_ زمان: گذشته / سال 1986
توی کت و شلوار خوشدوختی که به خوبی روی هیکل عضلانیش سوار شده بود، مثل یک جنازهی متحرک به نظر میرسید. با وجود گذشتن سه ماه از رفتن هانا، هوجونگ هنوز به جای خالی زن عادت نکرده بود و هرلحظه بیشتر از قبل به طرز مرگباری دلتنگش میشد.
- بهت تبریک میگم رفیق. خیلی خوشتیپ شدی.
هوجونگ بدون زحمت دادن به خودش برای لبخند زدن، سمت دوست قدیمیش برگشت تا جواب تبریک صمیمانهاش رو بده. کاش از روی زمین محو میشد ولی زنی رو که هیچ علاقهای بهش نداشت، به عنوان همسر نمیپذیرفت.
- قرار نیست ازت به خاطرش تشکر کنم ولی خوشحالم که اومدی، جان.
جان که از اخلاقیات مزخرف دوست عزیزش به خوبی آگاه بود، خندهی صدادار و آرومی کرد و دستش رو روی شونهی هوجونگ گذاشت. با وجود خوددار بودن مرد، به خوبی متوجه حال خرابش شده بود و دنبال راهی برای عوض کردن روحیاتش میگشت.
- میدونم که قرار نیست بعد از مراسم عروس رو ببوسی پس نظرت چیه بریم نوشیدنی بخوریم؟ یکی هست که میخوام بهت معرفیش کنم.
هوجونگ با پوزخند تحقیرآمیزی به رفیق چندین و چند سالهاش خیره شد. جان درست برعکس خودش آدم اجتماعی و خونگرمی بود که همیشه لبخند به چهره داشت. هرگز طریقهی آشناییشون رو از خاطر نمیبرد و برای داشتن جان از خدایی تشکر میکرد که به وجودش اعتقادی نداشت.
- و اون خانم خوشبخت کیه؟
جان به سوال دوستش لبخند زد و ابرویی بالا انداخت. میدونست که دختر سفیدپوش امشب قرار نیست زن خوشاقبالی باشه پس چیزی دربارهی همسر آیندهی هوجونگ در جواب نگفت.
- باهاش آشنا میشی. انقدر خوشگل و مهربونه که کل دنیام رو مال خودش کرده.
با اعلام شروع مراسم از طریق بلندگوها، هوجونگ لبخند پهن و بیسابقهای زد و مشت آرومی به پهلوی جان کوبید. از ته دل برای دوستش خوشحال بود و دلش به حال خودش میسوخت. بیخبر از اینکه قراره چه شخصی رو در کنار جان ملاقات کنه، قدمهاش رو سمت سالن اصلی کشید تا مراسم شکنجهاش رو زودتر به اتمام برسونه.
***
_ زمان: گذشته / سال 1988
- همین الان میری و از شر اون بچه خلاص میشی زنیکهی احمق! بهت گفته بودم تا زمانی که از سفر کاریم برگردم فرصت داری.
سانمی حتی یک قدم از مقابل مرد تکون نخورد و دستهاش رو مشت کرد. از خودش به خاطر وابسته شدن به مرد مقابلش متنفر بود و برای خودش دلسوزی میکرد. هشت ماه تمام دلتنگ مردی شده بود که میخواست پسر نازنینش رو ازش بگیره. دستش رو روی شکمش گذاشت تا از بچهاش در مقابل مردی محافظت کنه که نمیشد اسمش رو پدر گذاشت؛ به هیچ قیمتی حاضر به از دست دادن بچهاش نبود.
- هرچقدر بخوای میتونی از من متنفر باشی و کتکم بزنی.
بغضش با صدای بلندی شکست و خط عمیقی بین ابروهای کشیدهاش افتاد. رد پای سیلی دردناکی که از مرد خورده بود، هنوز روی گونهاش به جا مونده بود و با سوزش خفیفی زن رو آزار میداد.
- ولی اجازه نمیدم این بچه رو از من بگیری.
فکش رو با قدرت منقبض و دستهاش رو مشت کرد تا کنترل خودش رو حفظ کنه اما در آخر این خشمش بود که پیروز شد. گردن ظریف سانمی رو بین انگشتهاش گرفت و دندونهاش رو روی هم فشرد. هیچکس حق تعیین تکلیف کردن رو برای زندگیش نداشت و به موجود ضعیف مقابلش هم چنین اجازهای رو نمیداد.
