'پارت26'

221 64 38
                                    

+ چانیول +

با لباس رسمی مهمونی تو لابی سالن اپرا ایستاده بودم. زمین از اشراف زاده ها و پولدارها پر شده بود، همشون از برگزیده های طبقه ی ثروتمندا بودن. بعضی از اونا که چهره ی مشهوری داشتن، کسایی بودن که ثروتشون رو برای دید همه آشکار کرده بودن، اما هر کسی که واقعا ثروتمند بود پولاش غیر قانونی به دست می آورد. این تنها راهی بود که 
میتونست انجام بشه. همونطور که منتظر لحظه ی مناسب بودم، بیشتر تو تاریکی فرو رفتم.
لوسین به زودی وارد میشد، با همراهی افرادش و همسرش. اون یه بالکن مجزا تو طبقه بالا داشت که جای خوبی برای ملاقاتایی مثل این بود. اونجا خصوصی اما همینطورم عمومی بود، چون من نمیترسیدم که دشمنانم رو تو محل باز تحریک کنم. یونگ اون سمت خط ارتباطی روی گوشم بود.

_ چان، لوسین همین الان رسید.

+ خوبه!

لوسین احمق تر از این بود که متوجه نقشم بشه. اون اول یونگی رو میدید و افرادش اونو تعقیب میکردن. زمانی که لوسین کمترین انتظار رو داشت، بعد من وارد میشدم، اونم در حالیکه یونگ ناپدید شده بود! لوسین هیچوقت نتیجه نمگیرفت که من یه دوقلو دارم.

_ نمیتونی اینو باور کنی...!

یونگ داخل گوشی هرهر خندید انگار این یه جور بازیه.

+ چی رو؟

به ستون تکیه دادم و به بار خیره شدم. 

_ هممم... میزارم خودت ببینی! هیجانش بیشتره

_ هروقت یکی یه چیزیو درست میکنه، همیشه اینجوری خراب میشه!

دوباره خندید.

_ فکر نمیکنم در مورد این درست باشه!

برای اطلاعات بیشتر کنجکاوی نکردم، چون به زودی با چشمای خودم لوسین رو میدیدم. 
به ساعتم نگاه کردم و بعد پشت بزرگ ترین ستون رفتم. چشمام به سمت در حرکت کرد 
که مهمون های بیشتری رسیدن و لوسین وارد شد!
اطرافش چهار مرد قرار گرفته بودن که به سختی اسلحه هاشون رو زیر کتشون مخفی
کرده بودن. یه پسر بازوش رو گرفته بود، اما نه یه پسر معمولی! مثل یه مجسمه! اینقدر عالی بود که به نظر میرسید فقط یه خیاله. اون پسری بود که تمام شبای منو برای تموم ماه گذشته مشغول کرده بود... بکهیون!
بازوش تو انحنای بازوی لوسین بود و خودشو مثل یه پرنس حرکت میداد. کاملا صاف و خفه شده تو الماسا، مثل ثروتمندترین مرد این ساختمون بود. لباس سبز آبیش کاملا اندازه همه ی انحناهای بدنش بود و شکاف لباسش سینه ی باشکوهش رو به خوبی  نشون میداد.

یونگ تو گوشم حرف زد:

_ بهت که گفتم!

هیچوقت تصور نمیکردم پسری که باهاش سکس کرده بودم با این تیکه گوه ازدواج کرده. این فقط منو بیشتر عصبانی کرد. بک اونو یه مرد قدرتمند خطاب کرده بود. من اونو یه بزدل عوضی خوندم. به خوبی بکهیون رو میشناختم تا بفهمم چه بدبختی رو داره تحمل میکنه. وقتی که بقیه بهش لبخند میزدن ،بهشون لبخند میزد و وقتی بقیه اونو وارد بحثی میکردن، همیشه مودب به نظر میرسید... اما در باطن داشت با یه مرگ وحشتناک میمرد!
اون حتی بیشتر از من از لوسین متنفر بود. بی حرکت ایستادم و شکنجه شدنش رو نگاه کردم. بدنم به ستون تکیه زده بود درحالیکه حس میکردم خشم داخلم رشد میکنه. 
هر شبی که این پسر منو ترک میکرد، پیش اون برمیگشت. پیش مردی که لیاقتش رو نداشت.
یونگ حرکتشو انجام داد. از جهت مخالف اومد و درحالیکه دستاش توی جیب لباسش بود، مستقیم جلوی لوسین وایساد. من باید به لوسین نگاه میکردم، اما تنها چیزی که بهش اهمیت میدادم بکهیون بود.
اون شوکه شد. چهرش به طرز چشمگیری خشک شد، تموم بدنش منقبض شد و حالتش سخت شد. چشماش گشاد شده بودن و درحالیکه وحشت وارد رگ هاش میشد، سینش به سرعت بالا و پایین میرفت. احتمالا فکر میکرد من برای اون اینجام، نه لوسین. یونگی سری برای لوسین تکون داد.

_ لوسین!

بعد به طرف بکهیون چرخید و بهش چشمک زد.
عوضی این بخشی از بازی نبود!

𝐓𝐡𝐞 𝐒𝐤𝐮𝐥𝐥 𝐊𝐢𝐧𝐠Where stories live. Discover now