هیونا با اضطراب به مرد روی تخت خیره شده بود و با وجود ترسش از پلکهای نیمهباز چان، به سمتش قدمهای مرددی برداشت. حرفهای زیادی برای گفتن داشت اما هیچوقت آدم خوشصحبتی نبود و توی بیان کردن مناسب موضوعات درون ذهنش، همیشه به مشکل برمیخورد. اگه آدمها توانایی خوندن ذهنش رو پیدا میکردن، احتمالا زندگی خیلی براش راحتتر میشد و انقدر به خاطر نشون دادن احساسات واقعیش، زجر نمیکشید.
جونگین بعد از خوابوندن چان روی تخت، سرم دارویی تازهای رو بهش وصل کرد و بعد از چک کردن دمای بدنش با دماسنج، ازش فاصله گرفت. نگاه آخری به هیونا انداخت و تنهاشون گذاشت. از چهرهی دختر مشخص بود که حرفی برای گفتن داره و نباید بیشتر از این مزاحمشون بشه.
با صدای بسته شدن در، نفس عمیقی کشید و خودش رو بالای سر چان رسوند. افکار مختلفی با رژه رفتن درون ذهنش، تمرکزش رو به نابودی میکشوندن و اعصابش رو از چیزی که بود، پریشونتر میکردن. از روبهرو شدن با مرد خجالت میکشید چون از دلیل بلایی که سرش اومده بود، به خوبی خبر داشت.
با وجود هشیاری نصفه و نیمهاش، نسبت به تمام محرکهای دنیا بیحس شده بود و احساس گیجی میکرد. حالا که مغزش آروم گرفته بود و خشم وحشیانهاش رو پس میزد، هیچ احساسی نداشت و درحال حاضر با یک مجسمهی سرد و بیروح برابری میکرد. چشمهای تارش بعد از مدتی چهرهی هیونا رو شکار کردن و مغزش رو برای پرسیدن سوالی مهم، به کار انداختن.
- این جا... چی میخوای؟
لحن خشک و صدای خشدارش به دلهرهی دختر دامن میزد و درونش رو به شکل آزاردهندهای قلقلک میداد. از این که تمام این اتفاقات به خاطر نجات پیدا کردنش از دست هوجونگ رخ داده، احساس شرم میکرد و باید بابتشون معذرت میخواست.
- احتمالا من رو میشناسین. من هوانگ هیونا هستم، خواهر کوچیکتر هیونجین. تمام این بلاهایی که سرتون اومده، به اضافهی کارهای برادرم، فقط به خاطر محافظت کردن از من بوده. از بیشرمانه بودن درخواستم اطلاع دارم اما ازتون میخوام من و هیونجین رو ببخشین.
چشمهاش رو بست و سوت کشیدن سرش رو پشت گوش انداخت. لینو همه چیز رو براش تعریف کرده بود و حالا از تمام ماجرا خبر داشت. فقط لازم بود با هیونجین حرف بزنه تا به نگرانی مزخرفش پایان بده. خواب کمکم به چشمهاش هجوم آورده بود اما اسم پسرک به هشیار موندن وادارش میکرد.
- اگه اون ساعت رو براتون گیر بیارم، مشکلمون تا حدودی حل میشه، درسته؟
- اول باید برادرت رو ببینم. حتی اگه اون ساعت رو به دست بیارم، بخشیدن هیونجین کار سادهای نیست.
از این که هیونجین به خاطر تراشهای که داخل بدنش مخفی کرده بودن، کل بیست و چهار ساعت شبانهروز توسط لینو شنود میشده و توانایی به زبون آوردن هرچیزی رو نداشته، خبردار شده بود. از نظرش مرگ یونجون تا حدودی تقصیر هیونجین بود و با وجود این که لینو بهش گفت فعالیتهای مشکوک افراد چان از قبل توی اسکله لو رفته بوده و خبرچینی پسرک در مرگ یونجون نقشی نداشته، چان باز هم از هیونجین خشمگین بود.
اون پسر به جز حرف زدن، قطعا راههای زیادی رو برای برقرار کردن ارتباط با چان بلد بود اما خیانت بهش رو انتخاب کرد. حتی اگه نقشه فقط دزدیدن ساعت بود، این موضوع باز هم از هیونجین یه خائن میساخت. افسر فاکس راه اشتباهی رو انتخاب کرده بود و به خاطر گیج شدن سر احساساتش، زندگی چان و گروهش رو به خطر انداخت و درحال پس دادن تقاص گناهانش بود.
- یه فرصت بهم بدین. من ساعت رو براتون گیر میارم.
- من مسئولیتی در قبال آسیب دیدنت قبول نمیکنم پس بهتره مواظب خودت باشی دختر کوچولو.
***
گزارشهایی رو که فلیکس براش آماده کرده بود، برای یونهو و تیم خودش فرستاد و لپتاپش رو بست. استرس دست و پاهاش رو سست کرده بود و هرلحظه بیشتر از قبل عصبیش میکرد. دربارهی وضعیت چان از جونگین خبر گرفته بود و حالا فقط به خاطر وضعیت هیونجین دلشوره داشت. اون پسر به طرز احمقانهای نترس بود و چانگبین به خاطر همین قضیه به کمک لینو بمبهای کنترل از راه دور رو داخل انبار جاساز کرده بود تا نیازی به تنظیم دستی توسط پسر نباشه.
صدای ویبره رفتن موبایلش روی میز، چانگبین رو به خودش آورد و توجهش رو جلب کرد. بعد از چنگ زدن به تلفنش، دستش روی لای موهای به هم ریختهاش فرو برد و تماس رو وصل کرد.
- یونهو، چیشده؟
"ارتباطمون با هیونجین و وویونگ رو از دست دادیم. ممکنه گیر افتاده باشن پس به لی مینهو خبر بده و ازش برای پیدا کردن لوکیشن درخواست کمک کن. اگه واقعا اتفاقی افتاده باشه تیممون وارد عمل میشه."
خون داخل رگهاش به جوش اومد و با وجود یخ کردن دست و پاهاش، عرق سردی از تیغهی کمرش روونه شد.
- یعنی چی؟ داری بهم میگی ممکنه گیر افراد لی هوجونگ افتاده باشن!؟
فلیکس با شنیدن صدای فریاد چانگبین، شیر آب رو بست و از زیر دوش کنار رفت. در اتاقک حموم رو کمی از چهارچوبش فاصله داد تا وضعیت دوست پسرش رو از داخل اتاقش بررسی کنه. چانگبین قبل از هرکاری سراغ مرتب و ایمیل کردن گزارشهاش رفته بود و پسر توی اون فاصله تصمیم گرفت خودش رو تمیز و برای مرد آماده کنه.
- عزیزم، حالت خوبه؟
سرش از شدت عصبانیت سوت میکشید و مانع از شنیدن صدای فلیکس میشد. گوشی رو بعد از به زبون آوردن "بهت خبر میدم." قطع کرد و بعد از لمس کردن شمارهی دیگهای، صفحهی لمسی رو کنار گوشش برگردوند.
- تیم ارتباطش رو با هیونجین از دست داده و حدس میزنیم گیر افتاده باشه.
"ترتیبش رو میدم. یک ساعت دیگه به لوکیشنی بیا که برات میفرستم."
با پیچیدن صدای بوق داخل گوشش، گوشی رو روی تخت پرت کرد و از روش بلند شد. شاید درحال حاضر تنها نیازش آغوش پسرک موطلاییش بود.
فلیکس با دیدن چانگبینی که به سمتش میاومد، با خیال راحت عقب رفت و با بالا کشیدن اهرم دوش، شیر آب رو باز کرد. چشمهاش رو بست و مشغول شستن باقی موندهی کفها از روی سرش شد. شنیدن صدای بسته شدن در آلومینیومی حموم، خبر از حضور چانگبین داخل اتاقک رو میداد و همین برای ظاهر شدن لبخندی شیرین روی لبهای فلیکس کافی بود.
- چرا عصبی شده بودی؟ اتفاقی افتاده؟
زحمت درآوردن لباسهاش رو به خودش نداد و با رسوندن خودش به پسر، بازوهاش رو دور کمر فلیکس حلقه کرد و لبهاش رو به سرشونهی ظریفش رسوند. عطر شیرعسل لوسیون بدن فلیکس، مثل رایحهای از بهشت، ریههاش رو نوازش میکرد و گرمای بدن خیسش، قلبش رو به آرامش میرسوند.
- فکر کنم فاکس برای بار دوم توی تلهی پدرت افتاده.
فلیکس با اخم چانگبین رو از خودش جدا کرد و صورتش رو با کفدستهاش قاب گرفت. باز کردن چشمهاش زیر دوش کمی سخت بود اما اهمیتی نداد و به مردمکهای لرزون دوست پسرش خیره شد.
- میدونی که اون شخص معمولی و ضعیفی نیست. نگرانش نباش، برادرم کمکش میکنه.
18+
سرش رو بالا و پایین کرد و برای داشتن دید بهتری به فلیکس، چتریهای خیسش رو از روی صورتش کنار زد. حق با اون بود، لینو راهی برای کمک کردن بهش پیدا میکرد و سازمان قطعا برای نجاتش بیکار نمینشست.
دستش رو به باسن پسر رسوند و بعد از چنگ زدن بهش، صورتش رو عمیقتر داخل گودی گردنش فرو کرد. کشیده شدن دستهای فلیکس رو لای موها و کمرش حس میکرد و بابت لذتی که از آرامش آغوشش نصیبش میشد، نفس کشیدن رو فراموش میکرد. عطر بدن پسر، مثل پودر کوکائین اعصابش رو حتی از نوزادی چند ماهه آرومتر و تمام حواسش رو روی فتح کردن عروسک شیشهای و زیباش متمرکز کرده بود.
قلبش مثل گنجشک کوچیک و بیپناهی میتپید که توی تله افتاده و منتظر پذیرفتن مرگشه. بازوهاش رو دور گردن مرد حلقه کرد و چونهاش رو با لبخند به سرشونهی پهنش تکیه داد. نوازشهای چانگبین روی کمر و باسنش، احساسات درونش رو به تلاطم میانداخت و قلبش رو به تپشهایی سنگین ترغیب میکرد.
- فرصت زیادی ندارم، باید زودتر خودم رو به برادرت برسونم.
فلیکس با فشردن کف دستهاش به هیکل ورزیدهی چانگبین، مرد رو از خودش جدا کرد تا به چشمهای بستهاش چشم بدوزه. چانگبین شاید خشن و سرد به نظر میرسید و عالم و آدم رو طرد میکرد اما فلیکس از ذات واقعی و لطیفش خبر داشت. مرد مقابلش درست مثل جوجه تیغی سرکشی به نظر میرسید که در صورت درگیر شدن باهاش، جون سالم به در نمیبری ولی کافی بود تا اون خارهای سمی کنار برن تا ذات شکنندهاش برای همه آشکار بشه.
