خوابی سراسر تاریکی و بیانتها، شب آرومش رو پر کرده بود ولی با صداهایی نامفهوم که سکوت فضای اطراف رو به نابودی میکشوندن، لای پلکهاش فاصله انداخت. به خاطر صدای نفسهای سنگین کسی که کنارش دراز کشیده بود، از خوابش دل کند و به عالم واقعیت برگشت. به راحتی سمت صدا چرخید و موجود بیپناهی که معلوم نبود کی و چطور به اتاقش پا گذاشته بود رو از نظر گذروند. مردی که چند ساعت پیش تقریبا داشت گردنش رو خورد میکرد، حالا با معصومانهترین حالت ممکن کنارش به خواب رفته بود و با عرقهای سردی که از پیشونیش جاری بودن حال خرابش رو به رخ میکشید.
هیونجین سرجاش نشست و به اطرافش نگاهی انداخت. کاسه بزرگی که بهنظر میرسید از آب خنک پر شده باشه، روی میز عسلی کنار تختش گذاشته شده بود و حولهی سفیدی در کنارش حضور داشت.
_ اینها دیگه چیه؟
چان روی صندلی چوبیای که روبروی تخت هیونجین وجود داشت، دست به سینه به خوابی فرو رفته بود که ترسناکترین کابوس زندگیش رو بهش هدیه میداد.
هیونجین مطمئن بود دلیل قیافهی در هم و زمزمههای مبهم چان، فقط خوابی ظالمانهست. اولش به این فکر کرد که به خوابش ادامه بده و مرد غریبه رو به حال خودش بذاره؛ اما معلوم بود چان تمام شب ازش مراقبت کرده پس کارش غیر انسانی شمرده میشد.
پاهاش رو از لبهی تخت آویزون کرد و با انگشت اشارهاش، ضربهی آرومی به زانوی چان وارد کرد ولی بیفایده بود. چشمهاش رو توی کاسه چرخوند و از روی تخت بلند شد. دستهاش رو به سرشونههای چان تکیه داد و بدن مرد رو تکونهای محکمی داد تا از رویای ناشناختهاش نجاتش بده.
_ هی کریس! بیدار شو لعنتی.
چان چشمهاش رو با شدت باز کرد و همزمان مقدار وسیعی اکسیژن داخل ریههاش کشید. به قفسه سینهاش چنگ انداخت و کمی خم شد تا راحتتر نفس بکشه. به محض آروم شدنش، سرش رو بالا آورد و داخل چشمهای هیونجین خیره شد.
_ تو حالت خوبه؟
هیونجین ابرویی بالا انداخت و همینطور که دست به سینه میشد، روی تخت نشست. مگه چش شده بود که چان داشت حالش رو میپرسید؟
_ این سوال رو احیانا من نباید بپرسم؟ داشتی کابوس میدیدی؟ من رو ترسوندی.
چان کمرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و دستی به صورتش کشید تا یکم به خودش بیاد. پسر مقابلش واقعا نگرانش بود یا داشت نقش بازی میکرد؟
_ روی کاناپه خوابت برده بود و وقتی خواستم بیدارت کنم دیدم داری توی تب میسوزی. وقتی تبت پایین اومد خواستم یکم استراحت کنم ولی نفهمیدم کی خوابم برد.
درست میشنید؟ اون مرد واقعا ازش پرستاری کرده بود؟ معمولا توی این هوا مریض نمیشد اما انگار زندگی کردن توی اون زیرزمین تاریک بدنش رو بیش از حد انتظار ضعیف کرده بود.
_ من نمیدونم چی بگم. انگار بدنم زیادی ضعیف شده.
چان دستش رو پشت گردنش کشید و بعد از بستن چشمهاش، اخمهاش رو نمایان کرد تا کوفتگی بدنش رو به رخ بکشه. اصلا از مریض داری خوشش نمیومد و دلش میخواست به جونگین زنگ بزنه اما نخواست مزاحم خواب پسرکش بشه؛ پس با هر روشی که بلد بود تب هیونجین رو پایین آورد.
از جاش بلند شد و کنار هیونجین روی تخت نشست. تیشرت مشکی رنگش رو از تنش درآورد و سرش رو به بالشی که روی تخت بود سپرد. ماهیچههای گردنش کمی به خاطر خواب بدحالتی که پشت سر گذاشته بود درد میکردن و به جای خواب مناسبی نیاز داشتن.
