به خاطر صدای زنگ لعنت شدهی موبایلش، با سردرد وحشتناکی از خواب دل کند. همونطور که نیمی از صورتش داخل بالش فرو رفته بود، به جسم روی عسلیاش چنگ انداخت.
-چیشده سان؟
بلافاصله بعد از وصل کردن تماس، صدای رانندهاش داخل گوشهاش پیچید.
"رئیس، روباه از لونه زده بیرون و رفته کنار همون ایستگاه اتوبوس دفعهی قبل. افراد رو بفرستم دنبالش؟"
با هول سرجاش نشست و قبل از بیدار شدن کامل مغزش، روی پاهاش ایستاد. باید سریع حاضر میشد تا خودش رو به هیونجین برسونه. با ایستادن مقابل آینه نگاهی به سر و وضعش انداخت. دقیقا یادش نمیاومد چرا با لباسهای بیرونش به خواب رفته.
-به افرادت بگو از دور مراقبش باشن و نیم ساعت دیگه بیا دنبالم. خودم میرم پیشش.
با عجله خلاص شدن از شر لباسهایی که به تن داشت، سرعت حموم کردنش رو افزایش داد. نم موهاش رو با حوله گرفت و کت شلوار شیکی رو روی تنش نشوند.
سان درست سر تایم جلوی عمارت حاضر بود تا رئیسش رو سوار کنه. مینهو همیشه عاشق وقتشناسی راننده و البته بادیگارد شخصیاش بود. سان قابل اعتمادترین زیر دستش به حساب میاومد و هر دستوری رو بیچون و چرا اجرا میکرد.
تمام طول مسیر ذهنش مشغول بازیابی خاطرات شب گذشته شده بود و بهش اجازهی فکر دیگهای رو نمیداد. حرفهایی که از جیسونگ شنیده بود با پخش شدن داخل سرش، لحظات دیشب شب گذشته رو براش یادآور شدن. تکتک کلمات پسر همزمان با شدت دادن به سردردش، توسط ضبط صوت درون مغزش دوباره و دوباره تکرار میشدن.
متوجه گذر زمان نشده بود و با توقف ماشین و درک وضعیت، نگاهش به سمت مخالف جاده گره خورد. بعد از رویت کردن پسری که با تمام ذرههای بدنش دلتنگش بود، با عجله از ماشین لوکسش پیاده شد تا خودش رو کنارش برسونه.
-هیونگ!
قبل از عادت کردن نگاهش به هیبت مرد، بین بازوهاش گیر افتاد. فرور رفتن درون آغوشی که براش حکم خونهای گرم و نرم رو داشت، با آرامش چشمهاش رو بست. انگار به جایی برگشته بود که بهش تعلق داره و همین برای از بین بردن تمام احساسات منفیاش کافی بود.
قلبش به لطف جسم گرمی که بین بازوهاش حبس شده بود، با آرامش میتپید. دلتنگی به قدری بهش فشار آورده بود که چشمهاش تمام شب گذشته رو به دنبال چهرهی هیونجین میگشتن.
-هیونگ چیزی که میخواستی رو پیدا کردم.
مینهو با یادآوری دلیل جداییاش از پسر، با شدت ازش فاصله گرفت تا به جسم مدنظرش نگاهی بندازه. انتظار نداشت هیونجین به این سرعت وسیلهی مدنظرشون رو پیدا کنه.
-ببینمش.
هیونجین ساعت جیبی قدیمی و زیبایی رو که کاملا از طلای سفید ساخته شده بود، با تردید بین انگشتهای مینهو گذاشت. کارش قطعا درست نبود ولی چارهی دیگهای نداشت. اگه پای جون هیونا وسط نبود هرگز به همچین کاری تن نمیداد. به مردی خیانت میکرد که با آغوش باز و بیمنتش وجودش رو پذیرفته و بهش تکیه کرده بود. قطعا حال خوبی نداشت و از حماقتش شرمنده بود. دلش از همین حالا دلتنگیاش رو برای چان فریاد میزد اما هیونجین قصد نداشت با گوش کردن به ندای قلبش بیشتر از این عذاب بکشه.
