Part²¹

1K 90 19
                                    

عمارت مین
اتاق تهیونگ

ته ته: خلدوشییی

کوک: جانم؟

ته ته: میسه یونیو ببلیم حموم تونه بو دند میده نینی دلومد ازش اونم بو دند میده
( بو دند: بوگند)

کوک نگاهی به یونتان و چیزی که ته ته میگفت نینی یونی کرد
چهرشو درهم کرد

کوک: ته این ع...دستشویی یونیه میتونی یه دستمال بیاری جمعش کنم؟

ته ته: باسه الان میالم

تهیونگ رفت بیرون و کوک هم ابو باز کرد تا کمی وان پر بشه
درحدی که پاهای یونتان کامل فرو بره تو اب

ته ته: بیا خلدوشی

کوک پیشونی تهیونگو بوسید و ازش تشکر کرد
و دستشویی یونتانو جمع کرد

وقتی که داشت جمع میکرد یاد بم افتاد
باید اونم میاورد یا خودش میرفت عمارتش؟
باید با یونگی حرف میزد

ته ته: خلدوشی هویونی تی میاد؟(تی:کی )

کوک: زود میاد عزیزم

با تهیونگ یونتانو بردن حموم
یونتان که پاش به اب رسید دست و پا زد تا بیاد بیرون و پنجه هاشو به اطراف پرت میکرد

ته ته: یونی اگه نلی حموم ته ته میخولدت

یونتان پنجشو به دست ته زد که خراشی انداخت

ته ته: اوخ

کوک روی خراشو بوسید (اینم که منتظر فرصته بوس کنههه)
ته لپاش گل انداخت

یونتان رو به زور شستن و لای یه پتو کوچیک گذاشتنش و بعد با سشوار خشکش کردن

و الان تهیونگ درست شبیه شب قبل تو بغل کوک بود و یونتان هم تو بغلش بود به خواب رفته بودن

جونگکوک با حس دستی که سمت تهیونگ میرفت چشماشو باز کرد و دو مرد و یه زن رو دید

انگار فلج شده بود عین وقتی که تو حموم بود
اون دو مرد تهیونگو ازش جدا کردن
زن اومد روی قفسه سینه جونگکوک نشست و دستشو روی قلبش گذاشت و کمی فشار داد

با دیدن صورت در هم رفته کوک فشار رو بیشتر کرد
که کوک قلبش بیشتر درد گرفت و از درد نالید

کوک: ب.بردار

یکی از مردا: شرمنده اون فقط میخواد انتقام بگیره

کوک: ان.تقام چ.چی

مرد: ماهم نمیدونیم

زن با اشاره گفت ساکت شن
چرا حرف نمیزد؟ چرا اشاره میکرد

بعد از مدتی با دیدن چشمای خمار کوک بلند شد و دوباره تهیونگو به جای قبلیش برگردوندن و رفتن
از همونجایی که اومدن..پنجره

(حواستون به این زنیکه سیاه پوش باشه بعدا کارش
داریم)

کوک دستشو دور کمر تهیونگ انداخت و صورتشو تو گردن تهیونگ فرو کرد
عطر بدنشو داخل ریش فرستاد
بوی توتفرنگی و دارچین خاصی داشت

انگار رایحه تهیونگ درد قلبشو تسکین داد
تنها چیزی که از پدرش داشت همین مشکل قلبی بود
بلند شد سمت کیفش رفت و قرص قرمز رنگی از قوطیش در اورد و بدون اب قورت داد

(چطوری میتونن من با یه لیتر آبم تلخیشو حس میکنم نامردا)

دوباره رفت و از پشت دوباره بغلش کرد
و دوباره به خواب رفت
طوری که انگار همه اینا یه رویا بوده

پسر با کمک چند تا از افراد کوک یونگی روبه یکی از اتاقا بردن

اتاقی بود با تم کلاسیک
روی تخت کینگ سایز وسط اتاق خوابوندنش و پسری که به زور 20 سالش میشد جعبه کمک های اولیه رو اورد

پسر: آقایون میشه کمی فضا بدین نور بیاد؟ نگران رییستون نباشید من کارمو بلدم

کمی از تخت فاصله گرفتن
پسر پنبه ای برداشت و بتادین روش ریخت و روی زخم باز کشید بعدش دوباره پنبه ای رو به سرم ضد عفونی آغشته کرد و زخمو تمیز کرد

سوزن بخیه رو برداشت و کمی از نخ بخیه برداشت و شروع به بخیه زدن کرد و در اخر هم یک سرم و به یکی از اون مردا گفت سرمو نگه داره

به ساعت نگاه کرد
نیم ساعت طول کشید تا بخیه بزنه
هر جای اون عمارتو میدیدی یه جنازه بود

به سمت جنازه پدرش رفت

پسر: تو لیاقت این دنیارو نداشتی پدر

گفت و دستی رو دم روباهیش کشید
پدرش چندین بار تهدید کرده بود که اگر افرادی که زخمی میشدن رو درمان نکنه دمشو میبره

همونجور که ایستاده بود و به پدرش زل زده بود
صدای پایی رو شنید که شل و ول راه میرفت

سمتش برگشت و یونگی رو دید

پسر: آقا شما نباید راه برید

یونگی: مین شوگا

پسر: ها؟

یونگی: اسممه و ممنو از کمکت آقای...؟

پسر: یونجون چوی یونجون

یونگی: خوشوقتم یونجون شی

یونجون: همچنین آجوشی

یونگی: یااااا آجوشی باباته من 27 سالمهههه

یونجون: اوه ببخشید ولی میشه کمک کنین اینارو از اینجا جمع کنم؟ باید اینجارو بفروشم وگرنه مصادره میکنن و با این وضعیتم نمیتونم بفروشمش

یونگی: نیازی به فروشش نیست چند وقتی مهمون ما باش میتونی بیای عمارت من و اونجا بمونی

یونجون: اوه نه مزاحم نمیشم شوگا شی

یونگی: رو حرف من حرف نزن بچه

یونجون: یاااا بچه کجا بود من 20 سالمه مردی شدم برای خودم باید یه بیبی بوی گیر بیارم

یونگی: تو خودت بیبی ای بچه

و بعد قبل از اینکه بزاره یونجون حرفی بزنه سمت ماشین رفت
و یونجون هم بادیگاردا راهنمایی کردن تو همون ماشین

یونجون خواب الود بود
اون کل شبو نخوابیده بود و افراد پدرشو درمان میکرد اصلا هم انگار نه انگار اون یه مربی سفالگریه نه یه دامپزشک

سرشو به شیشه چسبونده بود و بیرونو نگاه میکرد که چشماش رو هم افتاد و خوابید

خب خب سلاااامممم
چطورید بیبی موچیا
میدونم این پارت از همه کمتره ببشید
یونجون پسر مینهو بود
بوراهه💜
𝖒𝖔𝖔𝖓𝖎𝖊

who are you really?Where stories live. Discover now