"کیم جونگین، تو میدونی من دیگه از این کارا نمیکنم. چرا انقدر اصرار میکنی؟"
"منم همینو به بِل گفتم هیونگ! ولی تو میشناسیش؛ به جز کار هیچکس دیگهای رو قبول نداره."
بکهیون آهی کشید و نگاهشو از پسر مقابلش گرفت. به منظره بیرون از کافه خیره شد. خیابون شلوغی که پر از ماشین و آدم بود.
وقتی جونگین ازش خواست ببینتش فکر نمیکرد بازم از کار صحبت کنن. پسر جوون و دوستپسرش تقریبا تنها کسایی بودن که هیچوقت در مورد کار قدیمیش باهاش حرف نمیزدن. اما اینبار جونگین اومده بود پیشش تا ازش بخواد برای پروژه جدید یکی از دوستاش که طراح لباس بود عکاسی کنه.
"بل واقعا قرار نیست اذیتت کنه. فقط یه روز وقتتو براش بذار و اون ممنونت میشه."
"من حتی دیگه استودیو هم ندارم، کجا میخوام از مدلاش حکس بگیرم؟"
جونگین با ذوق جوابشو داد
"هر جایی که بخوای رو رزرو میکنه! خودش گفت؛ مگه نه سهون؟"
سهون سرشو به نشونه موافقت تکون داد و دیگه چیزی نگفت. فقط به قهوه دوستپسرش شکر اضافه کرد و بعد از هم زدنش اونو بهش داد. جونگین قهوه رو ازش گرفت و امیدوارانه به بکهیون نگاه کرد.
چطور باید ردش میکرد؟ جونگین تا حالا ازش چیزی نخواسته بود و همیشه هواشو داشت. علاوه بر اون تماشا کردن اون زوج عاشق و حرکات رمانتیکشون قلب بکهیون رو نرم میکرد.
سهونی که حتی میدونست قهوه دوستپسرش چقدر باید شیرین باشه حالش رو بهم میزد.
(بکهیون داشت از حسودی میترکید.)
حواسش کاملا پرت اونا بود و خودشم نفهمید چطور با خواسته جونگین موافقت کرده. بعد از چند سال دوباره سمت حرفه قبلیش برگرده و زیر قولی که به خودش داده بود بزنه.
سه سال پیش، بعد از مرگ تهیان به خودش قول داد دیگه هرگز کارش رو در اولویت قرار نده. به خودش و خانواده از دست رفتهش قول داد نذاره هیچ چیزی اونقدر مهم بشه که به خودش و آدمای اطرافش آسیب بزنه. البته این دقیقا شکستن قول محسوب نمیشد چون اون میخواست به یه دوست کمک کنه و این در واقع یه کار خیر خواهانه بود. آه بکهیون دلش برای هیجان کار قبلیش تنگ شده بود.
"بهش بگو بهم زنگ بزنه. باهاش هماهنگ میکنم."
جونگین تند تند سرشو تکون داد و با لبخند بزرگی که روی صورتشو پوشونده بود سمت دوستپسرش برگشت.
"بل خیلی خوشحال میشه."
و بعد آرومتر زیرلب ادامه داد "قتنع کردنش راحتتر از اون چیزی بود که فکرشو میکردم."
![](https://img.wattpad.com/cover/321075953-288-k218348.jpg)
YOU ARE READING
I like it when you sleep, for you are so beautiful yet so unaware of it
Fanfictionبکهیون یه مرد ۳۲ سالهست که زندگی سختی رو پشت سر گذاشته و برای ادامه دادن تلاش میکنه. چانیول، پسر جوونی که به آینده امیدواره، مثل یه نسیم تازه توی زندگیش وارد میشه و تلاش میکنه با این مرد غرغرو ارتباط برقرار کنه. ژانر :درام، برشی از زندگی، کمی...