-درک نمیکنم چرا پدرم در به در دنبال این ساعت قدیمیئه ولی هر کوفتی که هست دیگه تموم شد.
مینهو با ذوق بیسابقهای نگاهش رو از جسم نسبتا سنگین توی دستش گرفت و دستش رو سمت هیونجین دراز کرد. پس گرفتن معشوقش برای تأمین کردن حال خوبش کافی بود.
-اینکار قرار نیست به کریس صدمهای بزنه درسته؟
شنیدن جملهی هیونجین، خط عمیقی رو بین ابروهاش جا داد. دلیل این نگرانی رو درک نمیکرد اما از ذات پسر به خوبی آگاه بود. تا جایی که خبر داشت پدرش فقط دنبال ساعت بود نه چان.
-نگران نباش آسیبی نمیبینه. بهت قول میدم.
حالا که کمی خیالش راحت شده بود، دست مینهو رو با لبخند کمجونی گرفت. همونطور که دنبال مرد کشیده میشد، نگاهش به عقب برگشت اما عمارت دورتر از چیزی بود که بشه با چشم شکارش کرد.
" مراقب خودت باش چان. امیدوارم یه روز بتونی من رو ببخشی."
***
-بالاخره به دستش آوردم.
خندهی بلندی کرد و نگاه هیز و چندشآورش رو به هیونجین دوخت. حالا که اون مزاحم کوچولو خواستهاش رو برآورده کرده بود، لیاقت جایزهی بزرگی رو داشت.
-بهت تبریک میگم دکتر هوانگ. طبق توافقمون آزادیات رو بهدست آوردی.
انزجارش از نگاه کردن بهچهرهی کثیف هوجونگ، بهش اجازهی بالا آوردن سرش رو نمیداد. داخل دفتر اون خوک کثیف، کنار لینو گیر افتاده بود و راهی برای فرار نداشت. آزادی؟ اون پیرمرد عوضی حتما داشت باهاش شوخی میکرد ولی براساس قول و قراری که گذاشته بودن، حالا واقعا نیازی نبود داخل اون زیر زمین سرد حبس بشه.
-میتونی داخل شرکت من به عنوان شیمیدان، داروساز یا هر کوفت و زهرماری که اسمشه کار کنی. تا زمانی که سرت توی کارت باشه آسیبی به خودت و خواهرت نمیرسه.
هوجونگ همونطور که با پوزخند به هیونجین خیره مونده بود، با دراز کردن دستش سمت لینو خواستار کم شدن فاصلهی بینشون شد.
-حالا که به ساعت دست پیدا کردم، چان مال توئه. دیگه ساعت رو بهدست آوردم پس زنده و مردهاش برام فرقی نداره.
لینو برخلاف مینهویی که درونش قایم شده بود، پوزخند جسورانهای زد و به قصد خداحافظی تعظیم کرد. حالا موانعی که هوجونگ مقابلش قرار داده بودن، با کنار رفتن از سر راهش بهش اجازهی پیشروی میدادن. تمام این سالها رو در انتظار همچین روزی سپری کرده بود.
-نگرانش نباشید پدر. خودم به حسابش میرسم.
شنیدن جملهی لینو برای وحشتزده شدن هیونجین کافی بود. مینهو بهش قول داد آسیبی به چان نمیرسه ولی انگار لینو هیچ مسئولیتی در قبال حرفهای شخصیت دیگهاش نداشت.
به محض خروجشون از دفتر هوجونگ، با ایستادن مقابل لینو مسیر مرد رو سد کرد. باید از هدف شومش سر در میآورد چون هرگز اجازهی آسیب دیدن چان رو بهش نمیداد. با چشمهای خودش شاهد روح زخمی و وضعیت روحی کریس بود و نباید درد بیشتری رو به زندگیاش اضافه میکرد.