یکی از دستهاش رو همچنان مقابل شکمش نگه داشت و با دست آزادش، به طناب دار دور گردنش چنگ انداخت. نباید اینطوری از جونش دست میکشید چون زندگیش فقط به خودش تعلق نداشت. با به خاطر آوردن میز کنسولی که دقیقا کنارش قرار گرفته بود، تُنگ شرابخوری قرمز رنگ رو از روی برداشت و با نهایت قدرت توی سر هوجونگ کوبید. به محض باز شدن راه تنفسیش، روی زمین نشست و با تنفر مشغول خشک کردن اشکهاش شد. با ترس به صحنهی مقابلش چشم دوخته بود و از درد کشیدن مرد لذت میبرد.
سرش به طرز غیرقابل تحملی میسوخت و تیر میکشید. هوش و حواسش رو به زور پیش خودش نگه داشته بود و همزمان نقشهی مرگ همسر عزیزش رو میکشید. با خندهی بلندی سمت سانمی برگشت و چهرهی غرق در خونش رو به زن نشون داد. نگاهش با قفل شدن روی شیشه خوردههای روی زمین، جرقهی بیرحمانهای رو درون ذهنش به وجود آورد و خشم مرد رو به سمت جنون سوق داد.
با دیدن شیشهی شکسته داخل دست مرد، رنگ از رخش پرید و به اشکهای ملتمسش شدت داد. تنها چیزی که بهش فکر میکرد، نجات مینهوی عزیزش بود و نمیخواست آرزوی بغل کردن پسرکش رو به گور ببره.
- لطفا بذار برم!
صدای هانا داخل سرش پخش شد و قلب سیاهش برای بار هزارم در هم شکست. برای دومینبار مرتکب یک اشتباه تکراری نمیشد پس جسم توی دستش رو داخل پهلوی زن فرو کرد ولی زخم عمیقی رو به جا نذاشت.
دنیا دور سرش میچرخید ولی با دهنی باز مونده و چشمهایی خیس، به مرد مقابلش چشم دوخته بود. درحال پس دادن تقاص کدوم یکی از گناهانش بود که باید اینطوری درد میکشید؟ شاید نباید توی دانشکدهی اقتصاد با مرد روبهرو میشد و دلش پیش چهرهی زیباش گیر میافتاد. هوجونگ ظاهر زیبا و فریبندهای داشت که باطن زهراگینش رو میپوشوند. مثل پروانهای که به دنبال شهد شیرین گل میگشت، روی گل گوشتخوار نشست و با دلی شکسته شکار شد.
***
با احساس سوزش و گزگز شدن دور مچهای دستش، پلکهاش رو به آرومی از هم فاصله داد. درد و کوفتگی عضلات کتف و شونهاش، نشونهای از حالت نادرست سرش بود و صاف کردن گردنش رو سخت میکردن. دمای فضای اطراف یا بدنش بالا نبود اما عرق سرد پیشونی و تیغهی کمرش رو نمدار کرده بود.
نگاهش رو اطرافش چرخوند ولی چیزی جز تاریکی نظرش رو جلب نکرد. به خاطر خشک بودن گلوش، آب دهنش رو به سختی قورت داد و با نفس عمیقی هوشیاریش رو کامل کرد. گرفتگی عضلات بدنش، ضعیفش کرده بود و در ایجاد ناتوانی برای حرکت، به زنجیرهای متصل به دست و پاها و همچنین کمرش کمک میکرد.
جوری به صندلی آهنی زنجیر شده بود که انگار هیولایی باستانی از دل یک کتاب تخیلیه که هیچکس توان مقابله کردن باهاش رو نداره اما چان در اون لحظه، ضعیفترین موجود دنیای خودش بود. قلبش سنگین شده بود و تیر میکشید. دردی که قفسهی سینهاش رو میشکافت به خاطر گیر افتادن یا حتی نزدیک بودن مرگش نبود؛ بلکه خیانت وجودش رو در هم شکسته بود.
به وضعیتی که داخلش گرفتار شده بود، پوزخندی زد و خون جاری شده از گوشهی لبهای خشکیدهاش رو لیسید. درحال حاضر انقدر تشنه بود که توان سرکشیدن یک اقیانوس رو در خودش میدید اما دریغ از قطرهای آب که صحرای لبهاش رو از ترک خوردن نجات بده.