- میخوای به جای انجام دادنش، قبل از دیدن لینو یکم استراحت کنی؟
چانگبین بعد از دیدن ستارههای درون نگاه نگران دوست پسرش، صبرش لبریز شد و بلافاصله به سمت لبهاش هجوم برد. به قدری عاشق چشیدن طعمشون بود که هنگام بوسیدنشون، هوش از سرش میپرید. درحال حاضر هیچ موضوعی مهمتر از در آغوش گرفتن پسرکش نبود و از پس شهوتش برنمیاومد.
با کمی خم شدن، هر دو دستش رو به زیر رونهای فلیکس رسوند و پسرک با پرشی کوتاه خودش رو درون آغوش مرد بالا کشید. خط باسنش دقیقا روی عضو نیمه بیدار چانگبین قرار گرفته بود و اگه حلقهی دستهاش رو از دور گردنش شل میکرد، قطعا از پشت پخش سرامیک کف حموم میشد. با چشمهای خیره مرد رو تحت نظر گرفته بود و از طرفی دلیل این حرکتش رو نمیفهمید.
- اگه بیفتم، میکشمت.
بعد از محکم کردن یکی از بازوهاش زیر رونها و باسن پسر، انگشت اشارهاش رو روی ورودیش کشید و تنگ شدن حلقهی بازوهای فلیکس رو دور گردنش حس کرد. عضوش با هربار تکون خوردن جثهی ظریف توی بغلش سختتر و دردناکتر میشد. پیشونیش رو به سینهی فلیکس تکیه داد و با اخم غلظی دردش رو مهار کرد.
- انقدر تکون نخور شیطون کوچولو.
فلیکس خندید و با کمی پایین آوردن سرش، لبهاش رو نزدیک گوش مرد رسوند. شیطنت توصیف مناسبی برای این کارهاش نبود ولی هربار که چانگبین با چنین لقبی صداش میکرد، کل بدنش از شدت لذت مورمور میشد.
- اگه دلم شیطنت بخواد چی؟
زبونش رو روی شقیقهی چانگبین کشید و لرزش نامحسوس هیکل درشتش رو حس کرد. آروم خندید و بعد از بوسیدن موهای مرد، گونهاش رو روی سرش گذاشت.
- فقط آروم پیش برو... بدنم خیلی خستهست.
دلش برای لحن معصومانه و صدای ملیحی که به ندرت از فلیکس درمیاومد، ضعف رفت و پسرک رو محکمتر بغل کرد. هردوشون به شدت خسته بودن و واقعا از فلیکس بابت پذیرفتنش توی این شرایط ممنون بود.
بت شیشهایش رو گوشهی کابینت روشویی نشوند و بازوهاش رو دوطرف بدنش ستون کرد. همونطور که به سمتش خم شده بود، با لبخند بوسههای سریعی رو روی پیشونی، گونهها و لب پسر کاشت. موهای خیسش رو نوازش کرد و دستش رو به آرومی روی قوس کمرش کشید.
- لیکسی، من هیچوقت کاری نمیکنم که بهت صدمه برسه.
فلیکس به این جمله شاید بیشتر از هر چیز دیگهای توی دنیا ایمان داشت. از داخل کشوی کابینتی که روش جا خوش کرده بود، بستهی کاندومی رو بیرون کشید و مقابل مرد گرفت. به قدری خسته بود که قطعا بعد از ارضا شدن، توان تمیز کردن خودش رو نداشت.
- میشه از این استفاده کنی؟ میدونی که تمیز کردنش از داخلم چقدر طول میکشه و این که...
دستش رو روی دکمههای مرد کشید و اونها رو دونهدونه و با شیطنت خاصی باز کرد. زبونش رو با شهوت روی لبهاش کشید و با چشمهای خمارش، پیراهن چانگبین رو با چشمک فریبدهندهای از روی کالبد درشتش کنار زد.
- چرا درش نمیاری؟
چانگبین بلافاصله بعد از همزمان پایین کشیدن شلوار جین آبی رنگ و باکسرش، وسط چشمهای پسر و بعد از اون، لبهاش رو بوسید. کاندوم رو از دستش گرفت و روکشش رو به خاطر بیصبریش با دندون پاره کرد. جسم پلاستیکی رو ماهرانه روی عضوش کشید و دوباره لای پاهای پسرک ایستاد. بعد از پیچیدن بازوهاش دور کمر و باسن پسر، جثهی سبکش رو دوباره توی بغلش بالا کشید و شامپو بدن پسرک رو از روی کنسول برداشت. دیگه طاقتش به سر اومده بود و کنترلی روی خودش نداشت.
- به جای روانکننده از همین استفاده میکنم.
فلیکس سرش رو به نشونهی فهمیدن تکون داد و صورت کوچیکش رو داخل گودی گردن مرد مخفی کرد. با ورود انگشت آغشته به مایع بیرنگ چانگبین داخل سوراخش، نفس عمیقی کشید و بازدمش رو با نالهای شیرین ترکیب کرد. مهم نبود چقدر برای شل کردن پایینتنهاش تلاش کنه؛ هربار که انگشت چانگبین داخلش حرکت میکرد، حفرهاش ناخودآگاه به شدت منقبض و بدنش بین بازوهای مرد جمع میشد. مدتی از رابطهی قبلیشون گذشته بود و فلیکس حالا میفهمید بدنش چقدر حساس و دلتنگ شده.