هیونجین که از حرکت مرد شوکه شده بود، بدون هیچ حرفی کنار چان به پهلو دراز کشید. چرا چان باید به جای تخت گرم و نرم خودش اینجا رو برای خوابیدن انتخاب میکرد؟
_ مگه خودت اتاق نداری؟
چان که به پشت روی تخت نه چندان راحت اتاق مهمان دراز کشیده بود، با لبخند محوی پلکهاش رو بست. قرار نبود به پسر بگه از تنها خوابیدن و دیدن دوباره کابوسهاش میترسه پس بهانهای الکی جور کرد تا دهن هیونجین رو ببنده.
_ زمان زیادی تا صبح نمونده و من خستهتر از اونی هستم که بخوام تا اتاق خواب خودم برم.
به چان نزدیکتر شد و دستش رو به قصد نوازش روی شکمش گذاشت. پیشونیش رو به شونه مرد تکیه داد و چشمهاش رو بست. فقط کاری که لازم بود رو انجام داد اما چرا براش انقدر لذتبخش بود؟.
_ داری چه غلطی میکنی؟
چان با اینکه از حرکت هیونجین بدش نیومده بود، سعی کرد خودش رو ناراضی نشون بده پس خطوط نسبتا عمیقی بین ابروهاش کشید و با لحن تندی سوالش رو پرسید.
_ فکر کردم شاید بهش نیاز داشته باشی.
چان خندهی نمایشی و آرومی سر داد و به سمت هیونجین، رو به پهلو چرخید. گرمای بدن پسر برای روح و روانش مثل آتیشی بود که لابهلای هیزمهای شومینه میسوزه تا به صاحبش آرامش ببخشه. هیونجین بیشتر از قبل توی بغلش جمع شد و حلقهی دستش رو دور کمر چان محکمتر کرد. مرد همونطور که نتونست جلوی لبخند ظریفش رو بگیره، کنترل بازوهاش رو هم از دست داد و اجازه داد پسر کاملا درون آغوشش جا بگیره.
_ این چیزی نیست که خودت بیشتر بهش احتیاج داری؟
هیونجین خندهی ریزی کرد و کمی صورتش رو از چان فاصله داد تا بتونه توی چشمهای بیحالت و جذابش خیره بشه اما انتظار اون لبخند هرچند کوچیک رو نداشت. امشب باید چیزی بیشتر از یک آغوش رو بهدست میاورد و آماده بود تا اغواگریش رو به نحو احسن انجام بده. همونطور که کمرش لای دستهای کشیده چان اسیر شده بود، دستش رو لای پاهای مرد کشید و دیکش رو به وضوح لمس کرد.
_ شاید؟ اما من چیز دیگهای میخوام.
چان پوزخند نیشداری زد و با حرکت سریعی روی هیونجین خیمه زد. بدش نمیومد بدن پسر رو برای یک بار دیگه تصاحب کنه و مزهی بینقصش رو بچشه. فقط کافی بود داخل چشمهای بانفوذ هیونجین خیره بشه تا فراموش کنه کیه و به کجا تعلق داره. مردمکهای پسر مثل گوی جادو روحش رو به زنجیر میکشیدن و مغزش رو از مدیریت برکنار میکردن.
_ پس راه شیرین زبونی رو در پیش گرفتی؟ از عواقبش نمیترسی؟
هیونجین خندید و دستهاش رو پشت گردن چان به هم قلاب کرد. ترس از عواقب کارش؟ هم خندهدار بود و هم وحشتناک. اگه توی ماموریتش شکست میخورد، قطعا جونش رو بین دستهای چان به یادگار میذاشت تا سفری به جهان مردگان داشته باشه. در زمان حال، جایی برای ترس و دلهره درون وجودش جا نمیگرفت و باید ذهنش رو برای موضوع دیگهای به چالش میکشید.
_ شاید به خاطر اینه که ازت خوشم میاد.
چان خندید و پهلوی هیونجین رو با کف دستش فشرد. این پسر حق نداشت انقدر واضح احساساتش رو به بازی بگیره.
_ مراقب باش که با قلب کی بازی میکنی!
هیونجین با نگاه خماری که جلوهگر صورتش شده بود، تلاش کرد با پایین کشیدن گردن مرد، فاصله لبهاشون رو به حداقل برسونه؛ اما صدای ویبره موبایل مزاحم چان خبر از شکست خوردنش داد.