-تو گفتی به چان آسیبی نمیرسه. اجازه نمیدم بهش صدمه بزنی لی لینو.
لینو با چهرهای خنثی به چشمهای نافذ پسر خیره شد. حرفهای هیونجین ذرهای براش اهمیت نداشت ولی به عهده گرفته شدن افسار خشمش توسط دلتنگیاش، کنترل بدنش رو به عهده گرفت. دستش رو به گردن هیونجین رسوند و فشار محکم و کنترل شدهای بهش وارد کرد. به جز سست کردن ارادهی هیونجین در برابر خودش هیچ قصد دیگهای نداشت. روزها از محبوبش دور مونده بود و صبری برای تصاحب بدنش نداشت ولی کار مهمتری رو برای رسیدگی انتخاب کرد.
-بهتره بیسروصدا برگردی عمارت و منتظر به زنجیر کشیده شدن بمونی عروسک قشنگم. من که میدونم چقدر دلتنگ شلاقمی.
اگه حرفهای لینو رو انکار میکرد، تبدیل به دروغگوترین موجود تاریخ میشد. همونطور که گردنش بین انگشتهای لینو اسیر شده بود، بدنش بیشرمانه درد بیشتری رو از مرد طلب میکرد. جلد مازوخیستش کاملا از خواب برخواسته بود تا کنترل بدنش رو بهدست بگیره. حتی اگه لینو دستور زانو زدنش رو صادر میکرد، بیهیچ تفکری به دستورش تن میداد.
-حالا که فهمیدی چقدر به من نیاز داری، بهتره حواست به حرفها و کارهات باشه روباه زیبای من. دلم نمیخواد به دست خودم تیکهتیکه بشی.
بعد از رها کردن گردن هیونجین، بازوش رو گرفت تا پسر رو دنبال خودش بکشه. وقتی به پارکینگ رسیدن، سان داخل ماشین منتظرشون بود. بهمحض نشستن داخل ماشین نفس راحتی کشید و حالا که از خطر مواجه شدن با پدرش گذشته بود، به مینهو اجازهی خودنمایی داد.
شل شدن انگشتهایی که بازوش رو اسیر کرده بودن، توجهش رو جلب کرد. با کشیدن نگاهش سمت مرد، سعی کرد تشخیص بده دقیقا کنار چه کسی نشسته.
-مینهو هیونگ؟
مینهو با چشمهای بسته سرش رو به پشتی صندلی تکیه داده بود تا ذهنش رو جمع و جور کنه. به هیونجین قول داد به چان آسیبی نمیرسونه اما لینو برای انتقام مصممتر از این حرفها بود. میدونست تکتک افکارش به گوش لینو هم میرسه ولی کاش میشد برای بیخیال شدن کریستوفر متقاعدش کنه.
هیونجین از آرامش و کلافگی چهرهی مرد بالاخره هویتش رو تشخیص داد. حدس زدن دلیل آشفتگیاش کار سختی نبود و دوست نداشت مینهو رو توی این حال ببینه.
-همه چیز درست میشه هیونگ، من کمکت میکنم.
مینهو بین پلکهاش فاصله انداخت تا به چشمهای براق و کشیدهی پسر خیره بشه. مطمئن نبود چی شنیده اما خواستار ادامهی حرفهای پسر بود.
با دیدن نگاه منتظر مینهو، دست مرد رو از بازوش جدا کرد و بین انگشتهای خودش گرفت. با اینکه مینهو هم دل خوشی از چان نداشت ولی هرگز به فکر آسیب زدن بهش نیفتاده بود. قلب مینهو پاکتر و تنهاتر از چیزی بود که کسی توان درکش رو داشته باشه اما هیونجین به خوبی هیونگش رو میشناخت.