قلبی که درش رو به روی یک غریبه باز کرده و با خوشحالی بهش اعتماد کرده بود، حالا در شکنندهترین حالت ممکن قرار داشت و از دلتنگی زجر میکشید.
حتی توی این موقعیت که ذهنش نقشهی به خاک سپردن هیونجین رو میکشید، قلبش عاجزانه لبها و آغوش پسر رو طلب میکرد.
آدمی نبود که به قلبش ببازه پس چرا دلتنگی بیشتر از حبس شدنش داخل ناکجا آباد آزارش میداد؟ بلند و دیوانهوار خندید تا بغضی رو شکست بده که درحال شکل گرفتن داخل گلو و سینهاش بود.
با صدای قیژ مانند در آهنی و هجوم ناگهانی نور به سمت صورتش، از دنیای خودش بیرون کشیده شد و چشمهاش رو محکم بست. سرش به خاطر روشنایی اطرافش تیر میکشید ولی پلکهاش رو به سختی مجبور به جدایی کرد.
- حالت... خوبه؟
مینهو با نگرانی وارد شد و بطری آبی که به دست داشت رو مقابل صورت چان گرفت. کاش توان فراری دادن مرد از این خراب شده رو داشت اما هنوز به قدر کافی برای سرپیچی کردن از پدرش شجاع نبود.
چان به صورت آشنایی خیره شد که تشخیصش داخل اون تاریکی کمی مشکل بود. کسی که به این وضعیت دچارش کرده بود، حالا داشت با مردمکهایی لرزون و نگران نگاهش میکرد. شاید وضعیت خندهدار به نظر میرسید ولی خیلی جدیتر از تصوراتش بود.
- توی حرومزاده... دقیقا کی هستی؟
مینهو در بطری رو به سادگی باز کرد و کمی از آب رو نوشید تا به چان برای سمی نبودن مایع شفاف، اطمینان خاطر بده. استوانهی پلاستیکی رو مقابل صورت مرد گرفت اما چان با رو برگردوندن از مینهو، مخالفتش رو اعلام کرد.
- باور کن اینجا بودنت هرگز تصمیم من نبوده و نیست ولی برای خارج شدنت از اینجا، به کمک من نیاز داری. لطفا بهم اعتماد کن... در حد توانم جلوی آسیب دیدنت رو میگیرم.
چان ابرویی بالا انداخت و صورتش رو به سمت مینهو چرخوند. مرد مقابلش دقیقا چه مشکل کوفتیای باهاش داشت که وضعشون به اینجا کشیده شده بود.
- دقیقا به چه دلیل لعنت شدهای باید بهت اعتماد کنم؟ من حتی نمیدونم چرا اینجا حبس شدم.
نگاه مینهو رنگ تازهای به خودش گرفت و این تغییر از چان مخفی نموند.
لینو با لبخندی ترسناک و چشمهای شعلهوری رو به چان خم شد و دستهاش رو به دستههای صندلی تکیه داد. تنها فکری که داخل سرش میچرخید، انتقام بود. خیال میکرد کشتن مرد روبهروش، تمام عقدههای کودکیش رو درمان و آتیش درون وجودش رو خاموش میکنه. تنها هدفش از به بند کشیدن موجود زخمی مقابلش، خنک کردن دلش بود.
- تو پسر کیم هانایی مگه نه؟ همون هرزهای که دلیل تمام این مکافاته! من به خاطر مادر تو تنها کسی که برام اهمیت داشت رو از دست دادم.
نفسهای عمیق و طولانیش، خشم و نفرتی که داشت رو برای چان به نمایش میذاشتن. مادر چان فقط یه رقاص بار بود که با دزدیدن دو مرد و به آشوب کشیدن زندگیشون، در نگاه لینو به عنوان یک هرزهی سوءاستفادهگر شناخته شده بود.
حالا که پردهها در حال کنار رفتن از مقابل حقیقت بودن، همه چیز برای چان روشن شد. آقای یانگ قبلا بهش دربارهی همه چیز گفته بود؛ اینکه هوجونگ و جان چقدر با هم صمیمی بودن و دلیل تبدیل شدنشون به دشمن خونی همدیگه چیه. چان به خوبی از داستان زندگی لی مینهو خبر داشت پس حدس زدن اینکه مرد مقابلش پسر هوجونگه اصلا کار مشکلی نبود. حالا که دلیل دشمنی و نفرت درحال جریان بینشون رو فهمیده بود، باید برای شمشیر کشیدن و دفاع از خودش حاضر میشد.