چان گوشه لبش رو بالا فرستاد و عقب کشید. دیدن اغواگریهای هیونجین هرگز براش عادی نمیشد و جذابیت خاصی براش داشت. حس میکرد کنترل غرایزش رو در مواجهه با این پسر از دست میده و این موضوعی نبود که باعث شادیش بشه. زیبایی هیونجین غیرقابل انکار بود و این شرایط رو سختتر میکرد.
هیونجین با دیدن نگاه خیره شخص مقابلش، با خندهای بیصدا، گره دستهاش رو از پشت گردن چان باز کرد تا مرد بتونه گوشی وقت نشناسش رو از روی میز کنار تخت برداره.
_ قصد نداری جواب بدی؟
چان از روی تخت بلند شد و به محض دیدن اسم مخاطبی که دلش میخواست بعدا خروس بیمحل صداش بزنه، تماس رو وصل کرد.
_ همیشه بهترین موقع رو برای زنگ زدن پیدا میکنی.
" هی هیونگ تند نرو، اگه یونجونت نباشه بعدا کی فرشتهی عذابت بشه؟"
چان دستی روی صورتش کشید و توی ذهنش فردی که پشت خط بود رو نفرین کرد. به محض اینکه دستش به اون موجود رو مخ میرسید، حساب حاضر جوابیهاش رو کف دستش میذاشت.
_ بهتره حرف مهمی برای گفتن داشته باشی یونجون وگرنه...
" رد یکی از کشتیهای لی هوجونگ رو زدیم هیونگ."
نگاه چان در کسری از ثانیه رنگ عوض کرد و آرامش چند دقیقه پیشش با خاک یکسان شد. حالا فقط منتظر بود تا خبر درست و حسابیای رو بشنوه و کینهی قدیمیش رو به مبارزه علیه دشمن قدیمیش فرا بخونه.
هوجونگ از بردههایی که سالم بودن به عنوان موش آزمایشگاهی استفاده و اعضای بدن اونهایی که ضعیف و مریض بودن رو بعد از سلاخی کردنشون قاچاق میکرد. اسیر کردن آدمهای بیخانمان قطعا یکی از کثیفترین جنایتهای هوجونگ بود که قطعا پرتترین نقطهی جهنم رو برای زندگی پس از مرگش میخرید.
چان به خوبی از کارهای کثیف دوست یا بهتره بگیم دشمن قدیمی پدرش خبر داشت و خانوادهاش رو هم به خاطر همین از دست داده بود. نفرتی که از خاندان لی داشت غیرقابل توصیف بود و برای انتقام تشویقش میکرد. اینبار اجازه نمیداد اون موش کثیف از چنگش در بره.
_ الان کجایی؟
" من و سوبین توی اسکله حواسمون به همه چیز هست اما وویونگ داره میاد اونجا تا اطلاعاتی که پیدا کردیم رو بهت گزارش بده."
_ خوبه پس منتظرم. مراقب باشید.
چان گوشی رو از کنار صورتش فاصله داد و دست آزادش رو مشت کرد. صدای فشرده شدن دندونهاش رو نتونست از گوش هیونجین مخفی کنه و با حالت چند لحظه قبل به پسر خیره بشه؛ پس بدون توجه به پسری که با کنجکاوی بهش خیره مونده بود، از اتاق خارج شد. وقتی پاش رو از اتاق بیرون گذاشت، صدای کوبیده شدن در عمارت قدیمیای که میراث خانوادگیش بود به صدا دراومد. راهپله رو پشت سر گذاشت و به شخصی که انتظارش رو میکشید، اجازهی ورود داد.
با ورود وویونگ به عمارت، شخص دیگهای هم بهشون اضافه شد. جونگین که خواب شیرینش رو فدای صدای در کرده بود، از اتاقش بیرون اومد و با دیدن وویونگ شوکه شد. بودن پسر این موقع از شب نمیتونست بیدلیل باشه و این مسئله قلب جونگین رو در تنگنا قرار میداد.
_ چیشده؟
چان درحالی که به برگههای مچاله داخل دست وویونگ خیره مونده بود، سوالش رو پرسید و با چهرهای که جدیت محضش رو به رخ میکشید، منتظر جواب موند.
_ چان هیونگ این دفعه میتونیم اون مرتیکه رو گیر بندازیم. داخل اون کشتی محمولههای قاچاق جاساز کردن که شامل چند تا برده و مقدار زیادی داروی غیرقانونی و مواد مخدره. با اون مقدار جنس کار اون لی هوجونگ خوک صفت تمومه.