-با هم از پسش برمیایم. لطفا اجازه بده کنارت باشم، خودت میدونی چه کارهایی از دستم برمیاد.
مینهو دستش رو پس کشید و با چهرهای خنثی مشغول نوازش موهای پسر شد. البته که از مهارتهای روباه کوچولوش خبر داشت؛ این پسر با موی دماغ تجارت پدرش شدن، پیش افراد لی هوجونگ از شهرت زیادی برخوردار بود.
-من واقعا میخوام سر قولی که بهت دادم بمونم اما هیچ تسلطی روی لینو ندارم.
هیونجین گوشهی لبش رو به دندون گرفت و توی ذهنش به دنبال راه چاره گشت. با جرقهای که توی سرش شکل گرفت، با نگاه مصممی به مینهو خیره شد.
-اگه بتونی کنترلش کنی چی؟
حالا برای ادامهی بحث مشتاقتر شده بود. اگه راهی وجود داشت که بتونه لینو رو از جنایتهای پدرش دور کنه، به هرقیمتی انجامش میداد. تا الان لینو ازش در برابر هوجونگ محافظت کرده بود و حالا نوبت مینهو بود که برای نیمهی دیگهی وجودش کاری انجام بده.
-چطوری؟ واقعا راهی هست؟
-یکی رو میشناسم که میتونه کمکمون کنه. باید بهم اعتماد کنی.
ناخودآگاه بهخاطر شنیدن حرفهای هیونجین احساس خوشایندی درونش شکل گرفت. نگرانی پسر بهش قوت قلب میداد و به تپشهای ناموزون ماهیچهی درون سینهاش شدت بیشتری میبخشید.
-هنوز هم نمیخوای جواب اعترافم رو بدی.
بعد از تحلیل کردن جملهی مرد، خیره شدن داخل چشمهای براقش از هر کار دیگهای براش سختتر شد.
مینهو رو دوست داشت؟ دلتنگی مرد رو به وضوح درون سینهاش حس میکرد ولی روی احساسی که دائما درحال گوشزد کردن نگرانیش برای چان بود، چه اسمی باید میذاشت؟
-ولی من هنوز با خودم و احساساتم روراست نیستم.
مینهو به جواب و لحن دستپاچهی پسر خندید و نگاهش رو به مقابلش دوخت. تا زمانی که مقابل عمارت توقف کنن هیچ حرف دیگهای بینشون رد و بدل نشد.
بعد از پیاده شدن هیونجین به رفتن پسر سمت عمارتش چشم دوخت. لینو به راحتی روی کار اومد و تسلط بدنش رو از مینهو پس گرفت. با پوزخند بزرگی سمت سان برگشت و سرش رو کمی خم کرد. با اون چهره و سر خمیده درست شبیه قاتل روانی و وحشتناکی شد که پدرش ازش توقع داشت.
-بزن بریم. باید برای گرگ عزیزمون تله بذاریم.
***
بعد از تموم شدن جلسه، همراه آقای یانگ وارد راهرو شد. بهخاطر ضربههایی که از هوجونگ خورده بودن، لب مرز ورشکستگی قدم برمیداشتن.
-باید هرچه سریعتر به این اوضاع سر و سامون بدیم.
آقای یانگ بعد از شنیدن حرفهای چان، با مچاله کردن کاغذهای توی دستش خشمش رو بروز داد. نباید اجازه میدادن هوجونگ اینطوری برنده بشه. خاندان لی با دزدیدن کالاهای باارزشی که از ژاپن براشون فرستاده شده بود، مصیبت بزرگی رو به جونشون انداخته بودن.
-من این ضرر رو جبران میکنم؛ حتی اگه لازم باشه تمام ساختمونهام رو بفروشم.
چان نگاهش رو به مردی داد که با لبخند بهش چشم دوخته بود. سر کارهای شرکت تا همین حالاش هم بیش از اندازه به آقای یانگ فشار اومده بود و چان اجازهی همچین کاری رو به پیرمرد نمیداد.
