part20

368 70 68
                                    

-آه، کافیه یئون ، حس میکنم دارم بالا میارم.
دختر قاشق دیگه ای از سوپش رو به زور وارد دهن جیمین کرد.
- انقدر غر نزن جیمین شی فقط یه قاشق دیگه مونده.

جیمین صدایی از روی کلافگی درآورد و تا جایی که میتونست صورتش رو عقب برد.
- این پنجمین باریه که میگی فقط ی قاشق دیگه مونده.


یئون نگاهی به صورت پسر که تازه کمی رنگ گرفته بود کرد و لباش رو به داخل فرستاد و گاز گرفت تا جلوی خندش رو بگیره چون خدایاااا اون دقیقا شبیه پسربچه های غرغرو بود که از غذا خوردن فرارین.

طوری که  چشم هاش رو تا اخرین حدش بزرگ کرده و ابروهاش رو بالا داده بود و با لبای درشتش دائم غر میزد زیادی به چشم دختره بامزه بود.


یئون قاشق سوپش رو داخل بشقاب رها کرد.
- باشه باشه .. حیف این همه زحمتی که واسه درست کردن سوپ قارچ عزیزم کردم.

جیمین که کاملا آگاه بود اون دختر داره ادا درمیاره تا بقیه غذاروهم به خوردش بده چشم غره ای بهش رفت و گفت: نونا این نقش بازی کردنات روی من جواب نمیده.

و لبخند پیروزمندانه ای زد و چند بار ابروهاش رو بالا پایین کرد.

یئون بیشگونی از بازوی پسر گرفت و صدای فریاد از روی درد و خندش باهم قاطی شد.

- مثل اینکه حالت کاملا خوب شده جیمین شی وقتشه که از رختخواب پرتت کنم پایین و خودمم برم.

با شوخی گفت و یکی از ابروهاش رو بالا فرستاد.


جیمین چند تا سرفه پشت سرهم کرد و صدای خس خس سینش  به گوش یئون هم میرسید.

با فکری که از ذهن جیمین گذشت بعد از قطع شدن سرفه هاش سریع به حرف اومد: میدونم داری به چی فکر میکنی ، ولی باور کن ادا درنیاوردم!! سرفه هام واقعی بودن؛ جدییی میگم.


یئون خنده ی بی غل و غشی کرد و کاسه ی کوچیک‌آبی دست پسر داد.
- میدونم! انقدر بودن پیش نونات خوش میگذره که حاضری تا فردا شب سرفه های الکی کنی تا پیشت بمونم.


حتی یئون هم میدونست حال پسر کامل خوب نشده و نیاز به مراقبت داره. میدونست جیمین با وجود شوخی ها و خنده هاییم که میکنه تازگی خیلی غمگینه؛  اینو میتونست از چشم هاش بخونه. بلاخره اونا باهم بزرگ شده بودن.


- یاااا چطوری میتونی به سرماخوردگیم بگی ادا درآوردن؟
یئون خواست جوابش رو بده که ضربه های آرومی به در کلبه خورد و باعث شد حرفش رو بخوره.
- الان برمیگردم
با باز شدن در و ظاهر شدن قامت هوسوک کمی هول شد چون اونا معمولا باهم کم‌برخورد میکردن.
- اوه هوسوک شی.. خوش اومدی؛ حتما اومدی به جیمین سر بزنی. بیا داخل
هوسوک با خوشرویی دختر مقابل لبخندی به روی لبش اومد.
- ممنونم


با دیدن جیمین توی لباس سفید رنگش که یقه ی اون خیلی شل و ول بسته شده بود و قفسه ی سینه ی پسر که بالا پایین میشد مشخص بود؛   ثانیه ای حس کرد نفسش از زیبایی پسر کوچیک‌ تر بند اومد.

ولی چیزی که بیشتر از همه به چشم میومد گودی زیر چشم ها و پوست خشک شده ی لبش بود

چه بلایی سر جیمین همیشه شیطون و سرزنده اومده بود.
متوجه نفس های کند شدش نبود که چطور برای ذره ای از عطر تن پسر کوچیک تر التماس میکنند یا انگشتای دستاش که برای لمس پوست اون بی قراری میکردن.

- خدای من! چه بلایی سرت اومده جیمینی

Vesta | taekook |Where stories live. Discover now