شبها همه چیز غم انگیزتر به نظر میرسه.
این فکری بود که بکهیون با خودش میکرد. در حالی که توی تختش دراز کشیده بود و سگ عزیزش مونگریونگ کنارش خوابیده بود.
همهی خاطرات غمانگیز گذشته توی تاریکی به سراغت میان و ترس از یه آینده نامعلوم که احتمالا باید تنهایی سپریش کنی خوابو از سرت بیرون میندازه.مهم نیست چقدر پتو رو بکشی رو سرت یا چقدر سگتو بغل کنی و به احتمالات خوب فکر کنی، آخرش با حس فشرده شدن قلبت و بسته شدن راه تنفسیت از خواب میپری در حالی که عرق سرد تمام بدنتو خیس کرده.
حرفای روانشناستو فراموش میکنی و ترجیح میدی به ویدیوی گربههای کیوت توی اینترنت خیره بشی تا به توصیه همون روانشناست گوش بدی و افکار منفیتو روی کاغذ بیاری.
(مونگریونگ از ویدیو گربهها خوشش نمیومد، بکهیون باید از هدفون استفاده میکرد.)بهخاطر همینه که بکهیون دیگه از خوابیدن هم خوشش نمیاد. چون حتی توی خواب هم آرامش نداره.
قبلا خوابیدن یه راه برای فرار از واقعیت بود و حالا کابوسای شبانه حتی از واقعیت هم تلختر بودن.بکهیون نمیتونست اینا رو بنویسه ولی به خودش قول داد همشونو به خاطر بسپاره تا فردا همهشو برای دکتر چویی تعریف کنه.
برای یک ساعت بعدش بکهیون ویدیوهایی از گربهها و تیکههایی از سریال مورد علاقش رو تماشا کرد.
بعد روی شکم خوابید تا به کمک تکنیک شمردن اعداد از 100 به 1 خوابش ببره.
اگه دوباره توی خواب حالش بد میشد سگش رو داشت و در بدترین حالت به اورژانس زنگمیزد.اما خیلی وقت بود که اون اتفاق دیگه نیوفتاده بود پس میشد گفت که بکهیون با امید خواب خوش شبانه به خواب رفت.
***
برای شش ماه گذشته، دکتر چویی روانشناس بکهیون بود.
زن مهربون و باهوشی بود.
تقریبا همسن خاله بکهیون با این تفاوت که یه PhD هم داشت.جونگین این روانشناس رو بهش معرفی کرده بود. پسر بیچاره بعد فوت پدرش حال و روز مناسبی نداشت تا اینکه همین دکتر به دادش رسید. و بکهیون مطمئن بود اگه کسی تو کل سئول بتونه اختلال اضطراب و افسردگیش رو درمان کنه همین زن خواهد بود.
"خوش اومدی بکهیون. لطفا بشین."
جلسهشون طبق روال همیشگی پیش رفت.
بکهیون حرف میزد. از اتفاقاتی که تو دو هفته اخیر براش افتاده بود و آدمایی که ملاقات کرده بود.
منظور از آدمای جدید تو زندگی بکهیون دامپزشک جدید سگش بود چون دامپزشک قبلی از کشور رفته بود، یا باریستای جدید کافهی مورد علاقش که نمیتونست قهوهها رو به خوبی باریستای قبلی درست کنه.
دکتر چویی بهش گوش میداد. گاهی چندتا سوال میپرسید و بعضی وقتا دوز داروهاش رو تغییر میداد.
![](https://img.wattpad.com/cover/321075953-288-k218348.jpg)
YOU ARE READING
I like it when you sleep, for you are so beautiful yet so unaware of it
Fanfictionبکهیون یه مرد ۳۲ سالهست که زندگی سختی رو پشت سر گذاشته و برای ادامه دادن تلاش میکنه. چانیول، پسر جوونی که به آینده امیدواره، مثل یه نسیم تازه توی زندگیش وارد میشه و تلاش میکنه با این مرد غرغرو ارتباط برقرار کنه. ژانر :درام، برشی از زندگی، کمی...