- این پدر تو بود که خانوادهی من رو نابود کرد و مادرت رو ازت گرفت، لی مینهو. تنها کسی که این وسط مقصره، پدر عوضی توئه. میفهمم که انداختن همه چیز دور گردن کسی که نمیشناسیش، راحتتر از خانوادهی خودته ولی امیدوارم چشمهات رو به روی حقیقت باز کنی. کسی که دشمن اصلی توئه، مردیه که به عنوان "پدر" میشناسیش.
ریهها و گلوش به شدت میسوخت. حالا که از موقعیت پیش اومده مطلع شده بود، کینهای از مرد مقابلش نداشت. میخواست پای هیونجین رو به بحثشون باز کنه اما قطعا زمان مناسبی برای اینکار نبود.
اگه میخواست منطقی فکر کنه، حق با چان بود ولی چیزی این وسط ایراد داشت. پدرش بهش گفته بود کسی که به مادرش حمله کرده و به قتل رسوندتش، هاناست. طبق چیزهایی که شنیده بود، پدرش با سر وقت رسوندن مادرش به بیمارستان، جون مینهو رو نجات داده بود اما کاملا از ماجرا خبر نداشت.
- یعنی بعد از جدا شدنشون، مادرت پدرم رو دنبال نمیکرده؟
چان با وجود دردی که کل هیکلش رو در آغوش کشیده بود، دلش به حال مینهو سوخت. اینکه کل زندگیت روی چرخهای از دروغ بگذره، اصلا ساده نیست.
- انگار یکیمون این وسط بدجوری گول خورده. نمیدونم تا الان نتونستی یا نخواستی که دنبال حقیقت بگردی اما زمانش رسیده که به خودت بیای. دست از لجبازی کردن بردار و خودت دنبال جواب سوالاتت بگرد.
لینو با اخم به صورت مرد خیره شد. باید قبل از مرتکب شدن اشتباه بزرگ دیگهای، از حقیقت سر درمیآورد. باید راهی برای به دست آوردن واقعیت مرگ مادرش پیدا میکرد.
- اول از همه یه سوال ازت دارم که بیشتر از هرچیزی میخوام جوابش رو بدونم. اون ساعت کوفتی چرا انقدر برای پدرم مهمه که قبل از به دست آوردنش، اجازهی آسیب زدن به تو رو به من نمیداد؟
باید راز بزرگش رو لو میداد؟ از لباسهای ساده و سر و روی بهم ریختهی فرد مقابلش کاملا مشخص بود که علاقهای به پول نداره. شاید اگه راز ساعت رو برای مینهو آشکار میکرد، مرد متوجه دلیل فریبهایی که از پدرش خورده بود رو کشف میکرد.
- اون ساعت، کلید گنجینهایه که ارزشش توی مخیلهات نمیگنجه. اگه دست هوجونگ به اون ثروت برسه، میتونه کارهای کثیفش رو با شعاع خیلی بیشتری توسعه بده. با اینکه ساعت توی چنگشه اما هنوز هم نمیتونه از اون کلید استفادهای ببره.
مینهو چند قدمی عقب رفت و کمرش رو به دیوار پشت سرش تکیه داد. حالا همهچیز منطقیتر جلوه میکرد. پدرش برای پول هرکاری میکرد و با همین ثروت نصف اقتصاد کره رو به چنگ گرفته بود؛ وای به حال روزی که دستش به ثروت بیشتری میرسید. طبق شناخت نصفه و نیمهای که از چان داشت، مرد اهل دروغ و دغل نبود پس حداقل باید به حرفهاش گوش میداد.
- هر چیزی که میدونی رو برام تعریف کن. بعد تصمیم میگیرم باید کی رو بکشم.
