمید قلبش چقدر دلتنگ شنیدن صدای خنده‌های هیوناست. آخرین باری که دختر رو دیده بود، کاملا از تغییر رفتارهاش بهت زده شد و نمی‌تونست قبول کنه هوانگ هیونا چقدر بزرگ شده.
- مادرم وقتی خواهرم رو به دنیا آورد به خاطر بیماری از دنیا رفت. پدرم یه الکلی بود که وقتی مست می‌کرد، مادرم رو به شدت کتک می‌زد ولی بعد از این که به خودش می‌اومد پشیمون می‌شد و با گریه از مادرم درخواست بخششش می‌کرد. مادر و پدرم با این که شرایط سختی رو تحمل می‌کردن باز هم عاشق هم بودن. به نظرم رابطه‌شون خیلی احمقانه بود ولی اون موقع فقط یه بچه بودم و نمی‌دونستم عشق چقدر می‌تونه قدرتمند باشه. وقتی مادرم فوت کرد همه چیز بدتر شد و پدرم به یه آدم دیگه تبدیل شد. با این که من رو زیر باد کتک می‌گرفت ولی باور داشتم یه جایی ته قلبش هنوز دوستم داره اما راجع به خواهرم اینطور نبود. مادرم وقتی هیونا رو باردار بود شرایط جسمانی وخیمی داشت و پدرم التماسش می‌کرد بچه رو بندازه اما مادرم روی نگه داشتن هیونا پافشاری می‌کرد. اون مرتیکه‌ی عوضی مرگ مادرم رو گردن یه نوزاد انداخته بود و به هر روشی می‌خواست از شر خواهرم خلاص بشه. با تمام سختی‌ها تونستیم سه سال دووم بیاریم و خوشبختانه همسایه‌های خوبی داشتیم و به لطف اون‌ها تونستم شاهد بزرگ شدن هیونا باشم.
لحظه‌ای سکوت کرد تا به حالت نرمالش برگرده. انقدر سریع و با خشم حرف زده بود که فکر می‌کرد تا چند لحظه‌ی دیگه چان از اتاق بیرونش کنه اما برخلاف تصورش، مرد در کمال آرامش و سکوت منتظر ادامه‌ی حرف‌هاش بود.
- یه شب که پدرم به خونه برگشت، در اوج مستی سعی کرد من رو خفه کنه اما درست وقتی داشتم مرگ رو لمس می‌کردم، عقب کشید و با چهره‌ای درمونده به من خیره شد. از من پرسید که ازش متنفرم یا نه ولی من فقط داشتم از ترس می‌لرزیدم. می‌تونستم صدای گریه‌های هیونا رو از اتاق بشنوم که به خاطر فریادهای پدرم ترسیده بود.  پس به جای جواب دادن به پدرم، بودن کنار خواهرم رو انتخاب کردم. هیونا چند ساعت تموم توی بغلم گریه کرد و من فقط می‌تونستم صداش رو بشنوم.
صداش رفته‌رفته به خاطر بغضی که درون گلوش رشد کرده بود، هر لحظه کمتر از قبل شنیده می‌شد. یادآوری صحنه‌هایی که یک عمر سعی در فراموش کردنشون داشت اصلا راحت نبود.
- از اتاق پدرم صدای افتادن صندلی رو شنیدم اما اهمیتی ندادم چون فکر می‌کردم باز داره عصبانیتش رو سر وسایل خالی می‌کنه. وقتی هیونا خوابید رفتم بهش سر بزنم اما دیدن تصویر حلق آویز شدن پدرم به حدی شوکه‌ام کرد که از هوش رفتم. وقتی به خودم اومدم روی تخت بیمارستان بودم و هیونا کنارم دراز کشیده بود. همسایه‌ها به خاطر شنیدن صدای گریه‌ی هیونا به پلیس زنگ زده بودن تا وضعیت خونه‌ی ما رو بررسی کنه. کارآگاهی که مسئول پرونده بود من رو به بیمارستان منتقل کرده بود و بعد از مدتی حضانت من و خواهرم رو قبول کرد. من خیلی به اون مرد مدیونم. اون علاوه بر نجات دادن زندگیم، شانس زندگی کردن رو بهم داد.
با تموم شدن حرف‌هاش، پیراهن چان پذیرای چند قطره اشک شده بود و صاحبش رو به حرف زدن وادار کرد. چان انتظار نداشت پسر چنین دردی رو درون سینه‌اش حبس کرده باشه اما اون خاطرات فقط یک هزارم خاطرات وحشتناک هیونجین رو پوشش می‌دادن.
- پدر خونده و خواهرت الان کجان؟
هیونجین با گوشه‌ی آستینش، رد اشک‌هاش رو پاک کرد و سرش رو از روی سرشونه‌ی چان برداشت تا بتونه صاف بشینه. چه بهونه‌ای برای سرهم کردن داشت؟ با این که برای خودش هم عجیب بود اما دلش نمی‌خواست به چان دروغ بگه پس در خلاصه‌وارترین حالت ممکن سعی کرد وضعیت اون دو نفر رو توضیح بده.
- پدر خونده‌ام مرده و خبری از جا و مکان خواهرم ندارم. خیلی وقته از هم جدا شدیم.
با این که نمی‌تونست حقیقت رو راجع به وضع هیونا بگه اما دروغی هم تحویل چان نداده بود. همین باعث می‌شد بتونه لرزش صداش رو کنترل و خودش رو جمع و جور کنه.
چان خنده‌ی هیستریکی کرد. قصد تمسخر خاطرات هیونجین رو نداشت، فقط داشت به این فکر می‌کرد چرا هیچ کدوم از اطرافیانش یک زندگی نرمال رو تجربه نکردن؟ اگه زندگی کردن توی این دنیا انقدر سخته پس چرا انسان‌ها باید وجود داشته باشن؟ یعنی عذابی که هر کس می‌کشه تاوان نفس کشیدنش روی زمینه؟ چرا غرامت زنده بودن باید انقدر سنگین و کمرشکن باشه که روزگار فقط روی چرخ بدبختی‌ها بچرخه؟
هیونجین به سمت چان چرخید و بی‌اراده گونه‌ی مرد رو نوازش کرد. این که کمکی به مرد کرده یا نه هنوز مشخص نبود اما قلبش بدون این که متوجه باشه فقط آروم شدن چان رو طلب می‌کرد. حسش به مرد چی بود؟ یعنی داشت به کالبد توخالی و شکسته‌ای که کنارش نشسته بود ترحم می‌کرد یا احساس دیگه‌ای داخل سینه‌اش درحال ریشه دوانی بود؟
- من نمی‌دونم چه شبی رو پشت سر گذاشتین اما اون‌ دو نفری که پایین نشستن بهت نیاز دارن.
چان سرش رو پایین انداخت و از جاش بلند شد. امکان نداشت بتونه کوچیک‌ترین نگاهی به سوبین بندازه چه برسه به این که جرئت حرف زدن باهاش رو داشته باشه. اگه حال بد پسر رو می‌دید وحشتناک‌تر از قبل به هم می‌ریخت و اوضاع براش غیرقابل تحمل می‌شد. سوبین قرار نبود به خاطر چیزی سرزنشش کنه و از این موضوع خبر داشت اما اونی که بدتر از همه با حرف‌هاش مجازاتش می‌کرد، خودش بود.
- نمی‌تونم فعلا برم پیششون.
هیونجین ابرویی بالا انداخت و دستش رو پس کشید. انگار قضیه بودارتر از این حرف‌ها بود. پشت گوش انداختن و بی‌محلی کردن به کنجکاوی‌هاش هر لحظه درحال سخت‌تر شدن بود ولی انسانیت حکم می‌کرد مرد زخم خورده رو با سوال‌های بی‌نهایتش عصبی نکنه. حداقل برای نجات دادن جون خودش باید این کار رو می‌کرد. اگه چان عصبانی می‌شد نمی‌تونست تضمین کنه چه بلایی ممکنه سرش بیاد.