-من این اجازه رو نمیدم. خودم یه راه برای درست کردن این اوضاع پیدا میکنم پس شما نگرانش نباشید.
با گرفتن از لبهی کتش، پارچهی کتان رو روی بدنش مرتب و قدمهاش رو سمت آسانسور کشوند. باید سریع به خونه برمیگشت تا نقشهی جدیدی رو سرهم کنه. حالا وقتش بود از مهرهی مخفیاش بهره ببره. باور داشت همکاری کردن هیونجین باهاش موفقیتش رو حتمی میکنه.
چان دو سال پیش با گرفتار شدن توی همچین شرایطی، خودش رو باخته بود. بعد از پس گرفتن اموال از دست رفتهاش به لطف روباه، فکر میکرد هرگز نمیتونه ملاقاتش کنه اما اشتباه میکرد.
شب اولی که هیونجین رو توی مهمونی دید، درجا پسر رو شناخت ولی شک داشت اون چشمها متعلق به همون فاکس معروف باشن. با وجود تردیدش، باید مطمئن میشد ناجیاش رو پیدا کرده یا نه. با کشوندن پسر به عمارتش، به مرور زمان شکش رو به یقین تبدیل کرد و روباه رو توی تله انداخت.
به محض رسیدن به لابی، وویونگ سر راهش سبز شد. در هم بودن ابروهاش احساساتش رو برای هیونگش فاش میکردن. وویونگ اصلا آدمی نبود که توان مخفی کردن احساساتش رو داشته باشه. پسر مو قرمز مثل آینه صاف و شکننده بود و درونش رو به راحتی برای چان به نمایش میذاشت.
-وضعیت شرکت خوب نیست، مگه نه؟
دستش رو به سرشونهی وویونگ تکیه و با نگاه تیزی بهش اطمینان خاطر داد. نمیخواست مشکلات شرکت ذهن بقیهی خانوادهاش رو هم درگیر کنه تا به سرنوشت یونجون دچار بشن.
اون پسر سربه هوا همیشه بیگدار به آب میزد و خودش رو به خطر میانداخت. بهخاطر سرپیچیهاش از نگرانیهای چان، جون خودش رو دودستی تقدیم لینو کرد ولی دیگه این اجازه رو به کسی نمیداد.
-چیزی نیست که تو نگرانش باشی. بیا بریم خونه.
***
انگشتهاش بهخاطر مشتهای پیدرپیای که به جسم بیجون مقابلش کوبیده بود، کاملا بیحس شده بودن. اولین روزی که کارش رو شروع کرد، مچ و ساق دستهاش بعد از چند ضربه درد اسفناکی رو به جونش میانداختن اما بعد از چند روز بالاخره بهش عادت کرد.
با تکیه دادن دستهاش به زانوهاش، کمی خم شد تا نفسی تازه کنه. گزگز شدن بازوهاش نشونهی اتمام تمریناتش بود و شادی هیونا رو فراهم میکرد. بعد از منظم شدن نفسهاش، صاف ایستاد و کف دستش رو به کیسه بوکس چرمیاش تکیه داد. باند پیچیده شده دور دستش کاملا به رنگ سرخ دراومده بود و نیازش به مراقبت رو به رخ میکشید.
-چطور پیش میره؟
با شنیدن صدای چانگبین توجهش رو از زخمهای روی انگشتهاش گرفت و به سمت مرد برگشت. آب گازداری که به سمتش پرتاب شد رو روی هوا گرفت و درش رو به سادگی باز کرد. با اینکه چند سال پیش با خواهش هیونجین به هنرهای رزمی رو آورده بود ولی خیلی زود بهشون علاقهمند شد. چند سال آموزش دیدن در شاخههای جودو و تکواندو ارزشش رو داشت چون فقط با چند روز تمرین به سادگی بدنش رو روی فرم آورده بود.
