part 4: باشد که رستگار باشیم

50 23 5
                                    

هممون اوقاتیو تو زندگی تجربه میکنیم که، بگی نگی میتونه برامون باحال و حال خوب کن باشه البته، نه تا وقتی که فک کنن یه تختت کمه .‌‌...
...............

بیرون کردن یه گوریل سیاه از خونتون واقعا سخت و عذاب اورده ، باور کنید کمر آدم خورد میشه.
شاید نباید بدون اینکه از وضع یخچال و کابینت هاتون خبر دارید مهمون بیارید خونه.
کمرشو صاف کرد و ارنجشو به زانو هاش تکیه داد، موهاشو تا توان داشت محکم با انگشت هاش چنگ زده بود. الان باید چیکار میکرد؟

"چانیول"
از رو کاناپه بلند شدم سمت اتاق کوچیک خودم روانه شدم. در کمد و باز کردم که سیل لباس های پوشیده شده و نشده ام رو سرم اوار شد. خوب کارم دراومد.
از اون بین یه هودیه خاکستری و یه جین یخی انتخاب کردم و سریع لباسامو عوض کردم.
درسته پر کردن شکم ملت مسئولیت من نیست، اما  قلب رعوفم اجازه نمیده شکم جوون ملتو خالی نگه دارم.

دمپایی هامو پام کردم و سمت مغازه کوچیکی که سر کوچه بود راه افتادم .
افتاب به فرق سرم میتابید و حالمو بد میکرد. واقعا زندگی هر روز داره جنبه هایه زیبایی رو از سگی بودن بهم نشون میده؛ از صمیم قلب ازش ممنونم.

وارد مغازه شدم و بی توجه به اقای جانگ، پیرمرد بداخلاقی که پشت دخل نشسته بود سمت قفسه ها حرکت کردم.
یعنی یخچال من به مغازه این یارو شرف داشت.

تا حد توان لوازمی که میخواستم و پیدا کردم رویه میز گذاشتم تا حسابشون کنم.
-بی زحمت تو دفتر بنویسید سر ماه میام حساب میکنم.
+پارک! بدهیات داره زیاد میشه ها گفته باشم ، این سری دفعه اخره ، دفعه بعدی نیای حساب کنی جفت پاهاتو میشکونم.

اخمی کرد و قیمت خریدارو وارد دفتر مخصوصش کرد.
اب دهنمو با صدا قورت دادم و مثل فشنگ نایلون خریدارو برداشتم و از مغازه زدم بیرون.
بدبختی گیر افتادیما، باید بیوفتم دنبال کار با این وضعیت تا اخر ماه هم قطع عضو میشم ، هم اواره کوچه خیابون.

بی حواس داشتم راه میرفتم و به بدبختیام فکر میکردم که یکی محکم خورد بهم و پخش زمین شدم.
اصلا عالی به قول رفیق ایرانیم حضرت ابلفضل شمشیرشو تا ته کرده تو کو... چیز کمرم.

با حرص از جام بلند شدمو همینطور که خریدامو از رو زمین جمع میکردم شروع کردم به غر غر کردن.
-اخه یکی نیست بگی مگه کوری ؟ چشم نداری ادم به این گندگی رو بببینی؟
سرمو بالا اوردم دیدم دارم با چراغ برق حرف میزنم.
پوکر زل زدم به افق که حس کردم یکی پایین تیشرتمو داره میکشه سرمو گرفتم سمت پایین.
دیدم یه پسر بچه در حالی که اب نباتش گوشه لپش بود با ترحم نگاهم میکنه.
+عمو مامانم میگه برایه شفای مریضا دعا کنم ، قول میدم اول از همه برای شما دعا کنم.
بعد سری از رو تاسف تکون داد و رفت.
لبخند سکته ایی گوشه لبم نشست و با حرص پامو کوبوندم زمین.
کم مونده بود اشکم در بیاد
-چرا من انقدر بدبختممممممم ؟
با همون وضع سمت ساختمون راه افتادم.
بعد از زدن رمز وارد خونه شدم و خریدارو همونجور رو زمین ولشون کردم.
دراز به دراز رو کاناپه افتادم و نفس عمیقی کشیدم.
-باشد که رستگار باشیم......

..................
اینم از پارت چهارم بعد چند ماه تاخیر واقعا توانشو نداشتم بنویسم سر این قضایا
امیدوارم شده برا چند لحضم لبخند رو لبتون اورده باشه
بوس رو لپاتون.
_آدلی

Pat And Mat In Real LifeWhere stories live. Discover now