***
سومین شات لیوانش رو یک نفس تا آخر سر کشید و به خاطر جاری شدن طعم تلخ وودکا روی زبونش، صورتش رو کمی جمع کرد. وضعیتی که داخلش گیر کرده بود اصلا قابل درک یا بخشش نبود و نمی‌تونست خودش رو به خاطرش ببخشه. لیوان رو روی میز کوبید و پلک‌هاش رو روی هم گذاشت. صورتش ظاهر آرومی رو به نمایش گذاشته بود و کسی از دغدغه‌ها و آتیشی که به جونش افتاده بود، خبر نداشت. برخلاف مغزش که به خاطر الکل سبک شده بود، سرش روی گردنش سنگینی می‌کرد.
- یکی دیگه بریز.
جیسونگ سرش رو به نشونه‌ی تاسف تکون داد و لیوان آغشته به الکل رو از دوستش دور کرد. دیدن مینهو توی این حال و شرایط اصلا براش آسون نبود و حداقل باید می‌فهمید مرد مقابلش چه مرگشه.
- محض رضای! خدا دیگه بسه هیونگ، تا همین الانشم سه تا لیوان از سنگین‌ترین نوشیدنی‌ها رو خوردی. می‌خوای خودت رو بکشی؟ خودت می‌دونی که ظرفیت کمی توی الکل خوردن داری.
مینهو چشم‌هاش رو باز کرد و به بارتندر  تخسی که مثلا بهترین دوستش خطاب می‌شد، چشم دوخت. در واقع جیسونگ تنها دوستی بود که چندین سال بی‌منت تحملش کرده بود.
- فقط لیوانم رو پر کن هان جیسونگ، داری حوصله‌ام رو سر می‌بری.
جیسونگ اخم غلیظی کرد و از مینهو رو برگردوند تا به مشتری جدیدی که منتظرش بود، برسه. مینهو گاهی اوقات رومخ‌ترین موجود دنیا می‌شد و تحمل کردنش از داغ گذاشتن وسط پیشونی هم سخت‌تر بود.
- شیفت من تموم شده، منتظرم همکارم بیاد. مشروب دوای درد تو نیست مرتیکه‌ی روانی، پس بهتره زجر دادن من و خودت رو تموم کنی و انقدر روی اعصاب و روانم پیاده‌روی نکنی.
اگه هر کسی جز جیسونگ همچین جوابی بهش می‌داد، قطعا توسط لینو به خاک سپرده می‌شد اما اون‌ها خیلی وقت بود به این طرز صحبت کردن که عادت کرده بودن. به هرحال حق با جیسونگ بود و الکل فقط می‌تونست برای چند ساعت مغزش رو از عذاب وجدان خالی کنه. بهترین روش برای از برق کشیدن افکارش، به زبون آوردن اون‌ها بود و جیسونگ خوب می‌دونست چطور بهش گوش بده و روحش رو از احساسات منفی پاک کنه. پس چرا باید دست رد به سینه‌اش می‌زد؟
- بیرون منتظرتم.
جیسونگ فقط سری براش تکون داد و رفتنش رو تماشا کرد. به محض این که همکار تازه واردش رو دید پیشبند مشکی رنگ دور کمرش رو باز کرد و بعد از برداشتن کت مخملیش سمت در خروجی رفت. به سختی از بین جمعیتی که با تمام توانشون درحال رقصیدن بودن گذشت و از بار خارج شد و مینهو رو در حالتی دید که به تیر چراق برق تکیه و سیگار بین لب‌هاش جا خشک کرده بود.
