Chapter 10: Settling

974 228 24
                                    

جونگکوک بیشتر روز رو بیرون بود و کارای مهم پک رو انجام میداد. بنابراین جیمین تصمیم گرفت روزش رو با تهیونگ بگذرونه.

امگا گردنش رو به خوبی پوشونده بود. نمیخواست کبودی‌هاش رو بقیه ببینن. به دنبال تهیونگ تا خونه‌ش که چند خونه پایینتر از کابین جیمین و جونگکوک بود رفت. وقتی اون رو دید تو بغلش گریه کرد و هرچیزی رو که جونگکوک بهش گفته بود تعریف کرد. 

تهیونگ شوکه شده بود که آلفا حتی بعد از جفت شدن هنوز هم قصد داره با بقیه امگاها رابطه داشته باشه. اون جیمین رو به خوبی میشناخت و میدونست که دوستش هیچوقت نمیتونه و نمیخواد این کار رو انجام بده. اون حتی به آلفای خیانتکارش هم وفادار بود.

تهیونگ پیشنهاد داد به نونوایی برن تا با خوردن خوراکی‌های شیرین فکر جیمین رو از همسر جدیدش دور کنه‌. مرد نونوا اصرار داشت که بسته بزرگی از انواع نون و کیک رو برای تبریک ازدواجش بهش بده و جیمین با لبخند قبول کرد.

خیلی زود غروب شد؛ سریعتر از چیزی که جیمین احساس میکرد. از برگشت به خونه میترسید. اما بودن کنار جونگکوک و تعامل باهاش بخش جدانشدنی زندگی اون بود و گرگش جیمین رو ترغیب میکرد که به خونه پیش جفتش بره. پس به احساساتش غلبه کرد و سمت کابینشون رفت.

وقتی وارد خونه شد آلفا رو هیچ‌جا ندید و فضا غرق سکوت بود. هرچند هنوز شب نشده بود اما هوا رو به سردی میرفت و جیمین شومینه رو با هیزم روشن کرد. لحظه‌ای با خودش فکر کرد که چه کاری انجام بده‌. به دلایلی دوست داشت که برای جفتش غذا بپزه. قطعا این تصمیم از تاثیرات گرگش بود. با همه اتفاقاتی که بین اون دو نفر افتاده بود باز هم جیمین نمیتونست در مقابل میل به همسر خوب بودن مقاومت کنه. حتی اگه آلفاش بهش اهمیتی نمیداد.

وارد آشپزخونه شد. به دنبال مواد غذایی، کابینت‌ها رو زیر و رو کرد و قابلمه و سبزیجاتی رو که پیدا کرد، برداشت.

خورش گوشت خوک پخت و وقتی نزدیک آماده شدنش بود صدای در وردی رو شنید. و بعد از اون صدای قدم‌هایی که بهش نزدیک میشدن. نفس جیمین حبس شده بود و به عقب برنمیگشت تا آلفا رو ببینه.

جونگ کوک وارد آشپزخونه شد و متعجب پرسید: "داری آشپزی میکنی؟" 

"آره، میخواستم برای خودمون شام درست کنم. از آشپزی کردن خوشم میاد." جیمین با لبخند کمرنگی جواب داد و داخل کاسه سفالی برای آلفا مقداری غذا کشید و به سمتش برگشت. 

جونگکوک در حالی که لبخند محوی به لب داشت جلو رفت تا کاسه رو بگیره. و از همسرش قدردانی کرد: "ممنونم"

جیمین سرش رو تکون داد و سعی کرد متقابلا لبخند دیگه‌ای  بزنه. عاجزانه دلش میخواست همه چیز بینشون راحت باشه. 

هر دو سر میز نشستن تا غذا بخورن. جونگکوک با اولین لقمه‌ای که خورد چشماش رو از طعم خوبش بست. نگاهی به جیمین انداخت: "این خیلی عالیه."

𝐁𝐨𝐮𝐧𝐝 𝐁𝐲 𝐅𝐚𝐭𝐞Where stories live. Discover now