-عالی! چرا اجازه نمیدی یه حریف واقعی داشته باشم؟ من یه زمانی عضو تیم ملی بودما پس بهتره من رو دست کم نگیری.
چانگبین به جربزهی دختر خندید و بعد از قلاب کردن بازوهاش درون هم، از پهلو به دیوار تکیه کرد. فقط منتظر بود تمرینات دختر به سطح انتظارش برسه و حالا زمانش فرا رسیده بود.
-خب پس نظرت چیه با من امتحان کنی؟
هیونا باندهای دور دستهاش رو باز و پارچهی باریک و مشکی رنگی رو جایگزینشون کرد. چه از لحاظ جسمی و چه روحی برای این مبارزه آماده بود یا حداقل خودش اینطوری فکر میکرد.
-چرا که نه؟
همونطور که مشغول درآوردن کت چرمیاش بود، با نگاهش تکتک حرکات هیونا رو زیر نظر گرفت. لباسش رو روی صندلی چوبی و کهنهی کنار کلبهی متروکهاش انداخت تا آمادهی زمین زدن دختر بشه.
-یادت باشه مهم نیست چقدر تمرین کنی، زورت به یه مرد نمیرسه پس باید بدونی به کجاها ضربه بزنی.
تمرکزش رو روی پاهای مرد حفظ کرده بود چون چانگبین بهخاطر خرد کردن استخوان حریفش تنها با یه ضربه، خدای لگدهای چرخشی به حساب میاومد.
مشتش رو با سرعت به سمت گونهی هیونا هدایت کرد غافل از اینکه دختر سریعتر از این حرفهاست. تا به خودش بیاد هدف از جلوی مشتش ناپدید و ضربهی محکمی به پهلوش کوبیده شد. در کسری از ثانیه نفسش برید اما با مخفی کردن ضعف بدنیاش، سرپا ایستاد.
گردن مرد کاملا قرمز شده بود و تنفس نامنظمش رو به رخ میکشید. حالا وقت از پا درآوردن حریف رسیده بود. با سرعت روی یک پاش چرخید و پاشنهی پاش رو مثل شلاق به پهلوی ضرب دیدهی چانگبین کوبید.
به محض برخورد پای هیونا با پهلوی دردناکش، با منقبض کردن عضلات شکمش خودش رو جمع و جور کرد. به محض گرفتن مچ پای دختر بین انگشتهاش، بدنش رو به سمت خودش کشید تا تعادلش رو به هم بزنه.
وقتی داشت سمت چانگبین کشیده میشد، با انتخاب کردن هدف بعدیاش، زانوی پای آزادش رو با شدت کمی به عضو مرد کوبید. نباید باعث عقیم شدنش میشد چون دلیلی برای ناراحت کردن فلیکس نداشت.
انتظار خوردن ضربهی دیگهای رو نداشت و همین گاردش رو پایین آورده بود. تکتک ضربههایی که خورد فقط یک دلیل داشتن؛ چانگبین با دست کم گرفتن حریفش گاردش رو درست حفظ نکرده بود. مچ پای هیونا رو رها و روی زانوهاش سقوط کرد. بدنش طوری که انگار از روحش جدا شده باشه بیحس شده بود.
-بد نبود دختر جون. نقاط حساس رو خوب میشناسی.
با قیافهی مچالهای لبش رو به دندون گرفت و به وضعیت مرد چشم دوخت. فکر نمیکرد چانگبین انقدر توی دفاع کردن از خودش ضعیف باشه وگرنه از تمام زورش برای ضرباتش استفاده نمیکرد.
-حالت... خوبه دیگه؟
چانگبین با شنیدن حرف دختر یاد مکالمات صبحش با فلیکس افتاد و بیاراده زیر خنده زد. "اون دختر سرسختتر از چیزیه که انتظارش رو داری. باید نگران آسیب دیدن من باشی نه اون."