- سوراختم دلش برام تنگ شده؟ خیلی داره ناز میکنه.
فلیکس خندید اما به محض ورود بیاجازهی دومین انگشت چانگبین، توانایی نفس کشیدنش رو از دست داد. ریههاش قربانی آتیش گرفتن قلبش شده بودن و درون شعلهای بیرحم میسوختن. حرکات قیچی طور انگشتهای سمج مرد، در آخر ماهیچههاش رو برای پذیرفتن انگشتهای بعدی آماده کردن.
دیگه صبری نداشت. بدنش به هر لمس چانگبین با شدت و وحشیانه پاسخ میداد و طوری ناله میکرد که انگار فقط به داشتن انگشتهای مرد راضیه. خودش رو محکم به دوست پسرش چسبوند و از تحت فشار بودن عضوش بین بدنهاشون لذت برد.
- لعنتی... دیگه نمیتونم تحمل کنم.
کمر پسر رو به دیوار چسبوند و عضوش رو مقابل ورودیش تنظیم کرد. در اون لحظه، تمام فکر و ذکرش جا دادن عضوش داخل حفرهی دوست پسرش بود و مغزش موضوع دیگهای رو پردازش نمیکرد. کلاهک عضوش رو درون حفرهی دوست پسرش جا داد و چرخش ستارهها رو دور سرش تماشا کرد. با نالهی عمیق و مردونهای پیشونیش رو روی شونهی پسر کوبید و ترقوهی برجستهاش رو بوسید.
- چطوری هربار بعد از انجام دادن اینکار اینطوری دیوونه میشم؟
کمرش به دیوار نمدار حموم چسبیده بود و حضور بازوی چانگبین دور پهلوهاش، تکون خوردنش رو سختتر میکرد. سرش گیج و چشمهاش سیاهی میرفت اما بیشتر میخواست. حرف مرد رو به درستی متوجه نشده بود پس به خودش زحمت پاسخگویی نداد. با جا گرفتن کامل عضو چانگبین داخلش، نالههاش تبدیل به گریه شد پس سرش رو بیاراده به دیوار کوبید. از گریه کردن نفرت داشت ولی به قدری در سه روز گذشته از شدت استرس، دچار فشار روانی شده بود که باید خودش رو به هر نحوی تخلیه میکرد.
چانگبین با دیدن چشمهای گریون پسرکش، با نگرانی سرجاش خشک شد. البته که از شرایط عاطفیش خبر داشت اما در این وضعیت به جای آرامش دادن بهش، رابطهی جنسی رو انتخاب کرده بود. از خودش خجالت کشید و موهای طلایی فلیکس رو با پشیمونی نوازش کرد.
- لیکسی، مجبور نیستیم ادامه بدیم. میدونم حالت زیاد خوب نیست.
سرش رو با شدت به دو طرف تکون داد و اشکهاش رو کنار زد. اون هم درست به اندازهی چانگبین به این لذت و آرامش نیاز داشت و فقط به خاطر کوفتگی بدنش، ازش دست نمیکشید.
- من خودم بهت پیشنهادش رو دادم. فقط... نگران و خستم اما حضور تو اینجا برای من کافیه.
با کشوندن کالبد شکنندهی پسرک سمت خودش، فاصلهی بدنهاشون رو به حداقل رسوند و فلیکس رو به راحتی به بدنش تکیه داد. با وجود اختلاف قدیشون، فلیکس بالاتنهی لاغر و ظریفی داشت و همیشه به خوبی در آغوشش جا میگرفت.
- فقط بهم تکیه بده و بقیهاش رو بسپر به خودم.
لبخند کم جونی زد و بدنش رو تمام و کمال به مرد واگذار کرد. خسته از تمام ماجراهای پیش اومده، درون آغوش چانگبین لم داد و عطر تلخ و مردونهاش رو درون ریههاش حبس کرد. تنها مکان امن و فرد مورد نیازش برای زندگی، کنارش بود و این، تنها موضوع حائز اهمیت زندگی فلیکس به شمار میرفت.
- محکمتر!
دستهاش رو محکم دو طرف باسن پسر قلاب کرده بود و بدن ظریفش رو به آرومی روی عضوش تکون میداد. نالههای فلیکس درست کنار گوشش رها و آتیش درونش رو به زبانه کشیدن تشویق میکردن. با هربار وارد کردن عضوش داخل سوراخ پسر، حریصتر از قبل میشد و رفتهرفته کنترل خودش رو از دست میداد.
- روانیم نکن جوجه طلایی، به زور جلوی خودم رو گرفتم.
با بالا رفتن سرعت چانگبین، تکیهاش رو از مرد گرفت و مابین هق زدنها و نالههاش، به سختی برای دریافت کردن اکسیژن تقلا کرد. عاشق زمانهایی بود که دوست پسرش برای تصاحب کردنش افسار پاره میکرد و با تمام قدرت روش برچسب مالکیت میچسبوند. چشمهاش با هر ضربه خیستر میشد اما اینبار خبری از احساسات منفی نبود؛ فلیکس به خاطر امانت دادن خودش به مرد، نهایت لذت رو تجربه میکرد.
