بالاخره روزی فرا رسید که جیمین دوباره درد زایمان رو با چهرهای خسته از درد اما قلبی شاد احساس کرد. نمیتونست برای دیدن تولهش صبر کنه. جونگکوک از لحظه شروع درد کنارش بود و حتی ثانیهای اون رو تنها نمیذاشت. مدام اون رو رایحه گذاری میکرد تا کمی دردش تسکین پیدا کنه. جیمین با هر فریادی که از روی درد میکشید، جا به جایی تولهش رو درونش احساس میکرد. مصمم بود تا اون رو هرچه زودتر به دنیا بیاره. درمانگر مدام اون رو به ادامه دادن تشویق میکرد و البته زایمان این بار سریعتر اتفاق افتاد. شاید چون بدنش قبلا این کار رو کرده بود و به خاطر داشت چطور باید انجامش بده. با آخرین فشاری که وارد کرد، دردهاش به یکباره تموم شد و به پشت داخل بالشتهای لونهش افتاد.
نفس نفس میزد و ضربان قلبش هنوز آروم نشده بود اما با صدایی که شنید نفس توی سینهش حبس شد. اشک تازهای دوباره چشمهاش رو پر کرد و به صدای گریه توله دومش که سکوت اتاق میشکست گوش داد. انگار انرژی از دست رفتهش دوباره به بدنش برگشته بود که بلافاصله نیمخیز شد تا جسم خیسی که تو دستهای درمانگر تکون میخورد رو ببینه. نمیتونست چیزی که میبینه رو باور کنه. صورتش از اشک شوق خیس شده بود و نگاهش با حرکت دستهای درمانگر جا به جا میشد. جونگکوک هنوز کنارش حضور داشت و منتظر بود تا درمانگر هرچه زودتر بند ناف رو قطع کنه. هر دوشون بیصبرانه برای در آغوش گرفتن مشتاق بودن.
"یک دختر سالم دیگه؛ سرآلفا و سرامگا جئون" درمانگر با لبخند گفت.
یه دختر... انگار کائنات قصد داشت داغ دلشون رو جبران کنه. مطمئنا هیچکس جایگزین یورا نمیشد اما دختر کوچولوی دومشون میتونست شادی رو دوباره به زندگیشون برگردونه و مرهمی بشه روی زخمهاشون.
جیمین همچنان که منتظر بود تولهش رو در آغوش بگیره تا گریههاش رو آروم کنه. درمانگر خیلی زود توله رو تمیز کرد و دورش پتویی نرم پیچید و اون رو به سمت جونگکوک گرفت. اما آلفا به سمت جفتش اشاره کرد تا جیمین اولین کسی باشه که اون رو بغل میکنه. اون به طور غریزی میدونست که امگاش به این نیاز داره و باید تولهش رو از نزدیک لمس کنه.
وقتی توله کوچولویی که تو پتوی سفید پیچیده شده بود تو آغوش جیمین قرار گرفت، هق هق گریههای امگا بیشتر شد. صورتش رو پایین آورد و بارها و بارها دخترکش رو رایحهگذاری کرد.
"دختر کوچولوی ارزشمند من... تو خیلی دوست داشتنی هستی نازنینم... کوچولوی زیبای پاپا." جیمین همونطور که صورتش رو داخل گردن تولهش فرو برده بود و رایحه شیریش رو نفس میکشید، توی گوشش زمزمه کرد.
بدون شک اون زیبا بود. صورت کوچولوش به سرخی میزد و خرخر آرومش بخاطر حضور در کنار والدش شنیده میشد. هنوز قدرت زیادی برای پلک زدن نداشت و چشمهاش رو روی هم میفشرد؛ انگار به روشنایی اتاق عادت نداشت.
جونگکوک با چشمهایی که از خوشحالی برق میزد، به جفت و تولهش نگاه میکرد و از صحنه رو به روش لذت میبرد. گرگش کاملا راضی به نظر میرسید و از اینکه تونستن توله سالم دیگهای داشته باشن احساس غرور میکرد.
YOU ARE READING
𝐁𝐨𝐮𝐧𝐝 𝐁𝐲 𝐅𝐚𝐭𝐞
Werewolf*محدود به سرنوشت* برشی از فیک: فشار دست جونگکوک رو روی دستش احساس کرد. جرات نداشت مستقیما بهش نگاه کنه اما رایحه آرامشبخش آلفا باعث کاهش شدت ضربان قلبش میشد. نفس عمیقی کشید و متوجه خطاب پدرش شد. " امگا پارک جیمین آیا آلفا جئون جونگکوک رو به عنوان...