پهلوش رو گرفت و روی پاهاش ایستاد. هیونا واقعا بینظیرتر از چیزی بود که انتظارش رو داشته باشه و دختر تمام اینها رو فقط با چند ضربه بهش اثبات کرد.
-من خوبم. خیلی بهتر از انتظارم عمل کردی و من حتی فرصت دفاع از خودم رو نداشتم. برادرت هم موقع مبارزه همینقدر سریعه.
هیونا با به خاطر آوردن هیونجین، سرش رو پایین انداخت. یادآوری تمام لحظاتی که برادرش با افتخار بهش نگاه میکرد، قلبش رو میشکست.
چانگبین با دیدن قیافهی در هم دختر، به راحتی افکارش رو خوند. تنها دلیل آشفتگی هیونا فقط و فقط خانوادهاش بود و بس.
-حالا که انقدر پیشرفت کردی بذار خبرای خوبی که بهخاطرشون تا اینجا اومدم رو بهت بدم. برادرت دیگه اسیر خانوادهی لی نیست و هروقت که بخوای میتونی ببینیش.
کل بدنش بعد از شنیدن جملات مرد یخ بست. با دهنی باز و چشمهای درشتش سمت چانگبین قدم برداشت و یقهی مرد رو گرفت. باید مطمئن میشد چیزی که شنیده حقیقت داره.
-میتونم ببینمش؟ چرا این رو زودتر بهم نگفتی؟ لطفا همین حالا من رو ببر پیشش.
چانگبین با گرفتن دست دختر، یقهاش رو آزاد کرد. هیونا حق داشت انقدر هیجانزده باشه پس با تکون دادن سرش به خواستهاش جواب مثبت داد.
-من حتی برادر ناتنیات رو هم پیدا کردم.
هیونا با گرفتن نگاهش از مرد قدمی عقب کشید. تمام خوشحالیاش با شنیدن جملهی مرد در عرض یک ثانیه ناپدید شد. سونگمین احتمالا زندگی نرمالی رو میگذروند و این تنها دلیل فاصله گرفتن هیونا از عشق اولش بود. با وجود دلتنگیاش برای سونگمین ترجیح میداد راه خودش و برادرش رو ازش جدا نگه داره.
-لطفا بیخیال سونگمین شید. اجازه نمیدم پاش به سرنوشت ما باز بشه.
چانگبین به خوبی دلیل نگرانی هیونا رو درک میکرد پس حرف دیگهای نزد. موضوع مهمتری برای بحث وجود داشت ولی آیا زمان مناسبی برای مطرح کردنش بود؟
-وقتش رسیده یه چیزی بهت بگم هیونا. راجع به شغل واقعیم.
هیونا با کنجکاوی سمت مرد برگشت. حالا که چانگبین راجع به شغلش زبون باز کرده بود، امکان پا پس کشیدن وجود نداشت. با اینکه خودش متوجه کار اصلی مرد شده بود اما توضیحات بیشتری میخواست.
-خودم میدونم. نشانش رو روی اسلحهای که باهاش تمرین تیراندازی میکنم، دیدم.
چانگبین پوزخند صداداری زد و دست به سینه شد. انگار علاوهبر مهارتهای رزمی هیونا هوشش رو هم دست کم گرفته بود.
-صادقانه بگم فکر نمیکردم بشناسیش.
***
بهمحض رسیدن به خونه، راهش رو سمت سالن اصلی کج کرد. با دیدن درپوش باز پیانو، تمام موهای تنش سیخ شد. فکری که از ذهنش گذشت، مثل خنجر قلبش رو شکافت.
- لعنتی!
قدمهای سریع و لرزونی سمت پیانوی مادرش برداشت تا یادگاری خانوادگیاش رو پیدا کنه ولی شیء قیمتی سرجاش حضور نداشت. با دندون قروچه به جای خالی ساعت پدرش خیره شد. مغزش بهخاطر پردازش اتفاقات پیش اومده حسابی داغ کرده بود و خشمش رو شعلهور میکرد.
