Part 8:

65 26 23
                                    

-اما اگه از دستش بدم،
دیگه یه نفر شبیه اونو پیدا نمی‌کنم.
+اگه بینتون همه چیز خوبه
چرا باید از دستش بدی؟
-مثل یک عاشق

*****

صبح وقتی چشمانش رو باز کرد توی اتاقش تنها بود.
احتمالا رویا دیده...
نزدیک های صبح چشم باز کرده بود و جیمین رو دید که درحال نوازش کردن و بوسه زدن به صورت خیس از عرقش بود.
یعنی خیالاتی شده بود؟!
غمگین روی تختش نشست و به اندازه ی چند دقیقه در سکوت به اطرافش خیره شد.
هیچ صدای نمیومد...
تنش کرخت شده بود.
باید دوش میگرفت. سردرد بدی داشت. موقع بلند شدن آه از نهادش بلند شد.
تنش حسابی گرفته بود و خشک شده بود.
باید چیکار میکرد؟! میموند میدید و ادامه میداد؟! یعنی هیچ راهی برای فرار از این وضعیت نبود؟!!
باید دوش میگرفت.
وان اتاقش رو پر از آب داغ کرد و درونش با لباس قرار گرفت.
حس میکرد تنش داره میجوشه و آروم آروم میپذه
به همچین وضعیتی نیاز داشت.
صدایی شنید
صدای شکستن...
شکستن بغضی که توی گلوش نگهداشته بود...بغضی که اگه نمیشکست باید خفقان گرفته تا ابد در دلش لونه میکرد.
شکست..
شکست و اشک ریخت...شکست و در دل فریاد زد...شکست و اشک هاش روانه ی چشم هاش شدن.
زندگی به عنوان یک ارباب زاده و مرگ به عنوان یک عاشق زخمی...
انگار این تنها تمام سرنوشتی بود که زندگی براش تدارک دیده بود.
چشم های خیس از اشکش رو بست و توی وان داغ فرو رفت پایین پایین و زیر آب...
یک لحظه...چند لحظه...یک دقیقه...نیاز نداشت نفس بکشه...شایدم داشت و به یاد نمیورد...
باز هم انتظار و باز هم و بازهم....
در لحظه دستانش توسط شخصی گرفته شد و از وان بیرون کشیده شد.
صدای نگران تانیا اولین صدایی بود که بین پیچ و تاب بخار و بی نفسی به گوشش رسید:
"تهیوووون...تهیون خوبی؟!!! هیچ معلوم هست داری چیکار میکنی؟!!! نرسیده بودم خفه شده بودی!! هنوز اثر داروها روی بدنته نباید تنهایی میرفتی حمام...خداجون داشتم سکته میکردم دیوونه!!!"
تهیون تنها بی حس به حرف های خواهرش گوش میکرد ولی هیچی از اون حرف هارو نمیفهمید...
چرا خواهرش نمیفهمید؟ اون اثر داروهای لعنتی یا چیزی شبیه به این نبود!
اون احساس دلمردگی و مرگ بود.
احساس نیاز برای تمام شدن!
حتی اگه این ازدواج سر میگرفت تهیون چطور قرار بود دوباره چشماش رو به روی خانواده ی شادش باز کنه؟!!
از جاش بلند شد و بی توجه به حضور خواهرش لباس های خیسش رو از تن ظریفش خارج کرد و حوله ای دور خودش پیچید.
"داشتی جایی میرفتی؟!"
تهیون تنها همین رو پرسید تا حواس خواهرش رو از اتفاقی که پیش اومده بود پرت کنه.
تانیا با یادآوری جایی که قرار بود بره با اشتیاق و چشمایی ستاره بارون دست های برادرش رو توی دست هاش گرفت و بالا پایین پرید:
"داریم میریم خرید عروسی...قراره به چندتا مزون که فروشنده های آمریکایی و فرانسوی دارن سر بزنیم قراره یه لباس عروس فرانسوی داشته باشم...با یه کلاه جدید...اوه خداجون مطمئنم جیمین سلیقه ی خیلی خوبی داره"
خرید؟! اونم با جیمین؟!
رویایی بود...کاش میتونست جای خواهرش باشه...
مثل دفعه ی قبل با اون مرد به خرید بره...
کاش این غم زنده نگهش میداشت به جای اینکه این شادی اجباری اون رو هر لحظه میکشت...
کاش تعطیل بود...کاش تمام مغازه ها و مزون های جهان برای چندین هفته تعطیل میبود...ای کاش

Bitter Chamomile (بابونه تلخ)Where stories live. Discover now