□■ 17 ■□

559 97 180
                                    


سلام بیبیای مامی...خوبین خوشگلا؟

چه خبرا چیکارا میکنین...چطورین با عید🫂🫂 جیگرتونو خوردین...

خوب خوب فیلتر شکنا روشن...عیدی اوردم براتون البته همچین عیدیم نیستا ولی خوب اپه دیگه 🤣🤣 کامنتاتون عیدیه منه🫂💞

راستی پارت قبل کلی کامنتا رو ترکوندین ممنون ممنون ممنون🫂🫂🫂🫂 البته حرص خوردنتون از کامنتا مشخص بود🤣🤣

خدمت بیبیام .....اشک بریزید😈🤣🤣🤣

■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□

پلکاش لرزید و اروم اروم برای باز کردنشون تقلا کرد.
با برخورد نور به چشماش محکم فشردشون...وقتی عادت کرد تونست اطرافشون ببینه.

تهیونگ اونجا نبود تخت تمیز و مرتب بود میخواست فکر کنه یه کابوس بود...از ته دل اینو میخواست اما...دردبدنش..همه چیزو براش مثل روز روشن میکرد.

اون هیولای عصبانی رو ...یا درواقع اون تهیونگی که نمیشناخت.
نمیتونست تکون بخوره حتی توان بالا بردن دستشو هم نداشت.

" من هیچ وقت مثل تو عاشق نبودم.....
چطور تونستی چهار سال فراموشم کنی.....
انقدر احساست نصبت بهم ضعیف بود........"

چشماش دوباره پر شد..عجیب بود بعد از دیشب هنوزم میتونستن خیس بشن....بغض کرده لب گزید و دستاشو مشت کرد.

"تو به اندازه من توی این چهار سال گریه کردی؟.....
نمیتونی دردو تحمل کنی؟....
بسه امگا خفه شو.....
نکنه بازم قرار سال ها فراموشم کنی...برای تو که کار ساده ایه....
بهم گفتن تو مردیییی جیمین‌، میفهمی.....
عشقمون انقدر برات سطحی بود..."

رفته رفته صدای گریش بالا رفت....تهیونگ قلبشو، بدنشو و روحشو تیکه تیکه کرده بود.
با وجود درد شدید و کرختی بدنش جنین وار تو خودش جمع شد و به پارچه نرم هودی که سینشو پوشونده بود چنگ زد.

میسوخت...سینش میسوخت و بغضو دردناک میکرد....سعی میکرد صداشو خفه کنه...میترسید تهیونگ دوباره بیاد...بیاد و براش یه کابوس دیگه بشه.

چشمای اشکیشو باز کرد که با سینی صبحونه روبه رو شد..دندون قروچه ای کرد دستشو سمتش دراز کرد و با عصبانیت روی زمین انداختش...
دیگه مهم نبود مگه دیگه چی میخواد سرش بیاره.

فریاد زد بلند و دردناک، تا بغضشو آزاد کنه....داشت خفه می‌شود.

تمام دردی که داشت میکشید. تهیونگش بهش داده بود؟!...چطور باور میکرد؟

اروم شد اما صداش تحلیل رفت : چرا؟...چرا اینکارو کردی؟.....چرا انقدر دردناکه......

...

■□ 𝑊ℎ𝑒𝑟𝑒 𝑠ℎ𝑎𝑙𝑙 𝐼 𝑔𝑜? □■जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें