Part 2:

96 34 11
                                    

در قلب من جنگی به وقوع پیوسته که نمی گذارد بخوابم...
(هملت)

شاید از مرز شب گذشته بودند...دخترک خواب نداشت! بیتاب روی تخت ابریشمی غلت میزد.
بنظر خیلی چیز ها در شروف تغییر بود.
اولین و مهم ترینش اینکه اون دیگه مثل سابق گوشه گیر نبود.
بنظر میرسید خونه ی جدید، اتفاق های جدید، زندگی جدیدی رو در پیش روش گذاشته...
زندگی که در دوران جنگ، تنها براش مثل یه رویای دست نیافتنی به نظر میرسید...
خنده دار بود.
دخترکی که همه چیز داشت؛ در حسرت یه زندگی عادلانه، جهان را میگشت.

..

سنگینی ساز روی دوشش بهش این واقعیت رو یادآوری میکرد که به عنوان یک مرد زیادی ضعیفه...
خب چه میشد کرد؟!
اون یه ارباب زاده بود. ظریف و زیبا... کسی که پدرش حتی نمیزاشت یه چیز کوچیک رو بلند کنه.
چطور میشد توقع کرد که مثل هر مردی قوی و قدرتمند باشه...
بخاطر حال امروزش، پدرش رو مقصر میدونست.
حدس زدن اینکه اون در آینده یه همسر ناتوان و شاید یه پدر ضعیف باشه اصلا سخت نبود.
با فکر به این موضوع گویی چندشش شده باشه صورتش رو توهم کشید.
عجیب بود هروقت خواهرش با اون از آینده، ازدواج و فرزندان رویاییش صحبت میکرد؛ تهیون هرگز حرفی برای گفتن نداشت.

"خب که چی؟!
ازدواج میکنی یه زندگی خوب درست میکنی بچه بزرگ میکنی و میمیری!
همین؟!
همه چیز از پیش تعیین شدست.
زندگی قابل پیش بینیه!"

این جوابی بود که تهیون همیشه به تانیا میداد.
حقیقت این بود که پسرک بیشتر دنبال هیجان بود تا زندگی عادی. دلش میخواست زندگی خاصی داشته باشه.

بالاخره به محوطه ی باغ رسید.
اونجا پر از رز سفید بود. تهیون با خودش فکر میکرد شاید بهتر باشه مثل کتاب (آلیس در سرزمین عجایب) گل های سفید رو رنگ بزنه.
یه رنگ خاص...
شاید کهربایی...یا خردلی؟ طلایی هم بد نبود.
به افکار خودش خندید و ویالن سل بزرگش که یک هدیه از پدر عزیزش بود رو از کاور بیرون کشید.
قهوه ای رنگ و خوشدست بود و روی عارشه اش به زیبایی اسم تهیون حک شده بود.
چشم هاشو بست و نفس عمیقی کشید.
عارشه رو روی ویالن گذاشت و به نسیم گوش سپرد...مادرش همیشه میگفت موسیقی گل هارو پرورش میده.
پس تهیون چه در روسیه چه در رومانی. همیشه در باغ مینواخت تا گل ها از حس و حال خوب نت ها پرورش پیدا کنن.
Concerto in A Minor for Cello and Orchestra, Op. 129 III. Sehr lebhaft
مینواخت و مینواخت...
شاید اگه نت هارو دنبال میکرد به کلمات میرسید و لمس هرکدوم جمله ای از عشق و دوست داشتن به سمت قلبش روانه میکرد...
دست هاش تند و تند تر میشد و موسیقی همه جا رو پر میکرد...
باغ، قلب، ذهن...چشم ها
دست هاش رو گم کرده بود...افکارش رو فراموش کرده بود.
اون در عمارت نبود.
روی استیج بزرگی بود که نور های کم روی اون، فضای قرمز رنگ سالن رو تیر تر کرده بودن...
جمعیت رو نمیدید. تنها تاریکی محض اون و سازش و آرزویی که از روز اولی که این ساز رو لمس کرده بود در رگ هاش جاری میشد...
سرعت دست ها پایین اومد و دوباره بالا رفت...
پایان کار هیجان انگیز بود جوری که سر از پا نمیشناخت...
صدایی مثل فلوت اومد...
اوه خدایا یعنی...یعنی اینقدر غرق رویاهاش شده بود که خودش در یک بند تصور کرده بود...
پس چرا فقط فلوت؟!
پیانو کجا رفته بود یا گروه نوازندگان ویالن...
چشماش رفته رفته باز شد و فضای سالن و رویاهاش محو شد.
دوباره باغ بود و رز های سفید...
و اینبار تصویر جدیدی در کنار گل ها مردی فلوت بدست به چشم های بسته و لب هایی درگیر ساز...
نسیم موهای مشکی رنگش رو تکون میداد...و مرد عمیق، عجیب و آرامش‌بخش درگیر ساز بود.
تهیون برای لحظه ای به خودش اومد و کنترل عارشه رو از دست داد و هردوی اونها رو از خلسه بیرون کشید.
اون...همون مرد بود!
تهیون ناخواسته از روی صندلی بلند شد که پاش به ویالن سلش برخورد کرد ولی قبل از اینکه بیوفته زمین و نابود بشه با دستش مانع شد.

Bitter Chamomile (بابونه تلخ)Where stories live. Discover now