زمانی که خسته شدن عضلات کمر و بازوهاش رو احساس کرد، لبهی وان حموم نشست و به ضرباتش شدت داد. به خاطر احساس سرخوشیای که کل وجودش رو فرا گرفته بود، سرگیجهی بدی به جونش افتاد و توانش رو برای سرپا ایستادن ازش گرفت.
احاطه شدن کمر و پهلوهاش توسط بازوهای چانگبین به همراه عضو سخت شدهاش، بدون هیچ رحم و مروتی نهایت مهارتشون رو صرف به جنون رسوندن فلیکس میکردن. صورتش رو مقابل مرد تنظیم کرد و با لبهایی نیمهباز و چهرهای اغوا کننده، به چشمهای خمار و وحشیش خیره شد. درست بعد از نوازش کردن گونهی توپر چانگبین، عضوش بین انگشتهای مرد اسیر و موجب عقب پریدن سرش شد. نالهکشدار و عمیقش نشانگر نزدیک بودنش به ارگاسم بودن و پسر این بُعد از خودش رو بدون هیچ شرمی، با سخاوت برای دوست پسرش به نمایش گذاشته بود.
دیدن چهرهی معصوم و تحریک شدهی فلیکس، برای به اوج رسیدن چانگبین کافی بود. اون پسر خوب میدونست چطور و با چه حرکاتی دور گردنش افسار ببنده و باعث سست شدن ارادهاش بشه.
- لی فلیکس، صورت قشنگت درست مثل یه طلسم من رو تسخیر میکنه. خوشحالم که در برابر احساساتی که بهت داشتم تسلیم شدم وگرنه تا ابد با حسرت در آغوش گرفتنت زندگی میکردم.
خندید و لبهاشون رو به هم رسوند. با این که از تسلط چانگبین روی لبهاش خوشش میاومد اما همیشه سر به دست گرفتن کنترل بوسه، به نبردی سخت دعوتش میکرد.
وقتی عضو چانگبین بالاخره پروستاتش رو هدف گرفت، لبهای مرد رو از روی شیطنت گاز گرفت و کمرش رو با ناخنهای کوتاهش خراش داد.
با احساس سوزش پوست لب و کمرش، فلیکس رو محکمتر به خودش فشرد و با فریاد خفهای ارضا شد. بعد از مدت کوتاهی سیب گلوی پسر رو با ولع بوسید و زبونش رو روی گردن داغش کشید. بدنش کوفته شده بود و از شدت خستگی، فاصلهای تا بیهوش شدن نداشت.
- میشه من رو هم بشوری؟
شقیقهاش رو به گونهی فلیکس چسبوند و پلکهاش رو به هم سپرد. فقط باید چند ثانیهای بیحرکت میموند تا ذرهای از انرژی از دست رفتهاش رو برگردونه و بعد از اون، شاید آمادگی انجام کاری رو پیدا میکرد.
- فقط پنج دقیقه...
موهای مرد رو نوازش و سرش رو به سمت شونهاش هدایت کرد. چانگبین بعد از رابطههاشون مثل پسربچهای که کابوس دیده و مادرش رو میخواد، بهش پناه میبرد و درخواست محبت میکرد. پسر کوچیکتر به جای این که بعد از به فاک رفتن خودش رو برای دوست پسرش لوس کنه، باید نازش رو میکشید و برای رفع کردن خستگیش، سرش رو نوازش میکرد.
اگه به همین منوال پیش میرفت، قطعا به خاطر نوازشهای آهسته و رایحهی مسخ کنندهی فلیکس بیهوش میشد. بدن سبک پسر رو کمی بالا کشید و عضوش رو ازش خارج کرد.
اتمام 18+
شیر آب داخل وان رو باز و دماش رو با دقت تنظیم کرد. همونطور که پسر رو بغل کرده بود، از لبهی وان بلند و وارد آب شد. وقتی جثهی پرستیدنی فلیکس رو داخل وان گذاشت، پیشونیش رو بوسید و خودش رو زیر دوش رسوند تا در طی زمانی که فرشتهاش استراحت میکنه، خودش رو بشوره.
فرصت زیادی برای تلف کردن باقی نمونده بود و هرچه سریعتر باید خودش رو به لینو میرسوند.
***
هرگز به ذهنش خطور نمیکرد که به محض خارج شدن از عمارت چان با خبر گیر افتادن هیونجین مواجه بشه. قبل از خبر دادن به سازمان یا هر کس دیگهای، باید به طور کامل از ماجرا باخبر میشد تا از بروز هر اشتباه یا مشکلی جلوگیری کنه. کمی طول کشیده بود تا دوباره خودش رو از سئول به بوسان برسونه و حالا با فرستادن سان پی زندگیش، تک و تنها داخل کشتارگاه پدرش گیر افتاده بود.
با دیدن چندتا از نگهبانها که با سرعت بهش نزدیک میشدن، با خونسردی تفنگش رو مخفی کرد و مردهای سیاهپوش رو با لحن خشک و آروم همیشگیش، مخاطب قرار داد.
- یکی از زندانیها فرار کرده. سریع با ماشین برید دنبالشون، من میرم وضعیت اون یکی زندانی رو بررسی کنم.
به مهارت رانندگی سان بیشتر از هرچیزی اعتماد داشت و از این که دست سگهای شکاری پدرش بهشون نمیرسه، مطمئن بود. بعد از دنبال نخود سیاه فرستادن نگهبانها، سمت سولهای که حدس میزد هیونجین داخلش نگهداری میشه، راه افتاد و به محض دیدن پدرش مقابل ساختمون فلزی مدنظرش، سرجاش ایستاد.
