Chapter 39: Pups

916 170 51
                                    

مدتی بود که جیمین هر روز صبح تا حوالی ظهر حالت تهوع داشت و این براش عجیب بود. هیچوقت از بوی غذا حالش بهم نخورده بود ولی جدیدا هر بار مجبور میشد با سرعت دستشویی بره و بالا بیاره. اولش فکر میکرد احتمالا به نوعی مسمومیت مبتلا شده اما بعد از چند روز متوجه علائم دیگه‌ای هم شد. یا به طور دقیقتر، این همسرش بود که فهمید.

جونگکوک متوجه شد که جیمین اخیرا تحت تاثیر هورمون‌هاش به نظر میرسه. اون به راحتی عصبانی میشد و در عین حال نیازمندتر بود. بیشتر از قبل به آلفا میچسبید و ازش میخواست باهم رابطه جنسی داشته باشن و مدام اون رو رایحه‌گذاری کنه. البته جونگکوک از اینکه میتونست خواسته‌های امگاش رو برآورده کنه خوشحال بود اما به نظرش این علائم امگا کمی عجیب به نظر میرسید... آلفا روزهای اول چیزی در مورد افکارش بیان نکرد تا اینکه دیگه نتونست جلوی حس ششم گرگش رو بگیره.

بعد از جلسه شورا همه در حال صحبت باهم بودن و جونگکوک داشت با نامجون در مورد جیره‌بندی غذا برای سفر شکاری بعدیشون حرف میزد. وقتی هوسوک به آرومی به جیمین نزدیک شد و بازوش رو لمس کرد تا از وضعیت سلامتیش بپرسه، با واکنش فوری امگا رو به رو شد. جیمین به شدت دست آلفا رو پس زد و با غرغری تهدیدآمیز از هوسوک فاصله گرفت. همه متعجب بودن و از چشم‌های گرد و دهن باز مونده هوسوک معلوم بود که تا چه اندازه جا خورده. جونگکوک بلافاصله و به طور غریزی دست جیمین رو گرفت و اون رو پشت خودش کشید تا ازش محافظت کنه و غرش بلندی مقابل آلفای دیگه سر داد. تو اون لحظه و با واکنش جفتش، گرگ جونگکوک، هوسوک رو به عنوان یه تهدید میدید. در واقعیت آلفا میدونست که دوستش به هیچ عنوان قصد آسیب زدن به امگا رو نداره و ترجیح میده بمیره تا اینکه بخواد به جیمین صدمه بزنه. اما در حال حاضر جفتش مضطرب بود و این تنها چیزی بود که جونگکوک تو اون لحظه میفهمید.

هوسوک سریعا گردنش رو کج کرد تا تسلیم شدن خودش رو نشون بده. جیمین خودش رو تو آغوش آلفاش انداخت و سرش رو داخل گردن جفتش فرو کرد. تنها چند لحظه بعد از استشمام رایحه دارچین جونگکوک آروم شد و اون لحظه بود که فهمید چه اتفاقی افتاده. به طرز وحشتناکی خجالت کشیده بود و آرزو میکرد اون لحظه محو بشه. به جفتش نگاهی انداخت که انگار اون هم با آروم شدن جیمین، آروم شده بود.

جیمین بلافاصله جلو اومد و رو به روی آلفا جانگ ایستاد و با عجله سرش رو برای عذرخواهی خم کرد. "هوسوک... اوه خدایا... من خیلی متاسفم."

آلفا هنوز هم کمی گیج و غمگین به نظر میرسید اما سعی کرد لبخند بزنه. "هی... اشکالی نداره. نمیخواستم بترسونمت." 

جیمین سرش رو تکون داد. "تو من رو نترسوندی. راستش... نمیدونم اخیرا برای گرگم چه اتفاقی افتاده. خیلی متاسفم. من تو رو میشناسم و میدونم هیچوقت به من آسیب نمیزنی. مشکل از واکنش‌های بیش از حد منه. ازت عذرمیخوام." 

𝐁𝐨𝐮𝐧𝐝 𝐁𝐲 𝐅𝐚𝐭𝐞Where stories live. Discover now