□■ 12 ■□

652 110 62
                                    

سلام سلام بیبیای قشنگم 💞

چطور مطورین؟...چیکارا کردین با امتحانا 😐🤣🦦؟

اومدم با یه آپ جدید اونم چه آپی😎😎
( مامی رو بشناسین به نموره جابه جا میشین😎🦦🤣)

بیاین اول پارتو بخونیم از همین جا هوای کامنتا رو داشته باشیداااا منم امتحان دارم منم دلم به کامنتای بیبیام خوشه🥲🥺💞....

خدمت خوشگلام....

■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□

سه روز از وقتی که زندگی جیمین و تهیونگ تبدیل به یه رویا شده بود میگذشت.

هردو به حدی خوشحال بودند که می‌ترسیدن دوباره حتی کوچک ترین صدمه ای بهشون وارد شه.
تهیونگ اونقدر توی این سه روز به پسرش نزدیک شده بود که انگار این چهار سال دوری هیچ تاثیری روی محبت بینشون نداشته.

البته جیمین بر این باور بود که لیان اخلاق صمیمیش رو از تهیونگ به ارث برده و همین اشتراک بین اون دو اونارو خیلی زود بهم وصل کرد.

هرچند تهیونگ مثل گذشته نبود حداقل نه با همه فقط تعداد محدودی...که حالا جیمین و لیان نامبر وان این چهره الفا بودن.

جیمین تنهایی روی صندلیه کنار پنجره نشسته بود و با لبخند به عکسایی که تهیونگ صبح از لیان گرفته بود نگاه میکرد.
پسر هیچ جا اروم ننشسته بود و هر بار تهیونگ اخطار میداد تکون نخورهِ لیان خیلی موزیانه خودشو تکون میداد.

عکسارو جمع کرد و گوشه میز گذاشتو لیوان قهوه شو جلو آورد...لیان و تهیونگ هردو خواب بودن هر چند تهیونگ مقاومت کرد که نخوابه اما تاثیر قرصا و امگایی که خیلی روی دوره درمانش حساس بود گاردشو پایین اورد.

ساعت حدود چهار عصر بود اما هوای ابری و تیره اون روز فضا رو تاریک تر کرده بود ...جیمین عادت نداشت توی تاریکیه کم عصر نوری رو روشن کنه ترجیحا توی تاریکی مینشست و قهوه میخورد.

( این کارو منم انجام میدم خیلی خوبه🤌)

این براش آرامش خاصی داشت هرچند قبل از تهیونگ این جو اونو غمگین میکرد اما حالا حس خوبی بهش میداد خیلی خوب.

پنجره رو اروم باز کرد که بوی بارون شدیدی توی صورتش خورد و باعث شد با لبخند پررنگی چشماشو ببنده .

دستشو توی موهای سیاهش فرو برد و نفس عمیقی کشید: ممنون.

( دلم برای پاییز و زمستون تنگ شده🥺)

اروم زمزمه کرد که با حس رایحه تهیونگ توی نزدیک ترین حالت چشماشو باز کرد و با همون زیبایی دلرباش برگشت سمتش .

جیمین: عصر بخیر.

تهیونگ گونه جیمینو نوازش کرد: عصر بخیر زیبای من .

■□ 𝑊ℎ𝑒𝑟𝑒 𝑠ℎ𝑎𝑙𝑙 𝐼 𝑔𝑜? □■Where stories live. Discover now