- بالاخره اومدی پسرم، ترتیب کارها رو دادی؟
لینو تعظیم کوتاهی کرد و به پیرمرد نزدیکتر شد. حالش از دیدن چهرهی منزجرکنندهی هوجونگ به هم میخورد اما چارهای جز تحمل کردنش نداشت. پدرش بهش مکان اسیر شدن هیونجین رو لو داده بود و ازش خواست با مدارک شخصیش، به اون مکان بره اما حرفی از دلیل این کارش نزده بود.
- چرا به پاسپورتتون نیاز داشتین؟ وکیل هونگ موقع تحویل دادنش خیلی عصبی و مضطرب به نظر میرسید. اتفاقی افتاده پدر؟
هوجونگ پاکت کاغذی کاهی رنگ رو از پسرش گرفت و بعد از بررسی کردن مدارک مورد نیازش، سمت لینو برگشت. قرار نبود نقشهی کثیفش رو با کسی درمیون بذاره. پسر کوچیکش به راحتی بهش خیانت و پرده از تمام کثافت کاریهاش برداشته بود و حالا، حتی به پسر مورد علاقهاش هم اعتمادی نداشت. از اونجایی که دفتر دادستانی کل، حکم بازداشتش رو تایید کرده بود، فعلا باید از کشور خارج میشد تا وضعیت کشور آروم بشه.
- حیوون دست آموزت اون داخله. احتمالا آخرین باریه که ملاقاتش میکنی پس هرکاری میخوای بکن و لذت ببر.
نیشخند عصبی و وحشیش رو گوشهی لبش نشوند و اجازه نداد واقعیت درونش، برای خوک آشغال مقابلش افشا بشه. از شدت خشم سردرد گرفته بود و تمام دستورات مغز به هم ریختهاش، در کشتن پدرش خلاصه میشدن.
هوجونگ راهش رو گرفت و بدون هیچ حرف اضافهی دیگهای، از اونجا رفت. راه برای لینو باز شده بود اما برای اولینبار توی زندگی سیاهش، ترس مسیر خودش رو به سمت دلش پیدا کرد. شاید از دیدن نگاه خشمگین و ناامید هیونجین ترسیده بود، شاید هم به خاطر تپشهای ناشیانهی درون سینهاش احساس عجیبی داشت.
قدمهاش رو داخل سوله کشید و وضعیت پسر رو بررسی کرد. همیشه با دیدن خون احساس قدرت و آرامش خاصی بهش دست میداد اما حالا، به معنای واقعی کلمه ازش وحشت کرده بود. بالاخره دلیل ترسش رو فهمید؛ اون به خاطر از دست دادن هیونجین انقدر نگران بود. لرزش دستش رو مهار کرد و به سختی مقابلش ایستاد.
ضعف بدنش، به درد زخمهاش شدت بیشتری رو میبخشید و کل توانش رو ازش گرفته بود. با پیچیدن صدای پای جدیدی داخل سوله، متوجه حضور کسی شد اما حتی قدرت بالا آوردن سرش رو نداشت. بوی خون به حالت تهوعش شدت میداد ولی چیزی جز اسید و خون برای بالا آوردن، داخل معدش باقی نمونده بود. قلب و ذهنش همزمان فقط به یک چیز فکر و یک جمله رو تکرار میکردن؛ "دلم برات تنگ شده!" دلتنگی برای عطر تن مرد، روی زخمهاش اسید میپاشید و سوزش طاقتفرسایی رو بهش تقدیم میکرد.
شکم و قفسهی سینهاش طوری به خاطر خونریزی داخلیش زیر فشار بودن که حتی قدرت بینایی و تنفسش رو مختل میکردن.
با قرار گرفتن دستی زیر چونهاش، چشمهاش رو به سختی از هم فاصله داد و با بیرحمترین قاتل بوسان مواجه شد. با وجود تار بودن دیدش، لینو رو شناخته بود ولی به خاطر سردرد وحشتناکش خیال میکرد توهم مرد مقابلش ایستاده. گرمای دستی که صورتش رو لمس میکرد، به قدری توی اون شرایط خوشایند بود که هیونجین خودش رو لایقش نمیدونست.
- کری... کریس؟
اسم معشوقش رو به سختی زمزمه کرد و جلوی جاری شدن باریکهی خون رو از گوشهی لبش نگرفت. درد واقعی درون ذهنش شکل گرفته بود و نگرانی برای چان، مقاومتش در برابر فرشتهی مرگ رو در هم میشکست.
- جاش امنه و تحت مراقبت قرار گرفته. باید نگران خودت باشی احمق.
بعد از به زبون آوردن جملهاش همراه با لحنی خشک، بازوش رو دور کمر پسر کشید و با کلیدی که از نگهبان گرفته بود، قفل حلقههای فلزی دور مچهاش رو باز کرد. بدن هیونجین با نالهی دردناکی درون آغوشش رها شد و لینو با گرفتن از کمر و پشت زانوهاش، جسم زخمی و آزردهاش رو توی بغلش بالا کشید.
روی کاناپهی کهنه و زوار دررفتهای که نگهبانها روش جا خوش میکردن، قرار داده شد و به پشتی نسبتا نرمش تکیه داد. لینو نگاه بیحسش رو بین زخمهاش رد و بدل میکرد و این صحنه مثل دژاوو مقابل چشمهای هیونجین قرار میگرفت.