- کجا بریم؟
مینهو کمرش رو از جسمی که تکیه‌گاه خودش کرده بود، فاصله داد و سمت جیسونگ قدم برداشت. برخورد هوای سرد با پوست صورتش و نیکوتین موجود در فیلتر کاغذی بین لب‌هاش، باعث شده بودن کمی به خودش بیاد و حالش سر جاش برگرده.
- نمی‌دونم ولی قرار نیست پشت فرمون بشینم پس بهتره هر جهنم دره‌ای که می‌خوای توش پا بذاری زیاد از اینجا دور نباشه چون باید پیاده بریم.
جیسونگ کمی فکر کرد و با جرقه‌ای که داخل ذهنش ظاهر شد، خنده‌ی آرومی کرد. مکانی رو انتخاب کرده بود که می‌دونست مینهو اونجا می‌تونه آروم‌ترین موجود روی زمین باشه.
- دنبالم بیا.
دو دستی به بازوی مینهو چسبید و مرد رو دنبال خودش لبه‌ی خیابون کشوند. برای اولین تاکسی حاضر در خیابون دست تکون داد و امیدوار بود داخلش خالی باشه. وقتی ماشین زرد رنگ مقابلشون توقف کرد، رسما مینهو رو روی صندلی هول داد و با لبخند کنار مردی که در پوکرترین حالت ممکن نگاهش می‌کرد، جا گرفت.
- اینطوری نگام نکن مردک. مطمئنم خوشت میاد.
***
وقتی بالاخره به مکان مورد نظرش رسیدن، مینهو رو بهت زده رها کرد و مثل بچه‌های دبستانی با ذوق روی تاب جا گرفت. فقط خدا می‌دونست جیسونگ چقدر عاشق تاب سواریه و چه شب‌هایی که موقع برگشتن از سرکار زمانش رو وقف این کار کرده.
- اینجا!
مینهو اجزای پارک و محوطه‌ی سبز رنگی که با چمن‌ها و بوته‌ها تزئین شده بود رو از نظر گذروند و توی خاطراتش این مکان رو پیدا کرد. خونه‌ی گرم و نرمی که دوران بچگی‌اش رو داخلش سپری کرده بود در نزدیکی همین زمین بازی قرار داشت پس هر قطعه از مکانی که بعد از مدت‌ها داخلش پا گذاشته بود می‌تونست خاطرات مادرش رو براش زنده کنه. صدای خنده‌های مادرش وقتی اسمش رو صدا می‌کرد و دنبالش می‌دوید، مثل نوار کاست درون ذهنش پخش می‌شد و قلبش رو می‌فشرد. به کل فراموش کرده بود دلیل نفرتش از چان و کارهای بی‌رحمانه‌ی امشب لینو چی بوده و حالا احساس بهتری داشت. با این افکار که داره انتقام می‌گیره خودش رو آروم کرد و روی تاب خالی کنار جیسونگ نشست.
- خب؟ بگو ببینم چته!
مینهو سرش رو پایین انداخت و تاب رو به حرکت درآورد. چطور می‌تونست خودش رو گول بزنه وقتی لینو انقدر بی‌رحمانه جنایت امشب رو رقم زده بود؟ هدفش فقط چان بود نه اطرافیانش. مهم نبود چقدر تلاش کنه، نمی‌تونست اون ذات پلیدی که پدرش ازش انتظار داشت رو بیشتر از این تحمل کنه.
- می‌خوام از شر لینو خلاص بشم. دیگه نمی‌تونم روش تسلطی داشته باشم. البته درسته که از اول غیرقابل کنترل بود اما کارهایی که داره می‌کنه اصلا باب میل من نیست.
- خودت هم خوب می‌دونی اون چرا توی وجودته مینهو! لینو داره ازت محافظت می‌کنه.
می‌دونست که حرف‌های جیسونگ درسته. وقتی مادرش مرد و دیگه کسی نبود که ازش محافظت کنه، پدرش به راحتی کنترل جسم و روانش رو به دست گرفت و به هر روشی که ممکن بود، نابودش کرد.
