Part 10:

89 23 21
                                    

زخمی که رفتنت به دلم گذاشته
شب‌ ها بیشتر ملتهب می‌ شود
نمی‌ دانم چرا..!

سرسرای کاخ پر از مهمان هایی با لباس های فاخر بود.
حتی مادام مری هم اونشب فوق العاده شده بود.
گروه موسیقی مشغول نواختن قطعه ای بودن و زوج ها دو به دو باهم میرقصیدن.
واقعا مراسم بزرگی بود.
جیمین خسته شده بود اینقدر که به این بزرگ و اون یکی سرور و این یکی دولت مرد معرفی شده بود.
ذاتا تیمسار داشت ازش زهره چشم میگرفت.
به سادگی عنوان میکرد که با آدم های کله گنده ای آشناست و اگه ذره ای جیمین دخترش رو آزار بده همه رو میندازه به جونش.
پیرمرد نادون خبر نداشت این خودش بود که داشت دخترش رو آزار میداد...و حتی پسرش رو.
یکبار دیگه نگاهش رو دور تا دور سالن چرخوند...خبری از تهیون عزیزکردش نبود.
چطور ممکن بود پسرک دوست داشتنیش به مراسم خواهرش نیاد.
غمگین شد.
البته که نمیومد.
قلب مهربونش بخاطر جیمین شکسته بود و اون حتی خبر نداشت جیمین با خواست و اراده ی خودش این ازدواج رو قبول نکرده...
حتی اونشب وقتی خواست با تهیون صحبت کنه متوجه شد درب اتاقش قفله و پنجره هم بستس...
تهیون ذاتا داشت زندگیش رو از قلب جیمین جدا میکرد...
ولی چطور میشد زندگی رو از زندگی جدا کرد؟!

"تیمسار پسرت رو امروز توی کلیسا ندیدم...اینجا هم نمیبینمش کجاست؟!"
وزیر پرسید و خیلی اهسته دستش رو دور کمر دخترک جوونش حلقه کرد.
جیمین اخماش رو از منظور مرد توهم کشید که تیمسار قلپی از نوشیدنیش خورد و به راه پله ی بزرگ اشاره کرد:
"اوناهاش..."
جیمین اولین نفری بود که به عقب برگشت و متوجه شد که خیلی از نگاه های روی پسر زیباییه که روی اولین پله ایستاده.
پسرک رنگ به رو نداشت ولی هنوز هم زیبا بود.
کت و شلوار بلند روشن و چشم های عسلی براق که هنوز هم رد اشک توش بود.
اشکی که بنظر خشک شده میومد.
توی این چند روز تهیون خیلی لاغر شده بود.
اصلا غذا میخورد...
خودش رو لعنت میکرد...کاش از روز اول اونو درگیر این عشق ظالمانه و ممنوعه نکرده بود.
تهیون آروم و با اصالت از پله ها پایین میومد.
دخترهای زیادی در جمع بهش خیره بودن.
تیمسار با غرور سمت تنها پسرش قدم برداشت و دستش رو پشت کمرش گذاشت و همراه خودش به جمع از خود بی خود شده کشوند.
"جناب وزیر"
تهیون میدونست که باید لبخندش رو حفظ کنه ضعف داشت.
حتی یک لحظه هم نگاهش رو به جیمین نمیداد ولی مرد بدون خجالت دقایق طولانی به پسر زیبا و خوش چهره ی مقابلش خیره بود.
"از دیدنتون خوشحالم وزیر کارسن"
با حرف تهیون مرد خندید و گلس نوشیدنیش رو به لباس نزدیک تر کرد:
"خواهش میکنم به من بگو عمو پسرم...من و پدرت باهم خاطرات زیادی داریم...حتی دخترم هم به پدرت میگه عمو درسته بلای عزیزم؟"
دخترک لبخند زیبایی زد و موهاش رو پشت گوشش داد:
"بله همینطوره.."
وزیر گلس خالیش رو توی سینی خدمتکار گذاشت و دخترش رو سمت تهیون هول داد:
"چرا شما جوونا نمیرین بیشتر باهم وقت بگذرونین و ما بزرگا رو تنها نمیزارین"
تیمسار خندید و با مرد همراه شد.
جیمین دستش رو توی جیب شلوارش مشت کرد و نگاه بی حسش رو به پدرزنش داد:
"اگه اجازه بدین من باید برم پیش تانیا"
وزیر بلند بلند خندید:
"نگاش کن...نگاش کن از شب اول اینقدر زن ذلیل شده...برو پسرم برو"
جیمین بی حرف و حتی لبخندی به خوشمزه بازی های کرد ازشون فاصله گرفت و سعی کرد کرواتش رو شل کنه...
از این مهمونی مزخرف خسته بود.
وارد بالکن بزرگ شد تا کمی هوای خنک بهش بخوره...
باید میرفت بیرون و سیگار میکشید.
سیگار؟
پوزخندی به حال و وضعش زد. چه مرگش شده بود؟!
کش موی مشکی رنگش رو باز کرد و موهای بلند مشکیش رو از نو بست.
"میبینم شب عروسیت رو تنهایی میگذرونی"
با چشم های گرد شده سمت صدا برگشت...
"خدای من... فرمانده"
مرد خندید و دستی به سرشونه ی جیمین کشید:
"تو که معرفت نداشتی من رو به ازدواجت دعوت کنی بازم به تیمسار"
جیمین پوزخندش رو خورد:
"از قبل باهم آشنا بودین؟!"
مرد گلس نوشیدنیش رو بالا آورد و به ویوی رو به روش خیره شد.
"یه زمانی فرماندم بود"
همین کافی بود...اون مرد برای دنیا و آخرتش سپاه جمع کرده بود.
"که اینطور"
مرد دستش رو روی شونه ی جیمین گذاشت و لبخند غمگینی زد:
"بنظر میرسه اونی که انتخاب کردی اونی نبوده که امشب باهاش یکی میشی"
تعجب نکرد.
فرمانده ش همیشه تیزهوش و نکته سنج بود.
"برادرشه"
مرد پوزخندی زد لیوان نوشیدنیش رو روی میز داخل بالکن گذاشت.
"پس به سرنوشت من دچار شدی پسر"
جیمین خندید.
البته که داستان زندگی فرمانده رو میدونست...
در اردوگاه عاشق همجنسش شد و اونقدر شکنجه شد که یه چشمش رو از دست داد پاش هم دیگه مثل قبل نشد.
نگاهش رو به چشم های دو رنگ فرمانده داد:
"من باید چیکار کنم؟"
مرد خندید...
اگه هزار بار هم به عقب برمیگشت باز هم شکنجه هارو تحمل میکرد..
اون اشتباه نکرده بود...هیچوقت!
عشق هرگز اشتباه نبود.
"تو اشتباهی نکردی جیمین...قبول کن...اونجا ایستاده و داره به دست اون دختر شستشوی مغزی میشه...چرا نمیری نجاتش بدی؟"
جیمین نگاهش رو به پسرک داد.
چشم های بی حسش رو به دختر مو طلایی داده بود و بی حرف به حرف هاش گوش میکرد.
تانیا چند متر اونطرف تر نشسته بود و با خانم های اطرافش ماجرای عاشقانه ای خودش و همسرش رو تعریف میکرد.
جیمین سر تکون داد و به سمت تهیون حرکت کرد.
فرمانده با لبخند به نرده های بالکن تکیه زد و به سربازی که تربیت کرده بود نگاه کرد.
اون خیلی شجاع بنظر میرسید.

Bitter Chamomile (بابونه تلخ)Where stories live. Discover now