چان به برگههایی که همراه وویونگ پا به عمارت گذاشته بودن چنگ انداخت و گزارشی که معلوم نبود توسط چه شخصی دست نویس شدن رو برانداز کرد.
_ اینها رو از کجا گیر آوردین؟
وویونگ میدونست با جوابی که قراره بده، چان ممکنه به کل قاطی کنه اما مگه چارهای جز گفتن حقیقت داشت؟ دستش رو با اضطراب پشت گردنش کشید و سرش رو با خندهای از روی نگرانی پایین انداخت.
_ خب راستش، یونجون وارد دفتر کاری هوجونگ که توی بوسانه شد و برگههای مربوط به محمولهها رو با یک سری برگهی جعلی عوض کرد. این برگهها مهر شرکت هوجونگ و امضای خودش رو دارن و میتونیم ازشون به عنوان مدرک استفاده کنیم.
گوشهای چان به خاطر شنیدن حرفهای وویونگ داغ کرده بود و خون داخل رگهاش به جوش اومده بود. حس میکرد کل بدنش درحال یخ زدنه اما در عین حال داشت عرق سرد میریخت. خندهی هیستریکی کرد که از صدای شلیک گلوگه برای وویونگ و جونگین ترسناکتر جلوه میکرد.
_ شماها دیوونه شدین؟ من بهتون گفتم حواستون فقط و فقط به کشتیهای اون کفتار آشغال باشه و حالا چی میشنوم؟ اون پسرهی احمق چه غلطی کرده؟!
تکتک کلماتی که از بین لبهای چان خارج میشد، با صدایی همراه بود که ستونهای عمارت رو به لرزه میانداخت.
رگهای گردن و پیشونیش نبض میزدن و گردش خون دیوانهواری که داخل بدنش به گردش دراومده بود، بیشتر اجزای بدنش رو همرنگ خون کرده بود.
" تو یک احمقی که حتی نمیتونه افرادش رو کنترل کنه."
با صدایی که توی سرش پیچید، مشت محکمی توی سرش کوبید تا شاید ازش خلاص بشه اما بیفایده بود. نیمهی راست سرش نیش وحشتناکی میکشید و گوشهاش صدای بوق کلافه کنندهای به مغزش هدیه میکردن.
" اگه بلایی سرش میومد چه غلطی میخواستی بکنی؟"
" چرا بقیه باید فدای تو بشن؟"
" میخوای اونها رو هم مثل مادرت سپر بلای خودت کنی؟"
_ بسه!
فریاد بلندی کشید و کمرش رو بیاراده خم کرد. مشتهای پیدرپیش نمیتونستن از اون جملات بیرحم خلاصش کنن و فقط به درد اسفناکی که میگرن براش رقم زده بود اضافه میکردن.
جونگین که از دیدن وضعیت چان گونههاش از شدت ترس و نگرانی خیس شده بود، به بازوی وویونگ چنگ انداخت و کمی تکونش داد تا از حالت شوک درش بیاره. میدونست اون پسر هم اندازهی خودش ترسیده و نگرانه.
_ من میرم آرامبخش بیارم. سعی کن نگهش داری.
وویونگ بدون اینکه نگاهی به جونگین بندازه، سرش رو تکون داد و با وجود دست و پاهای لرزونی که با خودش حمل میکرد، خودش رو به چان رسوند.
جونگین با نهایت توانی که داشت، سمت اتاق کارش دوید تا سرنگ آرامبخشی که تنها راه نجات هیونگش بود رو پیدا کنه.
چان کف دستهاش رو به دیواری که مقابلش قرار داشت کوبید و پیشونیش رو بهش تکیه داد. جملات سرزنشگر و وحشتناکی که براش تداعی کنندهی کابوسهاش بودن، فقط باعث تنفر بیش از اندازهای میشد که به خودش داشت. از درون با بیرحمی تمام خودش رو قضاوت و محکوم میکرد و شمشیر زهرآلودی به اسم "گذشته" سینهاش رو میشکافت.
" تو لیاقت کسایی که اطرافت هستن رو نداری."
" تو فقط بلدی به اطرافیانت صدمه بزنی."
" حق زندگی کردن نداری."
