رمان وگاس پیت چپتر ۵ :

316 31 2
                                    

از زبان پيت

وقتي وگاس اتاقو ترک ميکرد، من هميشه دنبال راهي براي رهايي و فرار بودم. تنها كاري كه ميخوام انجام بدم اينه كه از بالکن پايين برم، و با اين حال زنجير مدام بهم ياد اوري ميکنه كه من هميشه گير افتادم و منو محکم به اين اتاق حبس ميکنه .مچ دستمو بارها و بارها به ديوار كوبيدم، سعي كردم اونو بشکنم، اما هيچ نشونهاي از شکستن نشون نميداد.، هيچ نشونهاي مبني بر اينکه ميتونم اونو جدا كنم و خودمو ازاد كنم ،ديده نميشد.

اين احمقانه به نظر مي رسه، درسته؟ با اين حال، هر كاري از دستم بربياد ميکنم تا اين قفل لعنتي رو باز كنم. متأسفانه، هر چيزي كه بتونم ازش براي رهايي يافتن استفاده كنم تقريب ا دست نيافتنيه، بنابراين در تلاش براي گزينه هاي بيهوده و احمقانه گير افتادم. تلاش براي آزاد كردن دستم از اين زنجيره بزرگ فوق العاده چالش برانگيز و همچنين خيلي دردناكه.

با وجود اينکه مدتي گذشته و شبه،من بازم دنبال يه شي اي توي كشوها يا زيرتخت يا هرگوشه اتاق ميگردم تا شايد فرجي حاصل بشه ، اما واقعا چيزي نيست كه بتونم استفاده كنم.البته اين مهمه كه وقتي دنبال چيزي ميگردم، همه چيز رو به حالت اولشبذارم تا وگاس شک نکنه .همه چيز توي كمد به طور مرتب تا شده . بعد دقت كردم ببينم قبل از اينکه منو به تخت ببنده، چيزي داشتم يا نه...

آره...

"هان؟ اين چيه؟" در حالي كه چيزي رو از كشو بيرون آورم، كمرنگ با خودم گفتم..

"لعنتي!چقدر رواينهرواني!» با ناباوري و انزجار فرياد زدم. لعنتي وگاس اين چيه!؟ تو اينقدر پست هستي!

همه اينا براي رابطه جنسي خشن و بي رحمانه اس. چيزهايي رو كه پيدا ميكردم بيرون مياوردم، از زنجيرگرفته تا دستبند، شلاق، اسباببازيهاي جنسي مختلف... خيلي زياد بود. احساس ميكنم لرزي روي بدنم جاري شده، و بدنم مور مور ميشه .

«رواني لعنتي! مريض! حرامزاده منحرف! توي ذهن اون فقط يه چيز هست و اونم اعمال شيطانيه! اي حرومزاده ي نفرت انگيز!» تمام وسايل ودر حالي كه از ترس و وحشت مي لرزيم ،توي كشو انداختم . من ديگه نمي خوام توي اين اتاق حبس شم!

كرييکک!

صداي باز شدن درو شنيدم. بهسرعت به پهلو رويتخت دراز كشيدم، كاملا خودمو پوشوندم. مثل يه مجسمه بيحركت دراز كشيدم و وانمود كردم كه توي خواب عميقي هستم.

در اتاق خواب به زودي باز شد، بوي تند الکل اتاقو پر كرده . مي توانم حركت وگاسو به سمت تخت حس كنم. من از كاري كه او مکينه مي ترسم، ذهنم از سرعت نور بيشتر به وحشت مي افتاد! صرف فکر كردن به اون در نزديکي خودم، منو ميترسوند. ترسي كه بطور نمايي زياد ميشد و ديگه در كنترل من نبود . شنيدم كه وگاس كنارم نشست. چشمام رو محکمبستم و براي لحظه اي گيج شدم. قلبم ديوانه وار ميکوبيد و نفسم قطع شد. چون اون به من نزديک شد.

ترجمه ناول کین پورشWhere stories live. Discover now