part29

328 72 42
                                    

جونگکوک از بالای درخت پایین پرید و نگاهی به شاخه های درخت زیبای مقابلش انداخت.
دستش رو نوازش وار روی تنه درخت کشید و گفت: فکر کنن زیادی پیر شدی رفیق.

یونگ هوا ، از زنهای قبیله، جلو اومد و گفت: رئیس همونطور که دیدید مدت زیادیه که این درخت محصولی نداده. نه تنها این درخت بلکه اکثر درخت‌هایی که اینجا یعنی توی ناحیه شرقی قبیله هستن توی این وضعیتن.

جونگکوک سری به نشونه تایید تکون داد و گفت: درختهای جدید رو توی ناحیه جنوبی بکارین. اونجا رو بررسی کردم..زمین صاف پشت کلبه‌ی مویول بهترین جاست..این درختهام قطع کنین و الوارشون رو بدین به هیچول..
یونگ هوا محکم گفت: چشم رئیس..

جونگکوک وقت تلف نکرد و به سرعت خودش رو به ورودی قبیله رسوند.
خواست به کلبه درختی مخصوص نگهبانها بره که با دیدن نگهبان ورودی که توی خواب ناز به سر میبرد، اخمهاش به شدت توی هم فرو رفت.

جونگکوک به شدت از بی مسئولیتی متنفر بود و اصلا با افراد بی مسئولیت سازگاری نداشت.

نفسش رو با خشم بیرون داد و با قدم های بلند و سنگین خودش رو به نگهبان رسوند.

وقتی با چند بار تکون دادن نگهبان هیچ تغییری تو وضعیت نگهبان به وجود نیومد و حتی خرو پفش بلندترهم شد، جونگکوک پوزخند ترسناک زد و با لگد محکمی که به پای نگهبان زد باعث شد نگهبان با سر زمین بخوره.

نگهبان که توی خواب ناز به سر می‌برد،با زمین خوردنش و درد شدیدی که توی کل بدنش خصوصا دماغش پیچید، داد بلندی کشید و با محکم دست گرفتن دماغش از جاش بلند شد.

نگاه گیج و طلبکارش رو به اطراف چرخوند تا کسی که اینکارو کرده پیدا کنه ، با دیدن جونگکوک که با صورت بی حسی بالای سرش ایستاده بود وحشت کرد.

همه می‌دونستن.. جونگکوک فوق العاده باملاحظه،  مهربون و صبور بود اما وقتی خط قرمزهاشو زیرپا میذاشتی بهتر بود با دستهای خودت گور خودت رو می‌کندی.

نگهبان با هول خودش رو زیر پای جونگکوک انداخت و با ترس گفت: رئیس...معذرت میخوام..‌غلط کردم رئیس..قسم میخورم نمیخواستم..خیلی خسته بودم..قسم میخورم..متاسفم رئیس متاسفم.

جونگکوک سرش رو تکون داد و با لحن خنثی گفت: که خسته بودی...

جلوی مرد روی خم دو زانوش نشست و با همون لحن ادامه داد: اگه دشمن راه ورودی اینجا رو پیدا میکرد و هیچکس نبود تا این خبر رو به بقیه بده میدونی چی میشد؟

زهرخندی زد و ادامه داد: تاریخ دوباره تکرار میشد..همه کسایی که اینجان از جمله خانواده خودت سلاخی میشدن‌، بدون هیچ بازمانده‌ای. میدونی چرا؟

سرش رو به نگهبان نزدیک تر کرد طوری که نفس های داغش پوست صورت مرد رو میسوزوند.
-چون تو خسته بودی..

Vesta | taekook |Where stories live. Discover now