چان دیگه خسته شده بود. تحمل مرور دوباره و دوبارهی خاطراتی که کابوسهاش رو میساختن زجرآور بود و وجودش رو تیکه تیکه میکرد. یکی از دستهاش رو مشت کرد و با تمام قدرت دیوار سنگی مقابلش رو مورد اصابت مشتهاش قرار داد. ضرباتی که بدون مکث کوبیده میشدن و مثل قلمو، صفحه مقابلشون رو رنگآمیزی میکردن. هرچقدر نقاشی سرخی که هنرمندش خشم درون چان بود رنگ بیشتری به خودش میگرفت، ترس خوفناکتری درون وجود وویونگ رخنه میکرد.
وویونگ دنبال فرصت مناسبی میگشت تا با وجود ناآرومیهای چان، بتونه مرد رو بین بازوهاش بگیره تا متوقفش کنه. درست لحظهای که چان تعادلش رو از دست داد، پسر از پشت به هیونگش چسبید و بازوهای مرد رو کنار بدنش قفل کرد. تمام تمرکزش روی کنترل کردن فردی بود که داشت درون وجودش با خودش میجنگید ولی با شنیدن صدایی ناآشنا، سرش رو سمت صاحبش چرخوند. ثانیهای غفلت کافی بود تا با شدت روی زمین پرتاب بشه.
_ کریس!
هیونجین که تمام حرفهاشون رو از طبقهی بالا شنیده بود، تصمیم گرفت رخی نشون بده و تلاشی برای اثبات خودش به ثمر برسونه. خودش رو با سرعت به چان رسوند و بدن ورزیدهاش رو داخل آغوشش جا داد. تنها کاری که فعلا باید انجامش میداد، رام کردن این موجود زخم خورده بود.
_ آروم باش کریس! من اینجام. نفس عمیق بکش و سعی کن به خودت بیای.
چان بین جملههای تکراری و کشندهای که داخل سرش میپیچید، تونست صدای جدیدی رو بشنوه و مثل کلید نجات ازش برای رهایی از سیاهچالهی وجودش بهره ببره. به قفسه سینهاش چنگ انداخت و بعد از نظم دادن اندکی به نفسهاش، چشمهاش رو کمی باز کرد. بین پلکهاش فاصله زیادی ننداخته بود که با برخورد نور سالن با مردمکهاش، سردردش تشدید شد و دندونهاش رو با بستن دوباره چشمهاش، روی هم فشرد.
_ لامپهای اینجا رو خاموش کن. سریع!
وویونگ که از دیدن پسر غریبه بهت زده شده بود، با حرفی که شنید به خودش اومد و سمت پریزهای برق دوید. اون شخص تازهوارد رو نمیشناخت اما از اونجایی که تونسته بود فقط با حرف زدن هیونگش رو کمی به آرامش برسونه، فکر کرد شاید باید به حرفهاش گوش بده.
با فرو رفتن سالن عمارت توی تاریکی، چان هم روی زانوهاش افتاد و همینطور که با دست راستش، قسمت دردناک سرش رو فشار میداد، اجازه داد داخل آغوش هیونجین کشیده بشه.
_ تموم شد کریس. تموم شد!
جونگین بلاخره موفق شد بعد از برداشتن چیزی که میخواست، پیش هیونگش برگرده اما با دیدن منظره مقابلش سر جاش خشک شد.
وویونگ خودش رو به جونگین رسوند و کنارش ایستاد. درحال حاضر تنها کسی که شاید جوابی برای سوالش داشت، پسری بود که مثل خودش به غریبه حاضر در جمع خیره شده بود.
_ اون دیگه کیه؟
جونگین مچ دست وویونگ رو گرفت و پسر رو دنبال خودش سمت اتاقش کشید. دقیقا چه جوابی داشت که تحویل وویونگ بده؟ باید میگفت هیونجین مهمون این عمارته؟ یا شاید باید به عنوان همخوابهی چان معرفیش میکرد.
_ باور کن خودم هم خبر ندارم دقیقا چی بینشون میگذره اما فکر کنم چان هیونگ طعمهی جدیدی گیر آورده که بیشتر براش مثل تله میمونه.
وویونگ گیج شده بود و سعی میکرد از بین جملات جونگین کلمات قابل فهمی رو پیدا کنه اما بیفایده بود پس فقط سکوت کرد و با پسر کنارش همقدم شد.
♧♧♧
ووت یادتون نره^^
![](https://img.wattpad.com/cover/318177681-288-k398923.jpg)
YOU ARE READING
Fox(skzver)
FanfictionCouples: Chanjin, Hyunho, Changlix, Minsung Genres: BDSM, Psychology, Crime Author: #Octave