Part 7:

72 29 26
                                    

الزا: با وجود فروپاشی همه دنیا، ما این زمان رو برای عاشق شدن انتخاب کردیم.
ریک: بله زمان بسیار بدیه، مثلا ده سال پیش تو کجا بودی؟
الزا: ده سال پیش؟ خوب بزار ببینم ...
الزا: اوه! بله، من داشتم دندان هایم را ارتودنسی می کردم. تو کجا بودی؟
ریک: من به دنبال کار می گشتم.
(فیلم کازابلانکا - 1942)

*****

چشم هاش میسوخت...با چشم های بسته هم سرگیجه داشت.
درد شقیقه هاش رو حس میکرد و مطمئن بود جای گوشه ی سرش میسوزه.
منگی حالش چیزی نبود که خواب بتونه اونو از بین ببره...
چشم باز کرد.

احساس سرما میکرد شاید بخاطر سرم نیمه پری بود که قطراتش یکی بعد از دیگری به مچ دستش سقوط میکرد.
پرستار با اون کلاه عجیب غریب و موهای فر کرده و اراستش بالای سرش بود.
"سرده..."

تنها جمله ای بود که از بین لب هاش بیرون اومد.
پرستار با دیدن چشم های باز پسر زیبایی که دلبرانه طلب گرما میکرد خم شد و پتوی داغونی که مطمئنا اهدا شده بود رو روی تن لرزون پسرک کشید.
"خوبه که بیدار شدی؟ سرگیجه داری؟"

تهیون تنها لب هاش رو باز کرد ولی مطمئنا منظورش بله بود.
پرستار متوجه شد چون لبخندی زد:
"طبیعیه از ۱۷ تا پله افتادی پایین...ولی خوشبختانه سرت ضربه ی بدی ندیده فقط یه خرش کوچیکه دست و پاتم سالمن...درسته کم سن و سالی ولی باید جلوی پات رو بهتر نگاه کنی...الان میگم خانوادت بیان تو...یکم دیگه مرخصی"

و بعد از اعلام وضعیت از پرده ای که دور تخت کشیده شده بود بیرون رفت و لحظه ای بعد جیمین وارد شد.
اون؟ چرا اولین نفر اون؟!
ناخودآگاه سرش رو کج کرد.
چرا باید اونو میدید؟! همه چیز رو بخاطر میورد.
همه چیز بی رحمانه جلوی چشم هاش بود.
پس اینجوری ازش انتقام میگرفت؟!
با ازدواج با خواهرش؟!
"تهیون..."

صدای نرم جیمین به گوش رسید ولی تهیون لحظه ای نگاهش هم از اون مرد عاشق دریغ کرد.
"تهیون پسرممم"
با صدای پدرش سمتش برگشت.
مرد با جدیت جیمین رو کنار زد و به سمت تهیون حرکت کرد هرچند مرد حتی یک سانت هم جا به جا نشد.

پسرکش نمیخواست ببینتش و این براش بیشتر از حد توانش بود.
"تهیون عزیزم حالت خوبه؟! مارو ترسوندی!"
تانیا هم وارد اتاقک پارچه ای شد و دست برادرش رو گرفت.

"تهیونی عزیزم...ببین با خودت چیکار کردی؟! دکتر گفت بخاطر ضعف این بلا سرت اومده...تو چرا اصلا غذا نمیخوری این روزا همش تو اتاقت خودتو زندونی میکنی از این به بعد خودم مراقبم غذاتو کامل بخوری!! فهمیدی یا نه؟!"

تهیون نمیخواست حرف بزنه...
اگه نگاهش رو به خواهر بی وفاش میداد بغض میکرد و اگه پدرش رو میدید به گریه میوفتاد.
دوست داشت یقه ی پدرش رو بگیره و فریاد بکشه...
فریاد بکشه بگه بابایی تو چت شده؟! تویی که از برق نگاهم میفهمیدی درونم چقدر آتیش گرفته...تو که نمیزاشتی دلم بشکنه...اینبار بین منو تانیا دخترت رو انتخاب کردی؟!

Bitter Chamomile (بابونه تلخ)Where stories live. Discover now