اولین خاطره‌ی وحشتناکی که توی اعماق قلبش دفن شده بود، دوران پنج سالگیش رو براش زنده می‌کرد. هوجونگ ازش خواسته بود چاقوی تیزی رو درون شکم یک موش آزمایشگاهی فرو کنه اما وقتی مینهو به چشم‌های سرخ و سینه‌ی بی‌قرار موجود بی‌گناه نگاه کرد، نتونست جلوی اشک‌هاش رو بگیره. همین که درحال فکر کردن راجع به گرفتن جون یک موجود زنده بود، پدرش دست‌هاش رو به سمت قفسه سینه‌ی اون حیوون هدایت کرد تا چاقو قلبش رو بشکافه.
این ماجرا چندین بار و به انواع مختلفی تکرار می‌شد و مینهو به جای این که به شرایط عادت کنه، فقط بیشتر از قبل می‌ترسید و حساس می‌شد اما باز هم از ترس کتک خوردن و تحمل تنبیه‌های وحشتناک لی هوجونگ، اون کارها رو انجام می‌داد.
عاقبت روزی رسید که مینهو باید درحالی که پشت ماشینی ناشناس نشسته بود، اسلحه رو سمت یک زن بی‌گناه می‌گرفت و کارش رو تموم می‌کرد اما اسلحه بین دست‌هاش می‌لرزید و داشت از شدت ترس بی‌هوش می‌شد. همون موقع بود که دنیا دور سرش چرخید و وقتی به خودش اومد، ماشین رو درحال حرکت دید. ولی چیز عجیبی که این وسط وجود داشت این بود که مینهو توی خاطرات و ناخودآگاهش خبر داشت اون شلیک رو انجام داده اما چرا کنترلی روی خودش نداشت؟ صحنه‌های افتادن جسم بی‌جون زن کنار پسر کوچیکی که به احتمال زیاد هم سن خود مینهو بود، جوری بودن که انگار توی رویاهای مینهو اتفاق افتاده بودن.
بعد از اون ماجرا، موقع انجام دستورات وحشتناک پدرش به خواب عمیقی می‌رفت و وقتی به خودش برمی‌گشت، اون کار انجام شده بود و توسط پدرش مورد تشویق قرار می‌گرفت.
یک شب مقابل آیینه‌ی اتاقش ایستاد و چهره‌ی خودش رو کامل برانداز کرد. نسبت به چیزی که احتمالش رو می‌داد هیچ اطمینانی نداشت ولی حس می‌کرد که باید انجامش بده پس با ماژیکی که بین انگشت‌هاش بود، متنی رو روی آیینه نوشت که ممکن بود برای بچه‌های دیگه از هر کابوسی ترسناک‌تر باشه اما برای مینهو راهی برای نجات خود واقعیش بود.
" تو کی هستی؟"
صبح فردا که دست از خوابش کشید، متن تازه‌ای روی آیینه نقش بسته بود که با دیدن اون کلمات، سیخ شدن موهای کل بدنش رو احساس کرد.
" اسم من لینوئه. من ازت محافظت می‌کنم، مینهو."


__________◇~◇~◇__________
سخن نویسنده:
سلام دوستای خوبم^^
خودمم بدم میاد آخر پارت‌هام حرف بزنم اما لازم بود به عرضتون برسونم که اگه راجع به اختلال مینهو سوالی دارین اصلا نگران نباشید چون توی پارت بعد کامل راجع بهش توضیح می‌دم.
و یک نکته‌ی دیگه اینکه لطفا خاطرات مینهو رو توی ذهنتون به عنوان یک سرنخ نگه دارین که بعدا باهاش کار داریم
دوستون دارم و ممنونم از توجهتون.
_اکتاو_

Fox(skzver)حيث تعيش القصص. اكتشف الآن