- دلت برای زمانی که موش آزمایشگاهیت بودم، تنگ شده؟
لینو با اخم ترسناکی به پوزخند نیشدار و نگاه خستهی پسر زل زد. به خاطر وضعیت پیش اومده تا حد مرگ عصبی بود و حرفهای هیونجین روی زخمهاش نمک میپاشید. اگه اون زمانی که روباه زیباش رو کنار خودش داشت، ذرهای انسانیت به خرج میداد، الان انقدر کلافه و پشیمون نبود.
لینو هم باید احساسات واقعیش رو مثل مینهو اعتراف میکرد؟ اگه عشق مزخرفش به بار اضافهای روی دوش هیونجین بدل میشد، دیگه هرگز خودش رو نمیبخشید. بعد از درآوردن کت ضخیمش، پارچه رو روی بالاتنهی برهنهی پسر کشید و پشت دستش رو برای چک کردن دمای بدنش، به پیشونی و سپس به گونهاش چسبوند.
با احساس گرمایی خوشایند روی زخمهاش، حالش نسبت به قبل کمی بهتر شد. لینو مچ دستهای بریده شدهاش توسط زنجیرها رو ماساژ داد و لبخند تلخی رو روی لبهای هیونجین نشوند.
- میخوام یه اعترافی بکنم. عاشق زمانهایی بودم که بعد از زخمی کردنم، ازم مراقبت میکردی. شاید بقیه ازت وحشت داشتن اما من درونت فقط یه گربهی سیاه تخس و تنها رو میدیدم.
سرش رو پایین انداخت. بلد نبود لبخند قشنگی رو به پسر پیشکش کنه پس بیحرکت سرجاش موند. شنیدن این حرفها حس خوبی بهش داده بود و از احساس گناهش کم میکرد. با وجود علاقهی بینهایتش به قتل و خونریزی، توی رابطههاش با هیونجین حد و مرز به خصوصی داشت و حواسش کاملا جمع واکنشهای بدنش بود تا آسیب جدی و جبرانناپذیری رو بهش وارد نکنه. هرگز چیزی به جز کشتن و آسیب زدن یاد نگرفته بود اما بعد از ملاقات کردن با هیونجین، چیزی رو پیدا کرد که خواستار مراقبت کردن ازش باشه.
- کی از مراقبت کردن از یه گل رز زخمی و زیبا بدش میاد؟
هیونجین خندید و باور داشت احتمالا این آخرین لبخندیه که بروی لبهاش میشینه. اگه به اون حرومزادههای سفیدپوست فروخته میشد، رسما خودش رو از دست میداد و باقی عمرش رو به عنوان هرزهای بیارزش سپری میکرد.
- این گل رز دیگه دیوی نداره که ازش مراقبت کنه و حتی یه خار کوچیک برای جنگیدن براش باقی نمونده. من به ته خط رسیدم و دیگه کارم تمومه. لی لینو، احتمالا این آخرین دیدارمونه و برای همین میخوام چیزی رو بهت بگم. هرگز از بودن کنارت پشیمون نشدم و از تجربه کردن احساسات جدیدی که بهم دادی، لذت بردم.
لینو دست پسر رو بوسید و مقابلش کاملا روی زمین زانو زد. هرگز اجازه نمیداد هیونجین اینطوری از زندگیش محو بشه. اگه قرار بود روزی پسر رو از دست بده، باید توی زندگی بهتری رهاش میکرد.
- یکم منتظر بمون، اجازه نمیدم آخر داستانت اینطوری تموم بشه.
جعبهی پلاستیکی و کوچیکی رو بین انگشتهای ضعیف هیونجین گذاشت و از جاش بلند شد. موبایلش رو از جیبش بیرون کشید و بعد از خوندن محتوای پیام چانگبین، سمت پسر خم شد تا بهش برای نجات یافتن اطمینان خاطر بده. پیشونیهاشون رو به هم چسبوند و با انگشت شستش، گوشهی لب هیونجین رو نوازش کرد.
- اینها چندتا مسکن و داروی انعقاد خونه. فقط یکم طاقت بیار... پیدات میکنم.
اگه پیش خودش میگفت احساس امنیتی که مرد بهش داده به قلب و روانش آرامش نبخشیده، قطعا دروغ بزرگی رو تحویل خودش داده بود. چشمهاش رو بست و بعد از مدتی به جای خالی لینو خیره شد. اون مرد همیشه سر حرفهاش میموند و همین موضوع از نگرانیهاش کم میکرد. روی کاناپه دراز کشید و بیتوجه به فنرهای بیرونزدهاش، چشمهاش رو بست تا کمی در آرامش استراحت کنه.
لینو خودش رو به ماشین چانگبین رسوند و کنارش روی صندلی شاگرد جا گرفت.
- وضعیتش چطوره؟
- اصلا خوب نیست. باید یه راهی پیدا کنیم. فکر کنم پدرم میخواد از کشور خارج بشه.
چانگبین بالاخره سمت لینو برگشت و باهاش چشم تو چشم شد. انگار عروسک طلاییش به بهترین نحو ممکن کار خودش رو به انجام رسونده که هوجونگ به این سرعت درحال فرار از کشوره.
- فلیکس تمام پروندههای بسته شده و قدیمی پدرت رو به جریان انداخته و حکم بازداشتش احتمالا تا الان صادر شده.
