Part 3:

85 29 9
                                    

چون تو را دوست دارم همه جهان دست به دست هم می دهند تا به من کمک کنند پیدایت کنم.
(پائولو کوئلیو)

روز بعد خورشید دیر تر طلوع کرد. شاید هم میدونست که دو پسر شب گذشته رو در افکار پریشون گذرونده بودن.
پسر کوچیک تر همزمان با طلوع به سمت بالکن دوید و به باغ خیره شد.
رز های سفید هنوز هم اونجا بودن.
گوش هاش رو تیز کرد شاید نوای دلنشین فلوت مرد رو بشنوه.
ولی انگار امروز خبری از اون تکاور پر احساس نبود.
سرش پایین افتاد.
ناخواسته بدون عوض کردن لباس خواب سفید رنگش با پاهای برهنه از اتاق خارج شد...
پله ها یکی بعد از دیگری قدم های پر عجله ی پسرک رو لمس میکرد.
پارچه ی لطیف لباس خواب از شونه های پسرک پایین افتاده بود اما تهیون حتی لحظه ای برای سامان دادن به ظاهرش از حرکت نایستاد.
از عمارت خارج شد.
چمن ها دیشب آب خورده و خیس بودن. پاهای برهنه ی پسرک اون هارو لمس کرد و سرما بدنش رو به لرز انداخت.
سرمایی که بویی از آزار نبرده بود. لذت صبحگاهی بود که وجود پسرک بیتاب رو تسخیر میکرد.
به سمت بوته های رز سفید پاتند کرد. انگار هنوز هیچکس بیدار نشده بود.
خورشید از پشت سر دنبالش میکرد و نسیم صبحگاهی از رو به رو موهای فرفری و مشکی پسرک رو به بازی میگرفت و بیشتر تلاش میکرد پارچه ی ظریف لباس خواب رو از شونه های سفیدش کنار بزنه...
تهیون لبخندی زد و دور خودش چرخید. انگار به هیچی فکر نمیکرد.
نه گذشته...نه آینده...نه حتی اتفاقات شب گذشته.

پایین آمد و سعی کرد مدت طولانی به او نگاه نکند … گویی او خورشید بود اما هنوز هم او را می دید، مانند خورشید، حتی بدون نگاه کردن.
(لئو تولستوی)

"همیشه اینقدر زیبا لبخند میزدی؟"
نسیم بار دیگه صورت پسرک رو نوازش کرد. دلکندن و باز کردن چشم هاش سخت شده بود.
پلک هاش رو از هم باز کرد قامت مرد رو جلوی خودش دید.
لبخند میزد.
"در آینده هروقت چشم هام رو باز کنم قراره رو به روم تو رو ببینم؟"
پسرک لب زد اما مرد شنید...
"پس باید منتظر بمونم که چشم هاتو ببندی"
تهیون لبخندی زد و قدمی به مرد نزدیک شد.
با اون چشم ها همه چیز ساده تر بود. از خجالت روزهای گذشته خبری نبود.
شاید تهیون میخواست ثابت کنه کم نمیاره...
"فکر میکنی با چشم های بسته نمیتونم تو رو ببینم؟"
جیمین لبخندش عمیق تر شد و اون هم قدمی به جلو برداشت.
رخ به رخ هم با فاصله ای کم ایستاده بودن.
"تا وقتی اینجا رو در روی تو ایستادم...به دیدن من با چشم های بسته عادت نکن بابونه"
تهیون نفس میکشید. اما خیلی آهسته...
شاید به افکارش اجازه نمیداد به سمت دیگه ای بره.
حتی مهم نبود اگه کسی اون هارو توی اون فاصله ببینه چه فکری میکنه‌‌...
چون افکارش...درست بود!
"همه ی اطرافیانت رو بابونه صدا میکنی تکاور جوان؟!"
جیمین لحظه ای چشم هاش رو از چشم های تهیون برنداشت.
خم شد و لبش رو به گوش پسرک نزدیک کرد.
"فقط اون هایی که عطر موهاشون عطر گل بابونه باشه و لبخند زیبایی داشته باشن"
تهیون به نرمی دستاش رو پشت کمرش حلقه کرد.
"قانع نشدم افسر"
جیمین از شیطنت پسرک خنده ی مردونه ای کرد و به صورت بی نقص زیبای مقابلش خیره شد.
نسیم خنک و ملایم تبدیل به باد سردی شد و لرزش ناگهانی پسرک نگاه جیمین رو به لباس نازکش داد.
بی شک در این لباس زیبا و پرستیدنی بود ولی سرما دزد بود...
کاپشن سبز رنگش رو از تنش بیرون کشید.
زیر اون فقط یه تیشرت مشکی رنگ به تن داشت که به خوبی بازوها و دست های بی نقصش رو به نمایش گذاشته بود.
خم شد و دستاش رو دور پسرک حلقه کرد.
سر تهیون نزدیک گردن مرد بود و سر مرد نزدیک موهای خوش عطرش.
نفس عمیقی کشید و عطر بابونه رو به ریه هاش داد و به آرومی کاپشن رو دور پسرک انداخت.
"لباست مناسب نیست...زود برگرد تو"
تهیون اما با آرامش به چشم های مرد نگاه کرد و با هردو دست کاپشن رو به تنش چسبوند.
"ولی من امیدوار بودم امروز نواختنت رو بشنوم"
جیمین لحظه ای به فکر فرو رفت.
این پسرک به خوبی میدونست چی میخواد و حتی نیازی نداشت براش نگران باشه چون با این لحن ملایم و چشم های زیبا همه چیز رو به دست میورد.
"باید برم بازار"
تهیون ابرویی بالا انداخت. توقع این یکی رو نداشت.
جیمین لبخندی زد و برگشت که قبل از پسرک به عمارت برگرده و لباس گرم دیگه ای بپوشه که تهیون بین راه متوقفش کرد:
"میشه...میشه منم باهاتون بیام؟"
جیمین دستاش رو توی جیب شلوارش برد و لحظه ای سمت پسرک برگشت:
"خب شرط داره"
تهیون مثل پسر بچه ای گیج شده دستاش رو به هم گره زد و منتظر به مرد نگاه کرد:
"لباس گرم بپوش"
تهیون چندبار پلک زد و لحظه ای به خودش اومد که مرد وارد عمارت شده بود و باعث شد لبخندی به لباش بشینه.

Bitter Chamomile (بابونه تلخ)Where stories live. Discover now