بکهیون وسط سالن خونهش ایستاده بود و توجهی به اطراف نداشت.
به چانیولی که چند دقیقهست به اون و دستهای مشت شدهش خیره شده و از جاش جم نمیخوره.بکهیون عصبانی بود.
در حال حاضر خودش هم نمیدونست از چی اما فقط عصبانی بود و حتی دلش نمیخواست دلیلی برای عصبانیتش پیدا کنه؛ چون سه سال تموم تنها کاری که کرده بود همین بود.میدونست از منطق فاصله گرفته، میدونست داشتن این همه احساسات منفی برای مدتی طولانی روحش رو خسته کرده اما این کار براش راحتتر بود. راحتتر بود که خشمگین باشه و آدمای اطرافشو مقصر بدونه.
"باید... باید خودم عکسا رو بردارم؟"
بکهیون سمت اون صدای آشنا برگشت. تنها نبود.
"آره همهشون توی سیستم هستن. برشون دار و برو."
چانیول به سرعت از کنارش رد شد طوری که انگار از بودن کنارش میترسه. یا به شدت معذبه.
بکهیون نمیتونست حدس بزنه کدوم.
مرد بزرگتر سرجای خودش ایستاد و سعی میکرد همونطور که دکترش گفته بود نفسهای عمیق بکشه. لبهاش رو روی هم فشار داد و سعی میکرد جلوی اشکاشو بگیره. عضلاتش هنوزم منقبض بودن." اشتباهه؛ همه اینا اشتباهه."
سمت آشپزخونه رفت تا با دم کردن چای حواس خودشو پرت کنه. بعد از آب کردن کتری پاکت سیگارشو از روی میز برداشت و یکی روشن کرد. همونطور که به میز تکیه داده بود منتظر موند تا آب جوش بیاد.
دود سیگار رو بیرون میداد و توی سرش خودش رو بهخاطر رفتاری که با جونمیون داشت سرزنش کرد.این بار متوجه حضور شخص دوم کنارش شد.
"چایی میخوری؟"
ممکن بود با نگه داشتن چانیول بتونه خودشو از شر افکار و سرزنشهای همیشگی نجات بده. اون پسر یه کمی عجیب غریب بود و شاید میتونست حواسشو پرت کنه.
"عام... اگه مزاحم نیثستم بدمم نمیاد."
بکهیون سیگارشو توی زیرسیگاری خاموش کرد و سمت کتری آبجوش رفت.
"پس بشین."
چانیول بی سر و صدا روی صندلی آشپزخونه پشت میز نشست و به رییسش نگاه کرد.
منتظر موند تا بکهیون چایی رو دم بذاره و بعد چیزی که ذهنش رو مشغول کرده بود به زبون آورد."اون مرد خیلی آشنا به نظر میرسید."
بکهیون هومی کرد و سیگار بعدی رو روشن کرد.
"جونمیون رییس شرکتیه که سهون توش کار میکنه. احتمالا همونجا دیدیش."
چشمای مرد برقی زد.
"اوه البته؛ اونجا دیده بودمش!"
و بعد یه سکوت آزاردهنده بینشون ایجاد شد. بکهیون توی همون سکوت دومین سیگارش رو هم تموم کرد و برای جفتشون چای ریخت. خودش میدونست چرا از کارآموزش خواسته پیشش بمونه. هر قدر هم انکار میکرد باز هم گاهی تحمل تنهایی براش سخت میشد و میخواست فقط یه نفر حضور داشته باشه. دوست داشت به حرف روانشناسش گوش کنه و بالاخره طلسم این زندگی مزخرف رو بشکنه.
![](https://img.wattpad.com/cover/321075953-288-k218348.jpg)
YOU ARE READING
I like it when you sleep, for you are so beautiful yet so unaware of it
Fanfictionبکهیون یه مرد ۳۲ سالهست که زندگی سختی رو پشت سر گذاشته و برای ادامه دادن تلاش میکنه. چانیول، پسر جوونی که به آینده امیدواره، مثل یه نسیم تازه توی زندگیش وارد میشه و تلاش میکنه با این مرد غرغرو ارتباط برقرار کنه. ژانر :درام، برشی از زندگی، کمی...