***
- چطور ممکنه بدون گذاشتن هیچ ردی از خودش ناپدید بشه؟
در جواب لحن نگران جونگین، با اخم روی کاناپه نشست و کف دستش رو روی پیشونیش گذاشت. روز قبل بلافاصله بعد از رسوندن چان، تنهاش گذاشته بود با به قرارش با سان برسه و از این بابت خودش رو سرزنش میکرد. بعد از گذروندن تمام شب با مردی که از همون ملاقات اول شیفتهاش شده بود، به عمارت برگشت اما هیچ ردی از مرد و مهمونش پیدا نکرد.
- یعنی ممکنه رفته باشن جایی؟ آخه هیچ ردی از درگیری توی خونه پیدا نکردم.
احتمالش وجود داشت اما آشوبی که تمام وجودش رو به لرزش واداشته بود، حرف دیگهای برای گفتن داشت. از همون روز اول به حضور هیونجین بدبین بود و با وجود خبر داشتن از هویتش، نمیتونست بهش اعتماد کنه. حالا که هیونگش بدون گذاشتن هیچ ردپایی ناپدید شده بود، تمام افکار منفیش به سمت هیونجین سوق پیدا کرده بودن.
با بلند شدن صدای زنگ آیفون، نگاه هردوشون به سمت تصویر پسری جلب شد که پشت در ایستاده بود. جونگین بعد از شناختن مزاحم، مثل برق از جاش پرید و در رو باز کرد. وقتی کارت ویزیت مطبش رو به هیونجین داده بود، فکر رسیدن چنین روزی رو نمیکرد. اومدنش به اینجا به چه معنی بود؟ میتونست خوشبین باشه؟ چند وقت پیش با خودش به این توافق رسیده بود که به هیونجین شانسی برای دوستی بده اما نگرانی دست از سرش برنمیداشت.
- اون دیگه کیه؟
وویونگ با شناختن صورت پسری که قبلا یکبار داخل عمارت دیده بود، با اخم به جونگین خیره شد. گیج شده بود و هیچ تصوری از علت حضور پسر داخل مطب جونگین نداشت.
با دلشوره در کلینیک رو باز کرد و منتظر پسر ایستاد و در آخر شاهد سایهی دو نفر پشت در شیشهای و مات آسانسور شد.
بالاخره هیونجین با خروجش از آسانسور، خودش و خواهر کوچولوش رو مقابل چشمهای کشیدهی جونگین به نمایش گذاشت و با آشفتگی به سمتش حرکت کرد. زمان زیادی نداشت و باید هرچه سریعتر پسر رو متقاعد میکرد.
- جونگین، میتونم باهات صحبت کنم؟
بیمقدمه بحث رو باز کرد و مقابل جونگین ایستاد. نگرانی فرد مقابلش از هزار فرسخی به مشام میرسید و از چشمهای تیزش دور نمیموند.
- چان هیونگ کجاست؟ با همدیگه جایی رفتین؟
نگاهش سمت دختر مو بلندی جلب شد که دقیقا نقاب چهرهی هیونجین رو به صورت داشت. فقط کمی تا خل شدن فاصله داشت و برای جلوگیری کردن از این روند، باید از حقیقت سردرمیآورد.
- محض رضای خدا بگو اینجا چه خبره؟
هیونجین مضطرب بود و آروم و قرار نداشت. اگه جونگین کمکش نمیکرد، کل نقشههاش با خاک یکسان میشد.
- قول میدم تمام ماجرا رو برات تعریف کنم و در قبالش فقط یک چیز ازت میخوام... تا تمام حرفهام رو نشنیدی، کاری نکن.
دست به سینه از سر راه کنار رفت تا به مهمونهاش اجازهی ورود بده. به عنوان یک روانپزشک، هيچوقت همچین صداقتی رو داخل چهرهی هیونجین ندیده بود؛ پس دنبالش حرکت کرد تا به حرفهاش گوش بده.
- میتونیم داخل دفترم خصوصی صحبت کنیم.
هیونجین سرش رو به نشونهی موافقت تکون داد و مسیرش رو به سمت در اتاقکی کشید که گوشهی سالن بود.
هیونا بعد از رفتن برادرش، با احساس معذبی روی کاناپه مقابل وویونگ نشست. احساس خجالت نمیکرد و فقط تمایلی به حرف زدن نداشت. ترجیحش باقی موندن داخل حباب دورش بود و قصد ترکوندنش رو نداشت. انگشتهاش رو درون هم قلاب کرد و سرش رو پایین انداخت. با اینکه سیر تا پیاز ماجرا رو از برادرش شنیده بود، هنوز هم نمیتونست باور کنه. از اینکه تمام اتفاقات اطرافش به خاطر خودش به وجود اومدن، خجالت میکشید. به هر قیمتی که شده، به هیونجین کمک میکرد تا از این مرداب وحشتناک خارج بشه و برای خودش زندگی کنه.