همراه با صدای بلندی که از گلوش خارج شد، مشت لرزونش رو روی نیمکت پشت پیانو کوبید. با یادآوری کتابخونهی دستکاری شدهاش، با صدای بلندی زیر خنده زد. احتمال داده بود جونگین قفسههاش رو مرتب کرده ولی انگار شخص متجاوز به حریم شخصیاش، به راحتی با فریب دادنش از چنگالش در رفته بود. سرش طوری درد میکرد که انگار مویرگهاش توسط یک مشت موریانه درحال جویده شدنه.
-میکشمت هوانگ هیونجین. مجبورت میکنم تقاص بازی کردن با من رو پس بدی.
شنیدن صدای پا از طبقهی بالا، توجهش رو جلب کرد. با امید اینکه قضاوتش راجع به هیونجین اشتباه باشه، به سمت پلهها دوید. دستگیرهی در اتاقش رو با شدت تکون داد و راهش رو به سمت اتاق پیدا کرد. مرد کت و شلوار پوشی که پشت بهش ایستاده بود، تعجبش رو بیدار کرد. شخص غریبه قطعا هیونجین نبود و همین موضوع مثل خون جلوی چشمهاش رو میپوشوند.
-تو دیگه کی هستی؟
لینو با شنیدن صدای عصبی و خشدار مرد خندهی کوتاه و بیصدایی کرد و با چرخیدن روی پاشنهی پاهاش، به سمت چان برگشت. با لبخندی که ساید روانیاش رو به نمایش میذاشت، به چهرهی رنگ پریدهاش خیره شد.
-از خونهی من گمشو بیرون.
سرش گیج میرفت و بیحس شدن بدنش رو حس میکرد. بعد از گذشت چند ثانیه بهخاطر فلج شدن ناگهانی پاهاش، بیاراده با زانو روی زمین افتاد و ناباورانه به لینو نگاه کرد.
-اوه! یادم رفت بگم به دستگیرهی اتاقت دست نزنی.
لینو به وضعیت مرد خندید و همونطور که به سمتش گام برمیداشت، شاهد پخش شدن زهر بین عضلاتش بود. دیدن زمین خوردن رقیبش درست مقابل چشمهاش، زیادی براش لذتبخش بود.
-زهر ماهی بادکنکی با جذب شدن از طریق پوست، به سرعت بدن رو فلج میکنه. خیلی جالبه مگه نه؟
مثل یک جنازه با پهلو روی کف سرد اتاقش افتاد و با چشمهایی که ازشون آتیش میبارید به لینو چشم دوخت. سوزشی که به لطف سرنگ بین انگشتهای لینو روی گردنش ایجاد شد، آخرین حس لامسهاش رو ازش گرفت. پلکهاش برای در آغوش گرفتن همدیگه التماس و چان رو به خواب عمیقی دعوت میکردن ولی مرد به سختی دربرابر از دست دادن هشیاریاش مقاومت میکرد. جوری در برابر بیهوشی ایستادگی میکرد که انگار بستن چشمهاش برای انتقالش به سرزمین ارواح کافیه.
-بالاخره به چنگ آوردمت بنگ کریستوفرچان. با زندگی احمقانهات خداحافظی کن.~•~♡~•~
اینجا یکی تو دردسر افتاده:))
ووت و کامنت بادتون نره عزیزای دلم، شرط آپ پارت بعدی ۴۰ تا ویو و ۱۰ ووته.
فیک رو اگه دوست دارین به دوستاتون هم معرفی کنید تا ویو و ووتها سریع برن بالا^^
YOU ARE READING
Fox(skzver)
FanfictionCouples: Chanjin, Hyunho, Changlix, Minsung Genres: BDSM, Psychology, Crime Author: #Octave