لینو سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و نفس راحتی کشید. با اون حجم از جنایتی که پدرش مرتکب شده بود، قطعا تا ابد پشت میلههای زندان میپوسید.
- نباید اجازه بدیم گیر پلیسها بیفته؛ نمیخوام انقدر راحت قصر در بره. عدالت برای مجازات کردن لی هوجونگ زیادی ضعیف و بیارزشه اما شرارت قوی و بیرحمه و از پسش برمیاد.
***
بعد از پارک کردن ماشینش داخل کوچه، کیسههای خرید رو از صندوق عقبش خارج کرد و با ریموت، ترتیب قفل شدن ماشینش رو داد. آهنگ کلاسیکی رو زیر لب زمزمه میکرد و به فکر تدارک دیدن صبحونهی مفصلی بود. کل زندگیش توی دلتنگی برای خانوادهاش، کار کردن و خواب و خوراک خلاصه میشد و کیم سونگمین بدون هیچ انگیزه و احساس خوبی، با زندگی یکنواختش سپری میکرد.
- کیم سونگمین؟
با شنیدن صدایی لطیف و آشنا، چشمهای گرسنهاش رو از کیسههای خریدش پس گرفت و به دختری چشم دوخت که در چند قدیمیش ایستاده بود. قلبش به راحتی یک تپش رو جا انداخت و خون درون رگهاش یخ بست. هیونا مثل هیولایی که زل زدن به چشمهاش از قربانیش مجسمهای از سنگ میسازه، بهش خیره شده بود و توان حرکت کردن رو با خشونت ازش دریغ میکرد.
- تو!؟ چطور ممکنه تو هیونا باش...
با فرو رفتن دختر درون آغوشش، بغض وحشیانه به گلوش چنگ انداخت. ناباورانه کیسههای پلاستیکی رو روی زمین رها کرد و با حال پریشونی، بیناییش رو روی کوچهی باریک و خلوت مقابلش متمرکز کرد. هنوز به چیزی که دیده بود باور نداشت پس با گرفتن از سرشونههای هیونا، جسم نحیفش رو از خودش فاصله داد و ماتم زده به صورتش نگاهی انداخت. با خندهی کوتاهی که نقش نقابی احمقانه رو روی بغضش ایفا میکرد، صورت عشق قدیمیش رو لمس و اشکهاش رو پاک کرد.
- دارم خواب میبینم مگه نه؟ شایدم به خاطر دلتنگی لعنتیم دارم توهم میزنم...
هیونا داخل ذهنش "خیلی حرف میزنی کیم سونگمین!" رو زمزمه کرد و قبل از کامل شدن جملهی مرد، به طرف لبهای وراجش حملهور شد. بعد از کلنجار رفتنهای سرطانآوری که با خودش داشت، بالاخره ناچار به کمک گرفتن از سونگمین شد. درست زمانی که از شروع کردن بوسه پشیمون شده بود، پهلو و موهای بلندش میزبان نوازشهای گرم پسر شدن و آرامشی رو تقدیمش کردن که مدتها پیش گمش کرده بود.
با احساسات مختلفی دست و پنجه نرم میکرد ولی از یه چیز مطمئن بود؛ گرمای بدن دختر و شهد شیرین روی لبهاش، به شوخیهای کثیف درون رویاهاش هیچ شباهتی نداشتن. وقتی از شوک خارج شد و به خودش اومد، بعد از شکستن بوسهشون هیونا رو محکم به خودش فشرد و بغضش رو شکست. هیچ اهمیتی نداشت اگه سرشونهی دختر به خاطر رد اشکهاش نمدار میشد، سونگمین چندین سال اون قطرات بیگناه رو درون خودش حبس کرده بود و حالا قدرت سد کردن راهشون رو نداشت.
هیونا بعد از دقایقی عقب کشید و به چهرهی رنگ پریده و گیج مردی خیره شد که با تمام وجود عاشقش بود. سونگمین از زمان بچیگیشون، هر وقت که شوکه میشد به جای گم کردن دست و پاهاش، فقط سرجاش مثل مجسمه خشکش میزد و به خاطر همین عادت، بارها توسط هیونجین و هیونا از چنگ حیوونهای وحشی کوهستان جون سالم به در برده بود.
برای اون روزهایی که بدون هیچ غصه و استرسی زندگیش رو با خانوادهاش میگذروند، دل تنگ شده بود. پدر سونگمین کلبهی قدیمی و پوسیدهای رو وسط کوهستان ساخته بود و بعضی از تعطیلات، همگیشون برای شکار و تفریح به اونجا میرفتن.
هیونا، بهترین خاطرات زندگیش رو در کنار مرد مقابلش رقم زده بود و زمانی که ازش جدا شد، همه چیزش رو باخت. اون احساس شادی و امنیتی رو که کنار هیونجین و سونگمین داشت، در عرض یک شب از دست داد و زندگیش به تاریکی بیرحم و خشنی تبدیل شد که حتی در تصورات هیونای چند سال قبل نمیگنجید.
- باید حرف بزنیم... سونگمینی، من به کمکت نیاز دارم.◇~◇~◇
ووت و کامنت یادتون نره:) ♡
امیدوارم ازش لذت ببرید
YOU ARE READING
Fox(skzver)
FanfictionCouples: Chanjin, Hyunho, Changlix, Minsung Genres: BDSM, Psychology, Crime Author: #Octave