وویونگ با دیدن حالت معذب دختر، حس خفگی بهش دست داد. باید از طریق باز کردن بحث با موجود ظریف مقابلش ارتباط برقرار میکرد یا فقط راحتش میذاشت؟ در آخر دستش رو مردد پشت گردنش کشید و از جاش بلند شد.
- نوشیدنی میل داری؟ ممکنه حرفهاشون طولانی بشه.
هیونا بالاخره راضی به بالا آوردن سرش شد تا به چهرهی زیبای پسر خیره بشه. شخص مقابلش خیلی خوشچهرهتر از انتظارش بود و صدای بانمکی داشت. با لبخند ملیحی چتریهاش رو مرتب کرد و جواب وویونگ رو داد.
- اگه ممکنه، یکم آب.
وویونگ که از شنیدن صدای دختر خوشحالی رو درون وجودش حس میکرد، با لبخند شیرینی سمت آشپزخونهی کوچیک جونگین هجوم برد تا کمی خوراکی برای مهمونش پیدا کنه.
***
- تو... داری باهام شوخی میکنی؟
از پشت میز کارش بلند شد و کف هردو دستش رو با تمام قدرت روی سطح چوبیش کوبید. گوشهاش از شدت خشم قرمز شده بودن و جوشیدن خون رو درون رگهاش حس میکرد. بدنش کمی بیحس شده بود و قلبش با آخرین توان داخل سینهاش میکوبید. تا همینجاش هم زیادی برای شنیدن کامل حرفهای پسر صبر به خرج داده بود تا زیر قولش نزنه.
- من به کمکت نیاز دارم، جونگین. من میتونم کریس رو از چنگ هوجونگ دربیارم ولی نه به تنهایی!
حتی اگه جونگین تا سر حد مرگ کتکش میزد و بعد جنازهاش رو توی جای ناشناختهای دفن میکرد، هیچ گلهای نمیکرد. همهی این مکافات رو با دستهای خودش ساخته بود و حتی به قیمت از دست دادن جونش باید درستش میکرد. اولین مرحلهی نقشهاش، کنترل کردن خشم لینو و احساس ترس مینهو بود و برای اینکار به کمک جونگین نیاز داشت. با اینکه کمی از نقشهاش رو با پسر در میون گذاشته بود، نگرانی دست از سرش برنمیداشت.
اگه از جاش تکون میخورد، به طور حتم فک و اجزای صورت هیونجین رو بین دستهاش خورد میکرد پس دوباره روی صندلیش نشست تا کمی آروم بشه. دستش رو برای به دست آوردن ذرهای تمرکز، عاجزانه روی صورتش کشید. باید فکر میکرد اما چرا تکتک سلولهای مغزش درحال فرار کردن از دستش بودن؟
- اگه بلایی سر چان هیونگ بیاد با دستهای خودم میکشمت، هوانگ هیونجین. اجازه نمیدم بیشتر از این خرابکاری کنی پس فقط گورت رو از زندگیمون گم کن. خودمون چان هیونگ رو از این مخمصه بیرون میکشیم و من امکان نداره به پسر اون حرومزاده کمکی کنم.
مثل فشنگ از جاش پرید و بعد از دور زدن میز، مقابل جونگین ایستاد. اونقدری وقت نداشتن که بخوان برای گشتن دنبال چان تلفش کنن پس فقط یک راه باقی میموند. روی زانوهاش فرود اومد و با نگاه ملتمسی احساسات جونگین رو به بازی گرفت.
- زمانی نداریم. هوجونگ چند روز دیگه قراره با روسها معاملهی کثیفی انجام بده و ممکنه این وسط از شر کریس هم خلاص بشه. التماست میکنم کمکم کن. تنها کسی که میتونه توی اجرای این نقشه کمکمون کنه، پسرشه چون از مکان هیونگتون خبر داره. اگه اتفاقی برای چان بیفته...
بغضش رو قورت داد و سرش رو پایین انداخت. مهم نبود چقدر رقتانگیز و بدبخت به نظر برسه، برای نجات چان دردها و تحقیرهای بدتر از این رو به جون میخرید.
