Part 6:

57 25 17
                                    

اگر یک پایتان را از دست بدهید، دیده مى‌شود و دوستانتان به دادتان مى‌رسند. البته نه همه.
اما اگر تکه‌اى از قلب تان کنده شود، از بیرون دیده نمى‌شود و البته همان قدر هم درد دارد.
(نوشته انیس لودیگ)

زمان نمیگذشت.
زمان در اون عمارت لعنت شده قرار نبود بگذره...
چقدر گذشته بود؟!
یک ماه؟ یک سال؟! اوه نه اشتباه نکنید... فقط سه دقیقه...
سه دقیقه ای که تهیون جیمین رو رد کرده بود.

مرد بی قرار بود...
جوری که انگار ضربه ای محکم به صورتش کوبیده شده بود..
یکبار باید با خودش مرور میکرد.

اون عاشق یه پسر ۱۷ ساله شده بود و خواهر اون پسر ۱۷ ساله بهش علاقه داشت...
خانوادش از سالها قبل به خانواده ی اون پسر خدمت میکردن.
اونا اصلا جایگاه یکسانی نداشتن..
۲۰ سال اختلاف سن؟ اوه البته که امکان پذیر نبود.
شاید هم واقعا جیمین لیاقت اون پسر رو نداشت...
تهیون یه شاهزاده بود.
یه شاهزاده ی دست نیافتنی...

جیمین ولی یه تکاور بود که هرگز کم نمیورد...
ولی خب مسئله این بود که
هرچقدر هم کم نمی آورد وقتی عشقش اون رو نمیخواست...فایده ی جنگیدن چی بود؟!
آهی کشید و موهاشو چنگ زد و فریاد بلندی کشید:
"لعنتییییی!!!!"

صدای فریاد مرد مثل صدای گریه های از ته دل پسر کوچیک تر بود که هیچکدوم به گوش دیگری نمیرسید.
تهیون زانوش رو بغل کرده بود و تنها و بی کس پشت تختش نشسته بود و برای عشق تازه جوونه زده در قلبش اشک میریخت.

اون نمیتونست...
کاری از دستش برنمیومد. نمیتونست خواهرش رو از دست بده از طرفی اگر یک نفر از اعضای خانواده ش متوجه ی این موضوع میشدن؛ خیلی چیز ها به خطر میوفتاد.
شغل مادام مری، خونه و زندگیش و حتی جون خود جیمین.

پدر تهیون یه تیمسار بود.
تیمساری که حتی یک قانون رو نقص نمیکرد حالا چطور میتونست ازش بخواد بزرگ ترین اعتقادش رو نقص کنه...
رابطه ی دو مرد؟ شوخی میکنی؟

اشک هاش تمومی نداشت. وجودش از درد پیچو تاب میخورد...
قلبش شکسته بود و خودش هم عامل این شکستگی بود.
"منو ببخش سرباز...قلبم رو به عشقت و روحم رو به شیطان بی رحمی فروختم..."

ولی خدای مسیح مارا کنار هم دوست نداشت...

جیمین خسته بود.
وارد عمارت شد و از راهروی پشتی به سمت محل استراحت خدمه رفت.
موقتا باید با مادرش زندگی میکرد.
درب اتاق رو باز کرد و سمت کمد حرکت کرد.
حوله میخواست...شاید یه دوش آب سرد این افکار دردناک رو از ذهنش فراری میداد.

ما باید چه میکردیم در این جهان بی مفهوم سرشکن...

قبل از اینکه دستش به دستگیره ی حمام برسه درب اتاق به شدت باز شد و مادرش با هیجانی وصف ناپذیر وارد اتاق شد.
جیمین ابرویی بالا انداخت.

Bitter Chamomile (بابونه تلخ)Where stories live. Discover now