Part¹⁶

1.1K 92 40
                                    

24 آگوست 2002
یونگی 11 سال و هشت ماه
تهیونگ 5 روزه

با صدا های دورش بیدار شد
گوشه اتاق تنها خوابیده بود
تهیونگ نبود
اون اتاق خالی بود

اون اصلا اتاق نبود زیر زمینشون بود
که بیشتر اوقات صدای فریاد میومد ازش
الان میفهمید چرا

جنازه ای گوشه زیر زمین بود
پس پدرش همچین جانی ای بود
پدرش و پسر عمش اومدن داخل

پسر عمش 9 سالش بود
همونی که داشت دیشب برادرشو خفه میکرد

خواست به سمتش حجوم ببره
اما.. دستاش به میله فلزی پشتش بسته شده بود

مین: دیشبو تعریف کن هیون کلشو

هیون مین: دیشب رفتم به تهیونگی سر بزنم ولی یونگی هیونگ داشت تهیونگیو خفه میکرد و میگفت باید بمیری حرومزاده وقتی منو دید با تهیونگی مهربون شد اما به من حمله کرد

یونگی: چی؟ آپااا دروغ میگه خودش داشت تهیونگو خفه میکرد قسم میخورم

مین: ازت ممنونم هیون مین برو بالا

پدرش سمت گازی کوچیک که فاصله کمی از یونگی قرار داشت رفت و روشنش کرد و بعد میله ای روش قرار داد و مهری که اونجا بودهم روش گذاشت

مین: چرا سعی داشتی بچمو خفه کنی مین یونگی؟

یونگی: آپا من کاری نکردم به مسیح کاری نکردم

مین: دروغم میگی پسره ی عوضی؟

میله ای که سرخ شده بود روبرداشت و روی قفسه سینه و بازوی پسر گذاشت

یونگی دادی کشید و گریش گرفت

انقدر نگه داشت که خون از جای سوختگی سرازیر شد ویونگی از درد هوشیاریش پایین بیاد

دستای پسر کم جون رو باز کرد
به مهر فلزی نگاه کرد و منصرف شد گاز رو خاموش کرد و از زیر زمین بیرون رفت و در رو باز گذاشت تا یونگی بتونه بیرون بیاد

یونگی کمی موند تا جون بگیره و بعد بره بالا

به سالن رسید و با دیدن هیون مین سمتش رفت با وجود جیغ های گوش خراشش به اتاق بردش و توجهی به عمه اش نکرد
پدرش هم خونه نبود‌
در رو قفل کرد
پسر گوشه ای کز کرده بود

یونگی با صدای آروم اما خشنش گفت: از کاری که با خودم کردی هم بگذرم از کاری که با تهیونگم کردی نمیگذرم

هیون: ه.هیونگ

یونگی: تا نیم ساعت پیش هیونگت نبودم_

یونگی سمت کمدی رفت که همیشه چاقو میزاشت توش
اون علاقه زیادی به چاقو داشت و یک کلکسیون ازشون جمع کرده بود

چاقویی که روش عکس اژدهایی  حکاکی و طلاکوب شده بود رو برداشت

علاقه زیادی به اژدها داشت
اون چاقو رو با پول خودش خریده بود

who are you really?Donde viven las historias. Descúbrelo ahora