- اگه اتفاقی براش بیفته، زندگیم تا ابد از هم میپاشه.
دیگه تحملی برای خرج کردن، نداشت. بعد از بلند شدن از جاش، با هردو دستش به یقهی هیونجین چنگ انداخت و بدن پسر رو با تمام قدرت بالا کشید. با چهرهای آمیخته به خشم و نفرت به چشمهاش خیره شد و کمرش رو به سختی به دیوار کوبید.
در سکوت به شعلههای وحشیانهی چشمهای جونگین خیره مونده بود و افسار بغضش رو به سختی مهار میکرد.
- بهت کمک میکنم هیون ولی اگه اتفاقی برای چان هیونگ بیفته، به مسیح قسم اجازه نمیدم یک قطره آب خوش از گلوت پایین بره.
***
"متاسفم مینهو هیونگ ولی اسم حسی که بهت دارم، عشق نیست."
"بعد از آشنا شدن با کریس مفهوم عشق و اعتماد رو فهمیدم. من واقعا دوسش دارم."
"اگه واقعا من رو دوست داری، لطفا کمکم کن هیونگ. همونطوری که تو به خاطر علاقهات نسبت به من میخوای ازم محافظت کنی، من هم میخوام مراقب اون مرد باشم."
"با هم از پسش برمیام. لطفا اجازه بده کریس رو از این منجلاب بیرون بکشم؛ بعدش هر کاری خواستی باهام بکن."
فقط یک ساعت از بحثش با پسر گذشته بود ولی جوری دلتنگش بود که انگار چندین ساله ندیدتش. دیالوگهای هیونجین مثل پتک جنگی درحال کوبیدن توی سرش بود و میلش رو به زندگی کم میکرد. اگه میدونست قیمت کارش از دست دادن قلب هیونجینه، هرگز اجازهی رفتن پسرکش به اون عمارت رو صادر نمیکرد. کاش از همون اول متوجه علاقهاش میشد و معشوقش رو درون آغوشش حبس میکرد.
درحالی که به صدای شیشه خوردههای قلبش گوش میکرد، مقابل خونهی آشنایی ایستاد. چرا هیچکس حاضر نبود وجود تنهاش رو دوست داشته باشه؟ اصلا کسی توی این دنیا با آغوشی باز قلب دردناکش رو میپذیرفت؟ موافقت کردن مینهو با رفتن هیونجین، مرد رو به ته خط رسونده بود.
فضای اطرافش به خاطر دونههای ظریف و فریبندهی برف به رنگ سفید نقاشی شده بود اما منظرهی زیبایی رو برای مینهو نمیساخت. حالش به قدری آشفته بود که جایی رو برای دیدن شگفتیهای اطرافش باقی نمیذاشت.
یا حالا یا هیچوقت... زنگ در رو فشرد و لبهاش رو برای مهار کردن بغضش روی هم فشرد. اگه الان هم مسیرش به بنبست ختم میشد، دیگه تلاشی برای برگشتن نمیکرد.
جیسونگ درحالی که توی دلش به فرد مزاحم پشت در فحش میداد، با خمیازهی عمیقی در رو باز کرد. به محض دیدن مینهو، سرجاش خشک شد و خواب رو به فراموشی سپرد. هنوز ملاقات دفعهی پیش رو از خاطر نبرده بود و کمی از دیدن مرد خجالت میکشید. بعد از برانداز کردن مرد، نگاهش رفتهرفته رنگ نگرانی به خودش گرفت.
- هیونگ، حالت خوبه؟
- هنوز هم سر حرفت هستی؟
جیسونگ اخم ریزی کرد و توی ذهنت به دنبال جواب گشت. متوجه منظور مینهو نشده بود و این به نگرانیش دامن میزد.
- چه حرفی زدم که باید سرش بمونم؟
- هنوز هم من رو دوست داری؟ اگه جوابت منفی باشه، تو آخرین کسی میشی که از دست میدمش.~•~•~
ووت یادتون نره قشنگای من
![](https://img.wattpad.com/cover/318177681-288-k398923.jpg)
YOU ARE READING
Fox(skzver)
FanfictionCouples: Chanjin, Hyunho, Changlix, Minsung Genres: BDSM, Psychology, Crime Author: #Octave